www.montazer.ir
جمعه 11 ژولیه 2025
شناسه مطلب: 2899
زمان انتشار: 9 ژولیه 2015
| |
ریشه حقیقیِ فساد در جوامع بشری

از سلسله مباحث استاد محمد شجاعی

ریشه حقیقیِ فساد در جوامع بشری

به آیه زیر دقت کنید: «قُلْ إِنَّمَا حَرَّمَ رَبِّیَ الْفَوَاحِشَ مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَمَا بَطَنَ....» (سوره اعراف/آیه ۳۳) بگو که پروردگار من، کار‌های زشت را چه آشکار باشند و چه پنهان حرام کرده است.... » یقیناً فحشاهای باطنی، بسیار ناپسندتر و زشت‌تر از فحشاهای ظاهری است و جهنم این دسته از فواحش نیز عمیق‌تر از جهنم فواحش ظاهری است. امام موسی بن ­جعفر«علیه‌السلام» در ارتباط با آیه مبارکه فوق و همچنین توضیح فواحش ظاهری و باطنی، فرمایشِ بلندی را از خود به یادگار گذاشته‌اند که اگر جامعه جهانی آن را ادراک نموده و به عرصه عمل برساند، به یقین به رستگاری خواهد رسید. ایشان می‌فرمایند: «.... إنِّ القرآنَ لَهُ ظَهرٌ وَ بَطنٌ فَجَمیِعُ ما حَرّمَ اللّهُ فِى القرآنِ هُوَ الظاهرُ وَ الباطِنُ مِن ذلكَ ائمّةُ الجورِ وَ جَمیعُ ما اَحلَّ اللّهُ فِى الكِتابِ هُوَ الظاهرُ وَ الباطِنُ مِن ذلك ائمّةُ الحقِّ»؛ قرآن، ظاهر و باطنی دارد. همه آن‌چه را که خداوند در قرآن حرام کرده، ظاهر قرآن و مراد از باطن قرآن؛ ائمه جور و ستمگران هستند و تمام آن‌چه كه در قرآن حلال شمرده شده است، ظاهر قرآن، ولی در باطن قرآن مقصود پیشوایان حقّ است. امام موسی کاظم«علیه‌السلام»، ریشه حقیقی همه فواحش ظاهری را باطن انسان می‌داند. اگر در جامعه‌ای فساد، ظلم، بی‌حیائی، ربا، رشوه و غیره دیده می‌شود، حتماً در باطن حاکمان جامعه ریشه این فواحش هستند. و اگر در جامعه‌ای زیبائی و قشنگ‌های دیده می‌شود، ریشه همه اینها، به حضور حاکمان حق که از سوی خداوند برگزیده شده‌اند، برمی‌گردد. امروزه جوامع بشری به سبب نداشتن چنین حاکمی، به انواع فسادها مبتلا شده­ است چنانچه با حضور حاکمیت الهی در زمین، تمام نیکوئی‌ها رخ می‌نمایند و انسان‌ها به اوج عزّت خواهند رسید. بنابراین مبارزه حقیقی با ظلم، مبارزه با ریشه ظلم و فساد است، و همین‌طور مبارزه با موانع ظهور، مبارزه با عوامل غیبت و آوارگی امام زمان«علیه‌السلام» است. در سبک زندگی یک انسان حقیقی حتماً جایی برای مبارزه با ظلم و جهاد در راه خدا وجود دارد. کسی که اساساً آرزوی جهاد در قلبش راه ندارد، از نگاه اهل آسمان، منافق و به تعبیر قرآن فاسق است و عادت به زندگی حیوانی، قطعاً روح انسانی را از نفس انسان خواهد زدود.   اگر کسی واقعاً سعادت دنیا و آخرت را برای خود و جوامع بشری می‌طلبد، باید به سراغ امام زمان«علیه‌السلام» برود و حقیقتاً به این موضوع بیندیشد که امام زمانِ ما الآن کجاست؟ جامعه باید به چه شرایطی برسد که زمین به حضور ایشان مفتخر گردد؟ تلاش برای رفع موانع ظهور، با هیچ عمل صالحی، قابل قیاس نیست؛ زیرا به اصل و ریشه نیکی‌ها پرداخته و آن را جستجو می‌کند. دور شدن از این اصل و ریشه، دنیا را به وضعیت کنونی‌اش رسانیده است.   ما به عنوان فرزندان امام زمان«علیه‌السلام»، موظفیم که ایشان را به تمام اهل دنیا بشناسانیم. اگر مردم حقیقتاً امام زمان را بشناسد قطعاً خواهانِ او خواهند شد. اگر شیعیان به این فرمایش امام موسی کاظم«علیه‌السلام»، توجه داشتند و جایگاه ائمه حق را می‌شناختند، یازده امام معصوم و حجت خداوند در زمین به شهادت نمی‌رسیدند، و آخرین باقی‌مانده آنان هزار و صد و هشتاد سال آواره نمی‌شد.   سؤالی که باید همیشه از خود بپرسیم این است که: ما در هفته،‌ چند بار دلتنگ امام زمان‌مان می‌شویم، و تمام گرفتاری‌هایمان را با نالة بر فراق ایشان معنا می‌کنیم؟ دنیا بدون ائمه حق، یک لحظه ارزش حیات را ندارد. بزرگترین پیمانی را که خداوند از انسان‌ها گرفته است، وفاداری به متخصص معصوم است. چنانچه در زیارت آل یاسین در سلام بر ایشان گفته می‌شود «اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا میثاقَ اللهِ الَّذی أخَذَهُ وَ وکَّدَه». برای رسیدن به هر خیری، باید به ریشة حقیقی متصل شویم. و هیچ حرکتی برای ما مبارک نخواهد بود، مگر این‌که ما با منبع خیر و برکت، حرکت کنیم. درست در زمانی که مشغول دنیا شده و از امام زمان دست می‌کشیم، خیر از زندگی ما رخت برخواهد بست و اینجا آغاز سقوط ما خواهد بود. لذا باید کاملاً مراقب باشیم که در فراز و نشیب‌‌های زندگی‌مان و در پیچ و خم تلاطم‌های روزگار، اماممان را فراموش نکنیم که در این صورت خودمان را با دست خود تنها کرده‌ایم. اگر در میان مشکلات، امام زمان را فراموش نکردیم، هرگز تنها نخواهیم بود. باید در یاریِ امام‌مان جدّی باشیم. اگر توانستیم سرمایه‌ای از مال و جانمان را صرف ریشة خوبی‌ها کنیم، ماندگار خواهد شد.   تذکر :       آیا تاکنون سرمایه‌ای به پای حضرت ریخته‌ایم یا نه؟ از نعمت‌هائی که خداوند به ما عنایت کرد، هدیه‌ای به امام زمان رسیده است یا نه؟ سبک زندگی ما چقدر به ائمه حق شباهت دارد و چقدر از ائمه جور فاصله دارد؟ با پاسخ به این سؤالات قیمت خودمان را خواهیم یافت.....   برگرفته از سلسله مباحث خانواده آسمانی، استاد محمد شجاعی

کلیدواژه ها: ، ، ، ،

Top
شناسه مطلب: 2837
زمان انتشار: 28 ژوئن 2015
| |
هم حسينى بود هم بهشتى‌

هم حسينى بود هم بهشتى‌

خیلى‌ها فقط پشیمانند و افسوس مى‌خورند. خیلى‌ها هم دوست دارند باز هم برایشان تكرار شود؛ مى‌خواهند باز هم آن چهره آسمانى، با نگاهى كه در آن دوردست‌ها به آسمان گره‌خورده است و كمتر زمینى است و به آنها نگاه كند. اگر گوش شنوایى باشد، هنوز هم آوایش به گوش مى‌رسد؛ هنوز هم از ما مى‌خواهد تا «عاشق شویم» و دلیل مى‌آورد كه: «زندگى به عشق است؛ مسلمان، عاشق است؛ عاشق خداست». صداى محكم و پرصلابت مردى كه راست قامت، جاودانه تاریخ خواهد ماند، چه روح‌نواز است؛ صداى مردى كه از خدمت مى‌گفت؛ مردى كه شیفته خدمت بود؛ نه تشنه قدرت. هنوز بعضى‌ها دنبال آن اقتدار مى‌گردند و دوست دارند دوباره او بگوید: «به آمریكا بگویید از ایران عصبانى باش و از این عصبانیت بمیر»؛ اما چه سود كه او بهاى بهشت را پرداخت؛ زیرا او خود بر این مرام بود كه: بهشت را به بها مى‌دهند و نه به بهانه. او اكنون در آن سوى آسمان‌ها، ما را مى‌نگرد. محله لنبان اصفهان، زادگاه فرزندى شد كه هم «حسینى» بود و هم «بهشتى». سیدمحمد، چهار بهار از عمرش گذشته بود كه به مكتب‌خانه رفت؛ اما خیلى سریع رشد كرد و فقط 12 سال داشت كه دانش‌آموز دبیرستان سعدى شد. كم كم شوق و اشتیاق مدرسه علمیه صدر، وجودش را گرفت. سیدمحمد در حالى كه فقط 14 سالش بود، شده بود طلبه علوم دینى. چهار سال كه گذشت، سید تشنه علم، به دریاى حوزه قم پا نهاد؛ اما درس كلاسیكش را هم از یاد نبرد. سال 1327ش. دیپلم ادبى گرفت و در سال 30 هم در رشته فلسفه از دانشگاه تهران، لیسانس گرفت. خودش را براى اعزام به خارج آماده مى‌كرد؛ یعنى مى‌خواست از بورس اعزام استفاده كند. كه یك حادثه نظرش را عوض كرد. از این رو، ماند همین جا و رفت سراغ آموزش و پرورش. حالا دیگر سید، دبیر شده بود؛ یك روحانى كه زبان انگلیسى تدریس مى‌كرد! مدرسه دین و دانش به سبك جدید، براى دانش‌آموزان قمى و مدرسه علمیه حقانى براى طلاب، از طرح‌هایى بودند كه سید را به هدفش نزدیك مى‌كردند. تدریس و تأسیس مدرسه، مانع تحصیلات وى نبود. سال 39، سید از پایان‌نامه دكتراى خود (خدا در قرآن)، در رشته فلسفه دفاع كرد. شروع مبارزات براى خیلى از شاگردان امام، فصل جدیدى در زندگى بود. سید هم كه از مهره‌هاى اصلى به حساب مى‌آمد، به فعالیت پرداخت؛ اما از سال 44 تا 49 در ایران نبود. مركز اسلامى هامبورگ، مدیریت سید را در این سال‌ها تجربه مى‌كرد. بعد از بازگشت، دوباره رفت سراغ آموزش و پرورش؛ اما این دفعه به تألیف كتاب‌هاى دینى پرداخت، مبارزات كه اوج گرفت و امام به فرانسه رفت، سید هم به پاریس رفت و فرمان تشكیل شوراى انقلاب را از امام گرفت. انقلاب كه پیروز شد، مجلس خبرگان قانون اساسى را با چه درایتى اداره كرد؛ دبیركل حزب جمهورى اسلامى بود و به فرمان امام، رئیس دیوان عالى كشور شد. آخرین برگ دفتر زندگانى‌اش، این بود كه: «بهشتى مظلوم زیست؛ مظلوم مرد و خار چشم دشمنان بود». *** «یك بار در سن 16 سالگى به روستایى رفتم؛ آن‌جا در دهه محرم و صفر، منبر مى‌رفتم. در یكى از سفرها، از ظلم كدخدا صحبت شد كه هم كدخدا بود و هم ارباب. به جوان‌هاى روستا گفتم: چرا باید این بر شما حكومت كند و زور بگوید؟ گفتند: سرنیزه ژاندارم از او حمایت مى‌كند. گفتم: این كدخدا را باید برداریم؛ حالا اگر او را برداریم كدخداى خوب دارید؟ گفتند: بله؛ آقا سید جعفر، آدم خوبى است و ما همه او را قبول داریم. ما دست به كار شدیم تا كدخدا را از ده بتارانیم؛ ولى مگر دست تنهایى مى‌شد؟ جوانان روستا را بر ضد او بسیج كردیم؛ ولى كافى نبود؛ پشت او در شهر، به فرماندارى محكم بود. در شهر تلاش كردیم یك وسیله‌اى پیدا كنیم كه فرماندار از كدخدا حمایت نكند. آن وقت كدخدا را جاكن كردیم و سیدجعفر را كدخدا نمودیم». *** «من این كار (تألیف كتاب‌هاى دینى) را به عنوان یك وظیفه، یك رزم، بر استادى دانشگاه ترجیح دادم. ما این كار را كردیم و تاكتیكى هم [كه‌] به كار بردیم، این بود كه چون معمول بود كتاب‌ها را براى مرحله نهایى، لااقل به شوراى عالى آموزش و پرورش مى‌دهند، ما براى آن كه به آن جا نرسد، قرار گذاشتیم كه كتاب را دیر چاپ بدهیم كه دیگر فرصت دادن به دیگران، براى اظهار نظر، نمانده باشد... درست پس از این كه آخرین كتاب را براى چاپ داده بودیم، دستگاه جهنمى ساواك، باخبر شد كه ما چه كار كرده‌ایم... كارشناسانشان این كتاب‌ها را نگاه كردند. كتاب تعلیمات دینى اول راهنمایى را، زیر قسمت اعظمش خط قرمز كشیدند كه اینها ضد ملى و ضد میهنى است و باید حذف شود». *** براى جشن 17 ربیع‌الاول، اعلامیه را چاپ كردیم و چنین نوشتیم: سخنران: سیدمحمد بهشتى. مدرسه چهارباغ، پر از جمعیت بود. استاندار و مسئولان ساواك هم آمده بودن. ما هم بى سر و صدا و بدون این كه كسى متوجه شود، از در كوچه مدرسه، وى را آوردیم براى سخنرانى؛ نمى‌دانید چه سخنرانى بود! او در این سخنرانى، چنین گفت: «شما مسئولان كه معتقدین روحانى نباید توى سیاست دخالت بكنه و بره سراغ جوون‌ها كه به فساد كشیده شدن، یادتون هست وقتى مالاریا شایع شد، همه بسیج شدند مالاریا را از بین بردند؛ اما یه عده گفتند، باید ریشه رو خشكوند؛ ریشه، باتلاق‌هاى آلوده‌س. منم الان مى‌خواهم بگم باید ریشه فساد جوون‌ها رو خوشكوند. باتلاق‌ها را شما درست مى‌كنین؛ كاباره مى‌سازین؛ اجازه مى‌دین مستشاران آمریكایى بیان توى این مملكت؛ هر كارى دوست دارن، بكنن». بعد از ظهر از طرف ساواك رفته بودن در خونه آقا و در كه زده بودن و گفتن كه از ساواك اومدیم. آقا گفته بود: «من الان كار دارم؛ قرار ملاقات دارم؛ اگر كارى دارن، اول باید وعده بذارن؛ بعد بیان»! همین‌طور 5.1 ساعت معطل شدند و بعد هم آقا خودشون تشریف بردن ساواك ... . *** روز را خیلى مرتب تقسیم كرده بود؛ سه ساعت كتاب مى‌خواند و یك ساعت و نیم زبان آلمانى - تا توى هامبورگ مشكلى نداشته باشد - و تحقیقاتش را ادامه مى‌داد و كتاب‌ها و مقاله‌هاى فلسفى جدیدى منتشر مى‌كرد. چهار ساعت و نیم با كسانى كه مى‌آمدند و كار داشتند، دیدار مى‌كرد. پرونده‌هاى قبلى را مى‌خواند. نامه‌ها را جواب مى‌داد و یك ساعت هم در شهر مى‌گشت؛ تا همه جا را یاد بگیرد. زمانى هم آزاد گذاشته بود كه فكر كند؛ فقط فكر كند كه چه كار تازه‌اى مى‌تواند بكند. *** داشتیم سر رفتن به مسجد بحث مى‌كردیم كه آقا رسید؛ خیلى شاد و پرنشاط. وقتى سلام و احوال‌پرسى كردند، جریان نیامدن دوستم به مسجد را به وى گفتم؛ مى‌گه مگه دیوونه‌ام بیام مسجد! آقا بهش گفت: پس با این حساب، تكلیف ما روشن شد! رفیقم ادامه داد: اصلاً من بهایى‌ام! ما خیلى جا خوردیم و منتظر بودیم ببینیم آقا چكار مى‌كنه كه رو كرد به دوستم و گفت: به‌به! چقدر خوبه آدم صریح و صادق، عقیده شو بگه. بعد هم چنین ادامه داد: ما اگر بمیریم، ازمون نمى‌پرسند چقدر تعصب داشتى؛ بلكه ازمون مى‌پرسند چقدر تحقیق كرده بودى و بعد گفت: بهاییت چه جور دینیه؟ یه وقت دیدى ما هم متوجه اشتباهمون شدیم و اومدیم بهایى شدیم! دوستم گفت: ببینید تو دین بهایى، تك همسریه؛ ولى مسلمونا چند تا زن مى‌گیرن. این‌جا بود كه آقا مشكل رفیقم را فهمید و مسئله را حل كرد و ربع ساعت بعد، اونم شده بود یه مسجدى پر و پا قرص. *** دود سیگار هوا را پر كرده بود. پنجره‌ها را كه باز مى‌كردند، سرد مى‌شد. وقتى هم كه آن‌ها مى‌بستند، دود اذیت مى‌كرد. دخترها و پسرها، دور میزهاى گردى كنار هم نشسته بودند و مشروب مى‌خوردند؛ آمده بودند براى مناظره. وقت مغرب بود. سید كه آمد، گفت: اول باید نمازم را بخوانم. حصیرش را انداخت و اللَّه‌اكبر گفت و بعد بحث شروع شد. سؤال‌ها زیاد بود. بعضى سؤالات، فقط براى مسخره‌بازى بود. یك نفر بلند شد و همین جور مسلسل‌وار سوال مى‌كرد و اصلاً دنبال جواب نبود. سؤالاتش هم كه ته كشید، رفت. یكى دیگه بلند شد و گفت: شنیده‌ام توى بهشت جوى عسل هست؛ تكلیف من كه عسل دوست ندارم چیه؟ سید هم خندید و گفت: اول باید ببینم شمارو تو بهشت راه مى‌دن یا نه و بعد هم منظم و مرتب، جوابش رو داد. جلسه كه تمام شد، سید پایین آمد تا سوار ماشین شود. اما دورش را گرفته بودند و سؤال مى‌پرسیدند. بچه‌ها سوار ماشین شده بودند؛ اما او بین جمعیت ایستاده بود كه یكى با چاقو به او حمله كرد. دانشجوها او را گرفتند. بچه‌ها هم مى‌خواستند از ماشین پیاده شوند، اما او اشاره كرد كه آرام باشند و بمانند. دانشجوها دنبال تلفن مى‌گشتند تا به پلیس خبر دهند؛ نگذاشت و گفت: او حالش خوب نیست، ولش كنید و بگذارید برود. *** نماز اول وقت، برنامه همیشگى‌اش شده بود؛ حتى توى مسافرت. یك بار توى سفر، وقت نماز ظهر كه شد، ماشین رو كنار یك پاركینگ نگه داشت و پیاده شد تا نماز بخواند. مردم هم هاج و واج دورش جمع شدند. آن‌ها تا حالا این حركات عجیب رو از كسى ندیده بودند. پلیس را خبر كردند. پلیس بعد از نماز به سراغ سید رفت و از او پرسید كه این چه كارى است كه انجام مى‌دهى؟ او جواب داد: من مسلمانم و این هم یكى از عبادت‌هایى است كه باید انجام بدهیم و پرسید كه چه طور شما كه با مذهب‌ها و مردم مختلف سروكار دارید، این را نمى‌دانید؟ مأمور پلیس، عذرخواهى كرد و گفت: ما فكر كردیم شما دارید شعبده‌بازى مى‌كنید! *** بگذارید باز هم از زیارت سید بگوییم؛ از زیارت تابستانى مشهدش؛ مشهد كه مى‌رسید، اول مى‌رفت زیارت؛ دم در حرم مى‌ایستاد؛ به ضریح نگاه مى‌كرد و سلام مى‌داد و نماز زیارت مى‌خواند. مردم اغلب با سختى سعى مى‌كردند دستى به ضریح بگیرند؛ اما او مى‌گفت: زیارت، یك دیدار است و یك تجدید عهد. شما براى دیدن كسى كه به عنوان الگوى زندگى‌تان پذیرفته‌اید، از شهر و دیارتان حركت مى‌كنید. باید ببینید كه در این دیدار، چه چیزى را مى‌خواهید بگیرید و اصلاً چرا او را الگوى خودتان گرفته‌اید؟ به این دلیل كه او یك شیوه متعالى در زندگى خود داشته و شما با زیارت، مى‌خواهید به او بگویید كه من شیوه و راه و روش شما را قبول دارم و آمده‌ام یك بار دیگر با شما تجدید عهد كنم تا در ادامه زندگى، این شیوه را تا آن جا كه مى‌توانم، پیاده كنم. زیارت مقبول، آن است كه این شیوه زندگى و رفتار امام، در رفتار زائر او واقعاً وجود داشته باشد یا به وجود آید؛ یعنى اگر حضرت رضا را قبول دارد، عشق به محرومان، عشق به طاعت و عبادت پروردگار و... را در حد توان، در خود داشته باشد. *** اصرار داشت ثابت كند كه سید سنّیه. من گفتم: مرد حسابى! این دیگه چه حرفیه كه مى‌زنى؟! گفت: قبول ندارى؛ مى‌ریم پشت سرش نماز؛ خودت با گوشاى خودت بشنوى كه توى اذان، اشهد ان علیاً ولى الله را نمى‌گه. قبل از نماز رفتم جلو و قضیه را برایش تعریف كردم؛ منتظر بودم كه به رفیقم ثابت كنم كه اشتباه مى‌كنه كه... اذان را كه شروع كرد، اتفاقاً همون روز، اون جمله را نگفت؛ خیلى ناراحت شدم و بعد از نماز، بى‌معطلى سراغش رفتم و گفتم: آقا! چرا این كارو كردین؟ گفت: وقتى تو گفتى، پیش خودم گفتم من همه وجودم به جهت بودن حضرت گواهى مى‌ده؛ اگه الان بگم، به خاطر اون آقاست؛ پس چرا چیزى كه اصلاً گفتنش باید به شرط رجا باشد؛ به خاطر اون بگم؟ مى‌خواد اون خوشش بیاید؛ مى‌خواد بدش بیاد. *** از دور، قامتى راست، بیانى رسا و چهره‌اى جدى را مى‌دیدى و با خودت فكر مى‌كردى كه «چه مغرور» است؛ اما وقتى كه مى‌رفتى دیدنش، تمام قد از جایش بلند مى‌شد. اگر تلفنى با كسى حرف مى‌زد؛ معذرت خواهى مى‌كرد، گوشى را زمین مى‌گذاشت و به استقبالت مى‌آمد و تا به خودت مى‌آمدى، مى‌دیدى با هم دست داده‌اید و بعد برمى‌گشت تا تلفنش را تمام كند و تو مى‌نشستى؛ نگاهش مى‌كردى و فكر مى‌كردى كه این همان بهشتى مغرور است؟ *** قرار بود با آقا و خانواده بریم پارك كه... زنگ در خونه صدا كرد. آقاى باهنر پشت در بود؛ گفت: به آقا بگین چند تا از رفقا دور هم جمع شده‌اند تا در مورد مسائل نهضت صحبت كنند؛ گفتیم شما را هم خبر كنیم. آقا، تقویمش را درآوردند و به آقاى باهنر گفت: آره، فردا صبح ساعت 10 خوبه! - آقا مى‌گم رفقا جمع شدند و منتظر شما هستند. - من كه با شما وعده نكرده بودم؛ تازه من به خانم و بچه‌ها قول دادم، كه ببرمشون پارك؛ همین كه گفتم؛ فردا صبح ساعت 10. *** فرزندش، سیدمحمدرضا پرسید: در زندگى، به دنبال چه اشخاصى باید حركت كنیم؟ دكتر پاسخ داد: «در پى كسانى بروید كه هر چه به جنبه‌هاى خصوصى زندگى آنها نزدیك‌تر مى‌شوید، تجلى ایمان را بیشتر بیابید». *** این‌كه بهشتى مظلوم است، این‌كه دنبال آن بودند تا شخصیت او قبل از شخصش ترور شود، این‌كه او آماج تهمت‌ها بود، تا حدودى با این جملات خودش مشخص مى‌شود؛ اگر چه او از پاسخ دادن به بسیارى از آنها ابا داشت، اما این جملات، سند خوبى است؛ گر چه بسیار دردناك است؛ «انتقاد اگر دارید، بكنید؛ ولى راست بگویید؛ چرا این قدر درباره خانه من، درباره ماشین من كه سوار مى‌شوم، درباره همسر من مى‌گفتند: همسر آلمانى دارد. من اصلاً سیگار نمى‌كشم؛ گفتند: زیرسیگارى‌اش طلاست. گفته بودند این با ماشین كه از در خانه‌اش وارد مى‌شود، باید یك ربع ساعت راه بروى تا به ساختمان برسى. این دروغ‌ها را تا كى مردم باور مى‌كنند. تنها افتخار من این است كه یك طلبه هستم كه هر چه از دستم برآید، به این انقلاب خدمت بكنم... هر روز شایع مى‌كنند كه بهشتى در خانه عَلَم نشسته؛ در صورتى كه این خانه، سال‌هاى سال است مال من بوده... از اندوخته چهل میلیون تومانى من در بانك اسلامى و از ثروت شصت و اندى میلیونى من در شركت‌هاى ساختمانى سخن مى‌گویند». *** جریان راننده اتوبوس و مسافرانش براى میهمانى آقاى بهشتى، شنیدنى است و براى ما هم خالى از لطف نیست كه از زبان خود سید بشنویم: «چند مدت قبل، یك نفر راننده اتوبوس كه همسایه ما بود، در اتوبوس مشاهده مى‌كند كه عده‌اى مخالف و موافق دارند بر سر خانه من بحث مى‌كنند كه انقلاب شده تا فلانى برود در خانه عَلَم بنشیند. راننده به آنها اعتراض مى‌كند و مى‌گوید الان ثابت مى‌كنم كه شما دروغ مى‌گویید و با اتوبوس و مسافران مى‌آید در كوچه ما و پاسداران جلوى آنان را مى‌گیرند و آنان متوجه اعمال ننگین خود مى‌شوند». *** بعد از انقلاب كه قیمت زمین‌هاى بالاشهر و پایین‌شهر تهران تقریباً یكسان شده بود، یه روز رفتم خدمت وى و گفتم: شما بیاین این خونه قلهك را بفروشین و برین جنوب شهر؛ تا شایعات هم خود به خود از بین بره. همین‌طور كه داشت مسواك مى‌زد، گفت: فلانى! این مسواك چقدر مى‌ارزه؟ گفتم: هیچى. گفت: به خدا قسم! تمام دنیا براى من به اندازه این مسواك ارزش نداره. من اگر این كارو بكنم، یه نوع فریب‌كاریه! مردم باید من رو همین‌طور كه هستم، بپذیرند؛ نه بیشتر و نه كمتر. *** قرار بود براى صدا و سیما، مدیرعامل تعیین شود. شوراى سرپرستى چند نفر را به عنوان نامزد تصدى این پست معرفى كرد؛ نوبت به یكى رسید كه قبلاً نماینده دادستانى در لانه جاسوسى آمریكا بود. به آقا گفتند: این فرد، با وجود مدیریت و لیاقت، نقطه ضعفى دارد. او وقتى در لانه جاسوسى بود، علاقه زیادى داشت تا براى شما و امثال شما، سند پیدا كند؛ از كجا معلوم كه فردا در این مسئولیت نیز همان رویه را دنبال نكند؟ آقا گفت: این نه تنها نقطه ضعف نیست، بلكه نقطه قوت مى‌باشد؛ جوانى جست‌وجوگر و بیدار دل، مى‌خواهد بداند كه بهشتى مسئول در جمهورى اسلامى، چه كاره است؛ از كجا آمده است و چه مى‌خواهد بكند؟ *** روز هفت تیر، بر خلاف هر روز، لباده نپوشیدند؛ صبح غسل شهادت كرد و یه خداحافظى گرم هم با بچه‌ها . چقدر الان دل‌تنگ قنوتش شدیم؛ دل تنگ اون «الهى و سیدى و مولاى تفضل على من الائك و نعمائك و لا تكلنى الى نفسى و الى احد من خلقك» گفتنش. *** آخرین فراز این نوشتار، كلام مقتداى سید شهید، امام (ره) است كه با هم مى‌خوانیم: «اشخاصى بودند كه آن قدرى كه من از آنها مى‌شناسم، از ابرار بوده‌اند؛ از اشخاص متعهد بوده‌اند كه در رأس آنها مرحوم شهید بهشتى است. ایشان را من بیست سال بیشتر مى‌شناختم. مراتب فضل ایشان و مراتب تفكر ایشان و مراتب تعهد ایشان، بر من معلوم بود و آن‌چه كه من راجع به ایشان متأثر هستم، شهادت ایشان در مقابل او ناچیز است و آن، مظلومیت ایشان در این كشور بود. مخالفین انقلاب، افرادى [را] كه بیشتر متعهدند، مؤثرتر در انقلابند، آنها را بیشتر مورد هدف قرار داده‌اند. ایشان مورد هدف اجانب و وابستگان به آنها در طول زندگى بود. تهمت‌ها، تهمت‌هاى ناگوار به ایشان مى‌زدند! از آقاى بهشتى اینها مى‌خواستند موجود ستمكار دیكتاتور معرفى كنند؛ در صورتى كه من بیش از بیست سال ایشان را مى‌شناختم و بر خلاف آن‌چه این بى‌انصاف‌ها در سرتاسر كشور تبلیغ كردند و مرگ بر بهشتى گفتند، من او را یك فرد متعهد، مجتهد، متدین، علاقه‌مند به ملت، علاقه‌مند به اسلام و به دردبه‌خور براى جامعه خودمان مى‌دانستم». منابع و مآخذ: 1. غلامعلى رجایى، سیره شهید دكتر بهشتى، چاپ دوم، 1383 تهران. 2. افسانه وفا، زندگى سید محمد حسینى بهشتى، چاپ اول، 1385 تهران. 3. اكبر مظفرى، جفاى دوستان، بهشتى زیر آوار اتهام‌ها، چاپ اول، 1385 قم. 4. على كردى، زندگى و مبارزات شهید آیةالله بهشتى، چاپ اول، 1385 تهران. 5. مهناز میزبانى، شیفته خدمت، نگاهى به زندگى شهید بهشتى، چاپ اول 1381. 6. ناصر طاهرنیا، شهید بهشتى، چاپ اول، 1380 تهران. 7. مجموعه شعر سرچشمه خونین، چاپ اول، 1375 تهران.

کلیدواژه ها: ، ،

Top
شناسه مطلب: 2797
زمان انتشار: 22 ژوئن 2015
| | | | | |
انسان با رنج  و تلاش  رشد کرده و دنیا و آخرت خود را بدست می آورد

جلسه چهارم

انسان با رنج و تلاش رشد کرده و دنیا و آخرت خود را بدست می آورد

نماینده اسبق مردم کرمانشاه در مجلس خبرگان رهبری: انسان با استراحت و آسایش به جایی نمی‌رسد . ایشان  با اشاره به تلاش برای رسیدن به اهداف عالی انسانی، گفت: انسان با استراحت و آسایش به جایی نمی‌رسد بلکه با رنج و تلاش می‌تواند رشد کرده دنیا و آخرت خود را به دست آورد.  آیت‌الله حسن ممدوحی امروز در جلسه سخنرانی به مناسبت ماه مبارک رمضان که به همت موسسه منتظران منجی در مسجد امام علی(ع) شهرری برگزار شد، گفت: خداوند یک سلسله غذاهای روحی در این عالم دارد که صرفا به برخی از بندگان خود می‌چشاند.   وی افزود: در اصطلاح عرفان از این غذاهای روحی به ذوق تعبیر می‌شود به عنوان مثال دیدار عالمی که از ائمه سخن گفته و سبب لذت بردن انسان می‌شود خود به نوعی غذای روحی و در واقع ذوق عرفانی است.   عضو جامعه مدرسین حوزه علمیه قم در ادامه صحبت‌های خود عنوان کرد: در ذهن انسان چیزهایی وجود دارد که می‌تواند آنها را درک کند مانند اندازه اشیاء که نوعی فهم است اما نوع دیگر فهم حسی چون دندان‌درد است که تا انسان دچار آن نشود درکی از آن نخواهد داشت.   آیت‌الله ممدوحی، اظهار داشت: ذوق نیز یک سلسله معانی است که انسان باید بتواند آن را درک کند و این درک در جهاد اکبر با نفس اتفاق می‌افتد، در جهاد اکبر شخص باید بتواند با نفس خود جنگیده و آن را تحت سیطره خویش درآورد.     ایشان  با اشاره به تلاش برای رسیدن به اهداف عالی انسانی، ابراز کرد: انسان با استراحت و آسایش به جایی نمی‌رسد بلکه با رنج و تلاش می‌تواند رشد کرده دنیا و آخرت خود را به دست آورد.   وی افزود: هر حرکتی انرژی متناسب با خود را نیاز دارد نیرویی که یک پیرمرد ویلچری در پیاده‌روی اربعین حسینی به سمت کربلا دارد از انرژی که یک هواپیما برای بلند شدن از زمین نیاز دارد بیشتر است.   وی در ادامه سخنرانی خود گفت: آنچه سبب آرامش و عدم ناراحتی یک پدر شهید هنگام شنیدن خبر شهادت فرزندان خود می‌شود عشق به خدا و امام حسین(ع) بوده که این همان ذوق است.   آیت‌الله ممدوحی در پایان با بیان این‌که انسان با ترک یک معصیت می‌تواند به درکی دست یابد که ممکن است خود نیز باورش نشود، خاطرنشان کرد: اگر شخصی می‌خواهد هنگام نماز حضور ذهن داشته و از نماز خود لذت ببرد باید بتواند مقدمات پیش از نماز را به خوبی آماده کرده باشد.

صوت

1 - انسان با رنج و تلاش رشد کرده و دنیا و آخرت خود را بدست می آورد

کلیدواژه ها: ، ، ، ، ، ، ، ،

Top
شناسه مطلب: 2620
زمان انتشار: 10 می 2015
| |
در آرزوی شهادت

در آرزوی شهادت

ما سینه زدیم بی صدا باریدند  از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعیان صف  اول بودیم  از آخر مجلس شهدا را چیدند

فیلم

1 - در آرزوی شهادت

کلیدواژه ها: ، ، ، ،

Top
شناسه مطلب: 2617
زمان انتشار: 10 می 2015
| |
 به غیر سجده، نصیبم ز خاک چیزی نیست

مثنوی تازه ای از علی محمد مودب

به غیر سجده، نصیبم ز خاک چیزی نیست

سکوت وارم و دانی که حرف­ها دارم بسا حکایت ناگفته با شما دارم پر از شکایتم از کربلای چار به بعد و از شکفتن گل­های بی قرار به بعد مرا مبین که چنین  آب رفته لبخندم هنوز غرقه امواج سرد اروندم هنوز در شب والفجر هشت مانده دلم که از رها شدن دست همرهان خجلم در این شبانه که غواص درد مواجم به دستگیری یاران رفته محتاجم اگرچه دور گمانم نبود دیر شوید قرار بود شهیدانه دستگیر شوید جهان همیشه همین است موج از پی موج گذشتنی است شهیدانه فوج از پی فوج اگر چه حلقه آن دست های خسته گسست گذشته اند ز دنیا به رقص، دست به دست زمانه چیست؟ همین هیچ، ازدحام بلاست زمینه اَتن جامیان جام بلاست زمین زمینه رقصی است مست و دست به دست همین میانه میدان، در این مجال که هست در این جهان که به جز های و هو صدایی نیست. به جز میانه میدان جنگ، جایی نیست به جز دو راهی تسلیم و جنگ راهی نه  به جز نگاه خدا، هیچ سو نگاهی نه تویی و قبضه شمشیرت و رهایی ­ها وگرنه کاسه چشمی پر از گدایی­ ها نه مهربان­تری از نطق ذوالفقار علی  بمان چو مالک و عمار او کنار علی نه رحم می­ کند آن را که بهره ­اش زخم است نه زخم می­ زند آن را که چاره ­اش اخم است. ولی ولی ست ولی تو اسیر دل­دله ای. اسیر خشم و خشوعی، شکایت و گله ­ای ولی ولی ست ولی تو تو تنگ حوصله ­ای قسم به حرمت عمری که عهد نشکستم  که در شنای جهان با شهید همدستم به ورطه ­ای که سکون جز هلاک چیزی نیست به غیر سجده، نصیبم ز خاک چیزی نیست   من از مذاکره با نفس خویش می­ترسم زهول روز جزا پیش پیش می­ترسم نه غیر نفس تو در هستی اژدهایی هست نه غیر عربده ­ات در جهان صدایی هست خروش دیو به جز وهم و خوف و خاطره نیست دلت سکوت کند دیو غیر مسخره نیست من از بهشتم و شیطان نصیحتی است به من و هر مواجهه البته فرصتی است به من مباد این بگذارم به مکر و آن بشوم در این معامله­ ها مفت  رایگان بشوم اگرچه بزم ­نشینم به رزم شهره­ ترم سکوت کرده ­ام اما به عزم شهره ­ترم به شام بزم ظریفم، به روز رزم حریف به روز رزم حریفم، به شام بزم ظریف شکوه پنجه رزم حریف ایمانی به خاکریز ظفر قاسم سلیمانی دلی مقدس چون تیغ خون­چکان علی و یا نه تیغ بلیغی است چون زبان علی ز شور زندگی است این که مرگ می­جوید مگر به اذن ولی جمله­ ای نمی گوید علی به معرکه هم تیغ در هوا نزده است به یک فراری هم زخم نابجا نزده است نه کشته است کسی را که زخم، کافیِ اوست  نه زخم کرده تنی را که اخم، نافیِ اوست چنین حریفِ ظریفی خدا نصیب کند! چنین ظریف حریفی خدا نصیب کند! ز خیمه دل به یکی لانه کبوتر کند علی که خیمه ابلیس را ز بُن برکند گذشت و خیمه و خرگاه را به صحرا ماند پرید و خیمه دنیا ز بال او جا ماند دلم علی ست، علی ذکر لحظه های من است چه باک هر چه؟ خدای علی خدای من است ز بندگان علی پیر ما یکی علی است به بندگان علی، بنده علی ولی است منم که بیرق ایثار روی دوش من است جهان پر از خبر غیرت و خروش من است به خوان نشسته ­ام اما ز هفت خوان رَسته فریب نان نخورد کاو ز بند جان رَسته به خوان نشسته ­ام اما به چشم و دل سیرم نه قورباغه ­ام از هر چه آب و گل سیرم به غیر لقمه عزت، مرا صلا مزنید تعارفم به مگر خاک کربلا مزنید که کربلایی ام و از بلا نپرهیزم اگرچه راه ببندد یزید و چنگیزم   به جنگ و حیله و تحریم، من نمی­شکنم به هیچ قیمت، قدر وطن نمی­شکنم زبان تیغ مرا هوش­تان شنیده بسی ز دست غیرت من گوش تان کشیده بسی شما کرید و سخن با شما اشاره بس است برای کور همین سوسوی ستاره بس است وگرنه سینه من شعله شعله خورشید است تمام عمر بهارم، که هر دمم عید است به شوق جلوه آن صبح لایزال خوشم به بوی آمدنش با همین خیال خوشم چه بیمِ تیغ شما، آن سوار آمدنی است سوار آمدنی، غمگسار آمدنی است مگر نه دستِ تهی، خیمه­ های "کِی" کندم؟ مگر نَه­تان چو مگس زین وطن پراکندم به بانگ وزوزتان باز دل نخواهم باخت گُلی که یافته ­ام را به گِل نخواهم باخت بهشت مردم شرقم، به غرب کی نگرم؟ دخیل کرببلایم، کجا به ری نگرم؟ چرا که مشق کنم، خط تیغ حرمله را ؟ چرا به گندم ری بازم این معامله را ؟ هزار بار اویسم، یمن یمن عشقم خیانت و من؟ آخر چگونه؟ من عشقم! منم که بیرق این مردمان شیفته ­ام مباد این­که ببیند کسی فریفته ­ام  منم که بیرق این خیل منتظر شده ­ام کجا به بند شوم؟ عطر منتشر شده ­ام! مرا که شیشه عطرم ز سنگ باکی نیست هزار نام خدا را ز ننگ باکی نیست طنین نام خدایم، اذان بندگی ­ام به هر کجا که دلی هست شور زندگی ­ام من آن نیم که از این عشق­بازی آیم باز چه شکر گویمت ای کارساز بنده­ نواز به چشم بستن از این خوان عبور خواهم کرد به پایداری و ایمان عبور خواهم کرد که دیده مردم جان­باز، دل به نان بازند؟ که شیرهای خطر، نرد استخوان بازند؟ مرا به وعده این، آن شدن محال بود به یک دو وسوسه شیطان شدن محال بود به موج­ های شهیدان قسم که می­مانم در این خروش خروشان همیشه می­خوانم اگر چه دور، ندارم گمان که دیر شوند مرا به لطف شهیدانه دستگیر شوند به ورطه ­ای که سکون جز هلاک چیزی نیست به غیر سجده، نصیبم ز خاک چیزی نیست برگرفته شده از tamadonsazan.blog.ir

کلیدواژه ها: ، ، ، ، ، ، ،

Top
شناسه مطلب: 2614
زمان انتشار: 10 می 2015
| |
شهیده سهام خیام

شهیده سهام خیام

سهام خیام، دختر نوجوان 12 ساله، از اهل الیرف (به معنای ساکنین محله کنار رودخانه) بود. حاج کاظم پدر سهام، راننده بود و به دلیل ضعف بینایی بارها تصادف کرده بود. سهام 4 خواهر و 2 برادر داشت و خود فرزند دوم خانواده بود. خواهرش می‌گوید: «سهام در دوره تحصیلات ابتدایی عکس‌های محمد رضا پهلوی را مثل کاریکاتور تغییر می‌داد و دستکاری می‌کرد و در تنور خانه نگه می‌داشت و معمولاً مادرمان در موقع نان پختن آن‌ها را پیدا می‌کرد».   سهام به پدر و مادر احترام می‌گذاشت. حرف‌هایشان را گوش می‌کرد، شب‌ها برای مادرش داستان‌های ائمه اطهار (ع) را که در مدرسه می‌آموخت بازگو می‌کرد و مادر پای سخنانش می‌نشست. یک روز مرا آماده کرد تا پیش عکاسی محله برویم و از من و خودش عکس گرفت. گفت: « می‌خواهم عکس‌هایم را به یادگاری به دوستانم بدهم و همین کار را کرد » . پدر سهام روزهایی را که به خاطر تصادف به زندان افتاده بود، خوب به خاطر دارد: « وقتی که به خاطر تصادف به زندان افتادم، هیچ کسی به سراغم نمی‌آمد، جز دخترم سهام. او همیشه برایم غذا می‌آورد، به دلیل جو فرهنگی حاکم بر مردم هویزه و تعصبات موجود، بیرون رفتن زنان از منزل کمتر انجام می‌شد و محدود بود، به ویژه در مراکز نظامی و انتظامی، اما سهام با جرأت زیاد به دیدن من می‌آمد، دلداری‌ام می‌داد و هیچ ترسی هم از نظامیان پاسگاه نداشت.» وقتی شهر هویزه اشغال شد، آب لوله‌کشی قطع شد. سهام همیشه منبع آب را پر می‌کرد و از رودخانه آب می‌آورد. او از حضور اشغالگران متنفر بود و به آن ها اعتراض می‌کرد. پس از اشغال هویزه، ارتش بعث به همراه دست نشانده‌های خود (ستون پنجم) اقدام به غارت مال و اموال مردم و ادارات کرد. از جمله این ادارات، مدرسه سهام خیام و اداره آموزش و پرورش بود که باعث خشم سهام می‌شد. در مقابل چشم برخی اهالی هویزه و در حضور نیروهای غارت‌گر سهام لب به شکوه و اعتراض می‌گشود که شهر را ناامن کردید، وسایل مدرسه ما را به یغما می‌برید، شما حق چنین کارهایی را ندارید. یک بار که سهام به متجاوزان اعتراض می‌کرد، یکی از اهالی با دیدن خشم آنها گفت: « او یک بچه است!» نظامیان عراقی هم گفتند: « این دختر بارها مزاحم ما شده و به ما توهین کرده» همان روز سهام به خانه برگشت و لباس نوی عیدش را پوشید و به بهانه شستن ظروف و آوردن آب از رودخانه به کنار رودخانه رفت. هر چه مادر خواست مانع رفتن او شود، نتوانست. ورده ساکی، یکی از دوستان سهام است که روز شهادت او در کنارش بود. او از روز شهادت سهام می‌گوید: «من در آن زمان 12 سالم بود.  ما به دلیل قطع آب شهر، مجبور بودیم برای شستن ظروف و تهیه آب آشامیدنی به کنار رودخانه برویم. یک روز من ظرف‌های کثیف را برداشتم و به کنار رودخانه رفتم. آنجا سهام را هم دیدم که دارد ظرف می‌شوید. زنانی دیگر هم در ساحل رودخانه در مقابل من و سهام مشغول شستن ظروفشان بودند. کار دشمن و ستون پنجم، ایجاد مزاحمت برای زنانی بود که در حاشیه رودخانه به کار خود مشغول بودند و بیشتر اوقات موجب ارعاب و وحشتشان می‌شدند. مردم از این موضوع به ستوه آمدند و در همان روز یک قیام مردمی بپاشد و تظاهرات صورت گرفت، مردم با استفاده از ریگ و سنگ و چوب به سوی نیروهای دشمن حمله‌ور شدند.  ارتش بعث و ستون پنجم مسلح بودند و شروع به شلیک هوایی کردند. مردم به تعقیب دشمنان پرداختند، شعله قیام به رودخانه کشیده شد. دشمن برای فرار و خروج از شهر می‌بایست از رودخانه می‌گذشت.  آنها از هجوم مردم که بیش از 300 نفر بودند ترسیده بودند، وحشیانه به هر سو شلیک می‌کردند؛ ولی بیشتر برای متواری کردن مردم، تیر هوایی می‌زدند. در همین حین که نیروهای ضدانقلاب و عراقی‌ها در حال گذر بودند و فاصله زیادی با ما نداشتند، سهام از زمین دور و برش سنگ برداشت، دست‌های خود را از سنگ‌های موجود پر کرد و هم‌نوا با قیام مردم، شروع به پرتاب سنگ‌ها به سمت متجاوزان کرد و خشم خود را با فریاد و پرتاب سنگ نشان داد.  دشمنان شروع به تیراندازی به سوی ساحل مقابل ما کرد و زنان با فریاد و جیغ آن محل را ترک می‌کردند. من شاهد صحنه هجوم تعداد زیادی از مردم به بعثی‌ها بودم که ناگهان یکی، دو نفر از افراد دشمن به سوی سهام که در حال پرتاب سنگ به آنان بود، شلیک کردند و آتش گلوله صدای سهام را کوتاه کرد.  گلوله به پیشانی سهام خورد و او را در کنار من نقش بر زمین کرد. من وحشت کرده بودم و گریه می‌کردم. مردم با دیدن این صحنه با حماسه بیشتر به دشمن حمله‌ور شدند. در این لحظه پسرخاله هایم که همراه حرکت و قیام مردم بودند، مرا شناختند و یکی از آنان سریع دست مرا گرفت و در پشت ستون پل پناه داد. وقتی دشمن با ما فاصله گرفت، به همراه مردم سریع خودمان را به سمت پیکر سهام رساندیم و یک مرد جوان، پیکر خونین و بی جان سهام را بر دستان خود گرفت و همراه با سیل جمعیت، تکبیرگویان تا محل مسکونی بردند. او پیراهنی با گل های زرد و نارنجی به تن و یک انگشتری در دست داشت. به دلیل از بین رفتن صورت و سر سهام، پیکرش قابل شناسایی نبود، ولی من چون در کنار او بودم، می‌شناختمش. وقتی نزدیک خانه‌شان شدیم، مادرش سراسیمه به طرف پیکر سهام آمد و بر بالین او حاضر شد. چون سهام موقع خروج از خانه لباس‌هایش را عوض کرده بود، خانواده‌اش او را نشناختند. مادرش به دنبال نشان دیگری گشت و آن انگشتری را در انگشت سهام پیدا کرد. مادر سهام بر بالین خونین پیکر دخترش خیلی بی‌تابی و شیون می‌کرد، تا این که از طرف سپاه تمثال حضرت امام (ره) را آوردند و در مقابل مادر سهام گذاشتند.» مادر سهام می‌گوید: «وقتی در آن حالت ناراحتی بودم و بی‌تابی می‌کردم، ناگهان چشمم به عکس امام خمینی(ره) افتاد، احساس کردم که لب‌های امام تکان می‌خورد و با کلماتش به من آرامش می‌دهد، آن موقع بود که آرام گرفتم و توانستم این مصیبت را تحمل کنم.» خبر این حادثه، خیلی زود در شهر پیچید و مردم دیدند دشمنی که خود را هم‌ زبان مردم خوزستان و ناجی مردم اعلام می‌کرد، چه قدر سبعانه قصد جان مردم را کرده و مردم بی گناه را به شهادت رسانده است. پیکر مطهر شهید سهام خیام، در قدمگاه ابراهیم خلیل‌الله هویزه به خاک سپرده شد تا مزارش نمادی از مقاومت زنان این مرز و بوم باشد. منبع:تاشهدا

کلیدواژه ها: ، ، ، ، ، ، ،

Top
شناسه مطلب: 2568
زمان انتشار: 3 می 2015
| |
نوشیدن شهد شیرین زندگی، با معرفت امام در لحظه مرگ

نوشیدن شهد شیرین زندگی، با معرفت امام در لحظه مرگ

مرگ عصاره‌ی زندگی است؛ زندگی با معرفت امام، زندگی عقلانی و پاکیزه است و مرگی پاک و شیرین را به همراه دارد؛ سردمداران مادی گرایی، تنها از زندگی دنیایی گفته ‌اند برخلاف انبیا و اولیا که فرد را برای زندگی در آخرت مهیّا ساخته‌ اند. در این مقاله، به این مسأله می ‌پردازیم که چرا در بحث معرفت امام و عدم معرفت امام زمان علیه ‌السّلام، صحبت از مرگ است. تعابیر مرگ مهدوی[1] و مرگ جاهلی[2] به چه معناست؟   قرآن و امام عامل زندگی و حیات از منظر قرآن کریم، انسان می‌تواند زنده‌ بدنی باشد، ولی در عین حال مرده باشد. مثلاً قرآن روی فردی که زنده است اثر دارد: «لِیُنْذِرَ مَنْ كانَ حَیّاً ...»[3]و[4] و قرآن را عامل حیات و پیغمبر صلی الله علیه و آله را "محیى" یعنى حیات ‌بخش معرفى كرده است: «یا ایُّهَا الَّذینَ امَنُوا اسْتَجیبوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسولِ اذا دَعاكُمْ لِما یُحْییكُمْ‏»[5] اسلام همواره دم از حیات و زندگى می‌ زند، می‌ گوید این پیغمبر براى شما حیات و زندگى آورده است. اسلام دین حیات است. [6]   پیوستگی همیشگی قرآن و امام دقت در فعل «دعا» این حقیقت لطیف را می‌ رساند که دعوت قرآن عینی و علمی(امام) یكی است؛ زیرا این فعل به صورت مفرد آمده در حالی‌ که فعل متناسب با الله و رسول، مثنّی است؛ سرّ این مطلب، این است که رسول و امام كه از بارزترین مصادیق قرآن عینی هستند، مردم را به همان چیزی دعوت می‌کنند كه خداوند به آن فرا می‌خوانند. از آنجا كه قرآن علمی و عینی نمایاننده حیات طیبه‌ عقلانی است، پس هر كس یكی از این دو را از دست دهد، در حقیقت آن حیات را از دست داده است.[7] و مانند مردگان جاهلیت می‌ گردد؛ به گونه‌ای كه به سبب اعمال زمان جاهلیت و اسلام كیفر می ‌بیند و چیزی از گناهان گذشته و آینده ‌اش بخشوده نمی ‌شود. این مطلب از کلام رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فهمیده می‌ شود: كسی‌که بمیرد و امامی از فرزندان من نداشته باشد، به مرگ جاهلی مرده است و به رفتارهای عصر جاهلیت و اسلام كیفر داده می‌شود؛[8] زیرا چنین كسی نیندیشیده، توبه نكرده و اسلام نیاورده؛ تا اعمال پیشین او را بپوشاند و خداوند نیز از گناهان گذشته او درگذرد؛ بلكه هنگامی‌که از قبرها بیرون آیند، از گناهان آینده و گذشته خود آگاه می ‌شوند و یكی از بزرگ‌ترین گناهانشان انكار امام علیه‌ السّلام است. زندگی منكر قرآن علمی و عینی و روی گردان از آن دو، جاهلیت محض است.   تناسب مرگ و حیات مرگ هر كسی با زندگی او تناسب دارد «كما تعیشون تموتون و كما تموتون تبعثون»[9]؛ زندگی عقلانی، مرگ عقلانی را در پی دارد و هر كه از دنیا به باغی از باغ‌های بهشت برود، قطعاً عاقل است. زیرا پروردگارش را عبادت و بهشت را كسب كرده است؛ چون عقل آن نیروی درونی است كه به واسطه ‌اش خداوند رحمان عبادت شود و بهشت به چنگ آید. اگر مرگ منكرِ امام معصوم علیه ‌السّلام مرگ جاهلی باشد، باید زندگی او نیز حیات جاهلی باشد. سرّش آن است كه وجود قرآن علمی و عینی سبب پیدایش حیات پاكیزه عقلانی است.[10] معرفت امام عصر علیه السلام، فرد را به مرتبه‌ای می ‌رساند که مرگ او هم مثل حیاتش متحول می ‌شود؛ مرگ برای او انتقال به مراحل کامل‌تر و جامع است. اگر زندگی فردی جاهلی باشد، همه‌ شئون و سنن حیاتی او همانند جاهلیت سپری خواهد شد. آن ‌كه امامش را نشناسد، منتظر او نخواهد بود و منتظر مصلح واقعی نبودن، نشان از حیات جاهلانه دارد. همان‌گونه كه در خطبه فدكیه [11] و احتجاج حضرت صدیقه كبرا علیهاالسّلام در زمان استقرار ناحق در جایگاه خلافت و ولایت، به این آیه استشهاد فرمود: «اَ فَحُكمَ الجهِلِیَّةِ یَبغونَ و مَن اَحسَنُ مِنَ اللهِ حُكمًا لِقَومٍ یوقِنون»[12] زیرا هر كه امامش را بشناسد و بداند كه او از اعمالش به اذن خدا آگاه است و بپذیرد كه امام مظهر «قائِم عَلی كُلِّ نَفسٍ بِما كَسَبَت» [13] است، [14] حتماً منتظر حضرت خواهد بود و در عمل نیز به خواسته‌ های او توجه کرده كه و از این راه ولایت امام خود را یافته و در آن هنگام، زندگی و مرگ او عاقلانه خواهد بود. [امام زمان] مرگ چشیدنی و شیرین کسی که تحت ولایت قرآن عینی (وجود مقدس امام زمان علیه السّلام) رشد می ‌کند، به همان حیات و مرگ پاکیزه و عقلانی می ‌رسد. معرفت امام عصر علیه السّلام، فرد را به مرتبه‌ ای می‌ رساند که مرگ او هم مثل حیاتش متحول می ‌شود؛ مرگ برای او انتقال به مراحل کامل‌تر و جامع است. تلقی او از مرگ با انسانی که رو به ولایت نمی‌آورد متفاوت است. مرگ برای او قطع همه اهداف و آرزوهایش نیست. راهی برای رسیدن به مقاصد عالی و رفیع است؛ به گونه ‌ای زندگی می‌ کند که با مرگش به درجات بالا ‌برسد. لذا مشتاق مرگ هم می ‌باشد. چون نهال باروری است كه بعد از بالندگی به ثمر می ‌نشیند؛ آن‌گاه میوه‌های این درخت بالنده را می ‌چینند و عصاره ‏اش را در جامی می‌ ریزند و هنگام مرگ به انسان می‌ خورانند. «كُلُّ نَفسٍ ذائِقَةُ المَوت»[15] درخت ثمربخش معرفت امام، میوه‌ هایی گوارا می ‌دهد و عصاره ‌اش شهد و شیرین است و مرگ برای چنین كسی گواراست. ما مرگ را می ‌چشیم نه مرگ ما را؛ ما مرگ را می‌ میرانیم نه او ما را، زیرا خدای سبحان نفرمود كه مرگ چشنده انسان است، بلكه فرمود: انسان چشنده مرگ است. حقیقت آن است كه مرگ انسان را از بین نمی ‌برد؛ بلكه این انسان است كه مرگ را یك‌بار و برای همیشه از بین می ‌برد. همان‌گونه كه چشنده‌ی آب، آن را هضم می ‌کند؛ نه آب چشنده را. آن ‌که امام زمانِ خود را نشناسد و با او پیوند ولایی برقرار نكند، به وصیّت هیچ‌ یک از انبیاء عمل نكرده است؛ چه رسد به سفارش ذات اقدس الهی؛ و مرگ او که عصاره زندگی اوست، جاهلی خواهد بود.[16]   شکوفایی مهدی شناس با مرگ او فراعنه و سردمداران حیات مادی به حیات دنیایی انسان پرداخته‌اند؛ اما نسبت به مرگ انسان‌ها هیچ ادعایی نداشته‌اند. یعنی واقعاً مرگ کسانی که در دوره مدرن زندگی می ‌کنند با کسانی‌که در دوره جاهلیت زندگی می ‌کردند یکی است. حتی حیاتشان چندان تفاوتی ندارد، جاهلیت مدرن و کهنه با هم تفاوتی ندارد؛ وقتی هیچ ‌کدام انسان را به حیات و علم و معرفت نمی ‌رساند. شاید زندگی آن‌ها با هم متفاوت باشد؛ یکی با هواپیما سفر کند و دیگری با قاطر؛ اما نحوه مرگشان یکسان می‌ باشد. اگر زندگی فردی جاهلی باشد، همه‌ی شئون و سنن حیاتی او همانند جاهلیت سپری خواهد شد. آن آ‌كه امامش را نشناسد، منتظر او نخواهد بود و منتظر مصلح واقعی نبودن، نشان از حیات جاهلانه دارد. قرآن كریم اقوامی را معرفی می ‌کند كه با وجود برخورداری از پیشرفت‌های شگرف صنعتی و بهره‌ مندی از رفاه زندگی اجتماعی تا بدان پایه از جاهلیت پیش رفتند كه مستوجب عقاب الهی و حرمان از رحمت خداوند شدند و سرانجام به هلاكت رسیدند. قوم عاد و ثمود و اصحاب حِجْر نمونه‌ ای از این مردمان ‌اند. اما مهم‌ترین دعوت انبیاء، تحوّل در مرگ و بعد از مرگ مردم است. کسی‌که به امامش راه پیدا می ‌کند مرگش متحوّل می ‌شود؛ مرگ او مبدأ حیات، رشد و شکوفایی او می ‌شود و این در شعاع معرفت امام به حیات می‌ رسد و شاید به همین دلیل تأکید روایت بر مرگ است.[17]   زندگی پاکیزه دنیوی، و شکوفایی شیرین اخروی قرآن و امام هر دو با هم پیوسته و حیات ‌بخش هستند. مرگ هر کس عصاره‌ زندگی اوست و زندگی همراه با شناخت امام، عقلانی و پاکیزه است به همین دلیل مرگ پاک و شیرینی به دنبال خواهد داشت و عامل شکوفایی او در آخرت خواهد شد.   پی نوشت: [1] - مَن ماتَ وَ هُوَ عارٍفٌ لِإمامِهِ کَمَن هُوَ مَعَ القائِمِ فی فُسطاطِهِ: کسی‌که با معرفت امامش بمیرد، مانند کسی است که با حضرت قائم در خیمه‌اش بوده باشد.: نعمانی، الغیبه، باب 25، ص 330. [2] - من مات و لم یعرف امام زمانه مات میتةً جاهلیةً: محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج8، ص 368، باب 27، ح 41. [3]- یس، 70. [4] - هم‌چنین: «... انَّكَ لاتُسْمِعُ الْمَوْتى‏ وَ ما انْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِى‏ الْقُبورِ» (فاطر، 22): (اى رسول! بدان كه) خدا هر كه را بخواهد شنوا (ى كلام حق) سازد و اما تو آن كس را كه در گورستان (كفر و جهالت و شهوت پرستى) فرو رفته هرگز شنوا نتوانى كرد. [5] - انفال، 24. [6] - مجموعه‏آثار مرتضی مطهرى، ج‏25، ص 448، 449. [7] - عبدالله جوادی آملی، قرآن حكیم از منظر امام ‏رضا علیه السلام، ص 45. [8]- قال رسول الله ‏صلی الله علیه و آله و سلم: من مات و لیس له إمام من ولدی، مات میتة الجاهلیّة، یوخذ بما عمل فی الجاهلیّة و الإسلام: مسند الإمام الرضا علیه ‌السلام، ج1، كتاب الإمامة، ص90، ح15. [9] - عوالی اللآلی، ج4، ص72 [10] - برگرفته از امام مهدی موجود موعود، ص 31. [11] - ر.ك: بحار الانوار، ج29، ص220 ـ 235؛ دلائل الامامه، ص31 ـ 38؛ شرح نهج‏البلاغه، ابن ابی‏الحدید، ج16، ص250 ـ 251 [12] - المائده، 50. [13] - الرعد، 33. [14] - التوحید، صدوق، ص189. [15] - آل‏عمران، 185. [16] - عبدالله جوادی آملی، همان، ص 30. [17] - برگرفته از سید مهدی میرباقری، ماهنامه موعود، شماره 60. خدیجه همتیان پور فرد  

کلیدواژه ها: ، ، ،

Top
شناسه مطلب: 2488
زمان انتشار: 27 آوریل 2015
| |
شقايق بازي دراز

شقايق بازي دراز

ساعت 6 صبح روز هشتم اردیبهشت ماه مجدداً اعلام کردند که عراق دست به پاتک دیگری زده است و تلاش می کند تا ارتفاعات شهر سرپل ذهاب را تصرف کند. آماده پرواز بودیم. شیرودی به دنبال کمک خلبانی برای بالگرد خودش بود. کمک خلبانش شب گذشته مسمویت غذایی پیدا کرده بود و حال چندان خوبی نداشت. احمد رضا آرش را انتخاب کرد و به راه افتادند. من هم منتظر ماندم تا پس از بازگشت آن ها به همراه تیم دوم برای عملیات به منطقه بروم. دقایقی از پرواز شیرودی و تیم اول پرواز، نگذشته بود که بالگرد نجات با وضعیت بسیار بدی داخل پایگاه روی زمین نشست. چند نفر از دوستان اطراف بالگرد را گرفتند لحظاتی بعد صدای آه و ناله و شیون و زاری شان بلند شد. وضعیت غیرعادی بوجود آمده بود و من هنوز نمی دانستم چه اتفاقی افتاده. داخل کابین بالگرد نشسته بودم و آماده ی پرواز بودم ازآن جایی که موتور بالگردم روشن بود، نمی توانستم پیاده شوم. تنها کاری که می توانستم انجام بدهم این بود که از یکی از دوستان بپرسم چه خبر شده است. ناراحت و پر بغض جواب داد: شیرودی برنگشته. یکی از بالگردهای کبری را زدند. معطلی جایز نبود. سریع تیم آتش را تکمیل کردم و به اتفاق دو فروند بالگرد 214 به محل سانحه رفتیم. بالگرد کبرای شیرودی روی زمین افتاده بود. کابین جلو از بدنه اش جدا شده و چند متری دورتر دیده می شود. از احمد رضا آرش هم خبری نبود. شیرودی داخل کابین شکسته گیر کرده بود. با ریختن آتش به سوی نیروهای عراقی، محلی را برای فرود بالگرد نجات آماده کردیم. گویا عراقی ها فهمیده بودند چه کسی را مورد هدف قرار داده اند. از پیام هایی که برای یکدیگر می فرستادند و کلمه رمز شیر که هر بار آن را تکرار می کردند، می شد فهمید که بالگرد که مورد هدف آن ها قرار گرفت در نگاه و نظر آن ها چه قدراهمیت دارد. در دور دوم آتش به روی عراقی ها، بچه ها از طریق رادیو به ما خبر دادند که آرش را پیدا کرده اند، اما پاهایش به شدت صدمه دیده است و خونریزی به حدی زیاد بود که او را سریع به یکی از بیمارستان های تهران انتقال دادند، اما به نظر می رسید که شیرودی در همان لحظات اول به شهادت رسیده بود. تیم نجات تنها کاری که می توانست انجام دهد این بود که پیکرش را از داخل کابین شکسته و مچاله شده ی بالگرد بیاورد. شهادت شیرودی باعث ایجاد وقفه در کار ما شد. از یک طرف خلبان ها و از طرف دیگر فنی های هوانیروز عاشورایی به پا کرده بودند. کسی دل و دماغ پرواز و کار نداشت. احساسات شدیداً روی ذهنمان سوار شده بود و اجازه ی اندیشیدن به کسی نمی داد. در آن ساعات از هر کسی درخواست می کردند که به سر کارش برگردد، امتناع می کرد. کار به جای خطرناکی کشیده شده بود و تردیدی نبود که عراقی ها از این فرصت برای فرود آوردن ضربات سخت و جبران ناپذیر نهایت استفاده را می کردند. در حالی که نیروها در غم از دست دادن شیرودی در محلی اجتماع کرده بودند، نمی دانم چه کسی بود که میان جمعیت فریاد کشید. مگر همین شیرودی نبود که می گفت:برای من مملکتم و اسلام از هر چیز دیگر مهم تر است، پس چرا ایستاده اید؟چرا راهش را ادامه نمی دهید؟ پس از این هشدار بود که خلبان های هوانیروز و کارکنان بخش های دیگر به خودشان آمدند و بر آن شدند تا دست روی دست نگذارند و کار را تمام شده نبینند. احمد پیشگاه هادیان، به دلیل آن که شیرودی رفاقت و صمیمت بیشتری داشت و رابطه ی دوستی بین او و شیرودی تنگ تر عاطفی تر از ارتباط سایرین با شیرودی به نظر می رسید، محزون تر و متأثر از دیگران بود و نمی توانست از دست دادن شیرودی را تحمل کند. کاملاً روحیه اش را باخته بود. سایر دوستان و همکاران هر چه تلاش کردند تا او آرامش خودش را حفظ کند، موفق نشدند. دست آخر کلت کمری اش را بیرون کشید و آن را روی شقیقه اش گذاشت و تهدید کرد اگر رهایش نکنند، شلیک خواهد کرد. در این حال و هوا که همگی دچار شکست روحی شده بودیم، یکی از فرماندهان که در محل حاضر بود فریاد زد:سرپل ذهاب دارد سقوط می کند و اگر این اتفاق بیفتد شما هوانیروزی ها مقصر هستید. این حرف آرامش نسبی به وجود آمده را به هم ریخت. چند نفری هم با فرمانده دست به یقه شدند که چرا این حرف را می زنید. یکی از بچه ها فریاد کشید:روز اول که سر پل در حال سقوط بود کجا بودید؟مگر همین سهیلیان و شیرودی پادگان را نجات نداند؟ مگرهمین هوانیروزها نبودند که تک و تنها جلوی عراقی ها ایستادند؟ بعد به جسد شیرودی اشاره کرد و ادامه داد:سند کار هوانیروز این جا خوابیده. اگر هوانیروز نبود حالا این ارتفاعات پس گرفته نمی شد. اگر می توانید خودتان بروید مواظب باشید تا دوباره دست عراقی ها نیافتد. در همین گیر و دار ناگهان آقایان خلخالی و کروبی به محل حادثه آمدند. وقتی برایشان تعریف کردیم که برخی ها چطور ما را متهم به کم کاری و شکست احتمالی کرده اند، رو به آن هایی که در محل حاضر بودند کرده و گفتند:هر کس این حرف ها را زده بی خود کرده. هوانیروز چنین خلبانی را از دست داده است{همین بیانگر رشادت و جسارت و کارکرد آن هاست}. بعد آن دو روحانی همه ی بچه ها را به آرامش دعوت کردند و خواستند تا به مأموریت های محوله مان بپردازیم. خوشبختانه از پایگاه کرمانشاه هم تعدادی خلبان تازه نفس اعزام کرده بودند که همین کار بسیاری از مشکلات روحی موجود در پادگان ما را حل کرد. آمدن دوستان تازه نفس قدری ما را از زیر فشارهای روحی بیرون آورد و با چند بار حمله به نیروهای عراقی، توانستیم آن ها را عقب رانده و انتقام شهدای عملیات های پیشین به خصوص شهیدان کشوری و شیرودی را از آن ها بگیریم و با تثبیت مواضع خود در مناطق مرزی مذکور تا آخرین روز جنگ، دیگر عراق توانایی انجام عملیات در آن مناطق را پیدا نکرد. لبخند سرخ زندگی و شهادت امیر سرتیپ خلبان شهید برات علی نمایان لبخند سرخ شهید برات علی نمایان به روایت خواهرش روستای قوش عبدالله خراسان در سال 1332 شاهد تولد نخستین فرزند خانواده نمایان بود و تا 6 سال بعد با آغوش باز برات علی را در میان دشت های فراخ و بی پایان خود پرورش داد. برات علی در آستانه ی ورود به دبستان بود که خانواده اش تصمیم گرفتند به شهر ساری عزیمت کنند. روستای اسلام آباد ساری دروازه های علم و تحصیل را به روی برات گشود و او را همراه سایر نونهالان اسلام آبادی که نخستین بار تحصیل و فراگیری را تجربه می کردند، روی صندلی های دبستان نشاند. دامنه ی سرسبز جلگه ی با نشاط ساری، برات را در دل خویش پرورش می داد و برات به رشد و بالندگی، روزها و ماه ها زندگی اش را سپری می کرد. برات دوران دبیرستان را در شهر ساری به پایان رساند و دوری راه روستا تا شهر نتوانست او را از ادامه ی کسب علم محروم کند. ایجاد رابطه ی خوب با معلمان، انتخاب دوستان شایسته، کسب تجربه های جدید، تلاش در به سازی رفتارهای فردی و اجتماعی و حرف شنوی از پدر و مادر و بزرگان محل و مدرسه از برات علی نوجوانی مدیر و مدبر ساخته بود. در کنار پدر و مادر، روی رفتارهای ما که بچه های کوچک تر خانواده بودیم، نظارت تربیتی و آموزشی داشت. اشتباهات ما را به ما گوش زد می کرد و دعواهای کودکانه ما را با تدبیر و بزرگ منشی خویش از راه آموزش رفتارهای خوب و ارائه ی پند و نصیحت حل می کرد. کم حرف بود و به ما هم تأکید می کرد تا همیشه پیش از هر حرفی فکرکنیم و بعد لب به سخن بگشاییم. رفتار فردی، حرف زدن ها، حرکات و اخلاقیات او با سایر برادرها و خواهرهای خانواده متفاوت بود. من همیشه با خودم می اندیشیدم که ممکن است برات علی از خانواده ی ما نباشد؛ عجول نیست، صبور و آرام و ساکت و مطمئن و پرتلاش و حمایت کننده است. گاهی به مادرم می گفتم: برات خیلی با ما فرق دارد و به نظر می آید که برات بچه ی خانواده ی ما نباشد، من گمان می کنم او را از خانواده ای گرفتید تا بزرگ کنید؛ همین طور نیست، مادر؟و مادرم در حالی که با تعجب به من نگاه می کرد و لبخند محبت آمیز پشت نگاه مادرانه اش به من هدیه می کرد، جواب می داد:البته که برات پسر من و بچه ی همین خانواده و برادر شماست. برات بازوی راست خانواده در کارهای کشاورزی محسوب می شد. زمین های کشاورزی منطقه ی ما در رژیم گذشته به نفع شاپور پهلوی ضبط شده بود و ما برای گذران زندگی مجبور بودیم به عنوان رعیت یا نصفه کار، روی آن زمین ها کار کنیم. در خاطرم هست که یک روز برای وجین و از بین بردن علف های هرز به پنبه زار رفته، مشغول کار شدیم. ساعاتی نگذشته بود که هواپیمایی برای سم پاش مزارع پنبه، در آسمان نمایان شد. چند ثانیه بعد وقتی متوجه برات علی شدم؛ دیدم که محو تماشای هواپیما و ویراژ دادن های خلبان است که برای سم پاشی پی در پی اوج می گرفت. این طرف و آن طرف می رفت و آسمان اسلام آباد را قرق کرده بود. برات بدون لحظه ای درنگ و تردید تا آخرین دقیقه هواپیما و اوج گرفتن ها و دور زدن هایش را به تماشا نشست. آن روز نقطه ی آغازین آفرینش عشق و علاقه به پرواز در وجود برات علی بود. خوب به خاطر دارم وقتی هواپیما در آخرین مانورهای پروازی اش آرام آرام از جلوی چشمان برات دور می شد، جمله ای پشت سر هم و به تکرار از وجود برات بر می خاست:من باید خلبان بشم. من باید پرواز کنم. عشق به پرواز و دست یابی به آرزویی که در وجود برات علی ریشه گرفته بود باعث شد تا وی با علاقه و پشت کار بیش تری تحصیلات دوران دبیرستان را به پایان برساند و پس از دریافت مدرک دیپلم وارد هوانیروز شود. 3 سال بعد، در سن 21 سالگی با دختری به نام فاطمه رشیدیان که اهل ساری بود، ازدواج کرد. هنوز چند سالی از ازدواج و تأهل برات نگذشته بود که برات به آرزوی خود یعنی خلبان شدن و پرواز رسیده بود و زندگی ساده و بی آلایش خود را در کنار زنی صبورتر از خودش ادامه می داد. در همین سال ها یک بار به دعوت برات علی و همراه آن ها در منزل یکی از دوستانش مهمان بودیم. در خانه ای مجلل با اتاق پذیرایی که از مبلمان راحتی و صندلی چای و میوه خوری و غیره چیده شده بود. در بازگشت به برات علی گفتم:شما که خلبان هستید و درآمد نسبتاً خوبی دارید، چرا برای خانه ی خودتان مبل راحتی و میز و صندلی تهیه نمی کنید؟ برات در پاسخ من گفت:من از شما توقع شنیدن چنین حرفی را نداشتم. در روستای ما کسانی هستند که روی حصیر می خوابند، من که از آن ها بالاتر نیستم. من هم در زندگی ام می خواهم مثل آن ها شرایط سخت را تحمل کنم. منبع: آب آذری .مسعود / عبور از نهایت / انتشارات سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس ارتش / تهران :چاپ اول .1386 /ج  نویسنده: مسعود آب آذری

کلیدواژه ها: ، ، ،

Top
شناسه مطلب: 2481
زمان انتشار: 26 آوریل 2015
| |
پاسدار شهید محمد منتظر قائم(تنها شهید واقعه طبس)

پاسدار شهید محمد منتظر قائم(تنها شهید واقعه طبس)

مقام معظم رهبری:برای اینكه باز هم بیشتر نسبت به خون جوشیده این شهید عزیز عرض ارادتی به سهم خودم كرده باشم , این جمله و این نكته را عرض كنم كه شهادت این برادر در آن كویر سوزنده ای كه مدفن كفار نظامی دشمن ما شد , یك معنای این مفهوم سمبلیك می تواند این باشد كه ما جز به بهای خون و جز با سرمایه شهادت و جانبازی امكان ندارد كه بتوانیم در برابر جهازات صنعتی مخوف كه بیشتر تلاش و كوشش را متاسفانه برای ایجاد ابزار تخریب به كار برده تا ابزار سازنده, مقاومت كنیم در همان میدانی كه متجاوزان و دزدان آمریكایی در زیر تلی از خاكستر مدفون می شوند برادر شهید عزیز ما , محمد منتظرقائم خونش ریخته می شود و نمودی از شجاعت می شود... ما به وجود چنین عناصر بزرگ و عزیز , چنین روحهای فداكار و دلهای آشنا با خدا افتخار می كنیم و این جمله ای است كه امام فرمودند من افتخار می كنم به داشتن چنین جوانهایی و یقینا برای یك ملت و یك انقلاب و برای خانواده های شهیدپرور مایه افتخار است چنین عناصری و خوشبختانه یك چنین نسلی در این انقلاب پاگرفته است .   زندگینامه شهید محمد منتظر قائم و معمای طبس   محمد منتظر قائم در سال 1327 هجری شمسی در یک خانواده‌ی مذهبی و کم بضاعت در شهر فردوس به دنیا آمد. پس از پایان سوم دبستان به یزد نزد اقوام پدری خود رفت و در آنجا به ادامه‌ی تحصیل پرداخت. همزمان با قیام 15 خرداد، محمد همراه پدر، در صف مبارزه با طاغوت درآمد و به تکثیر و پخش اعلامیه‌های امام خمینی پرداخت. او با خلوص خاصی، عکس امام را به شیفتگان می‌رساند و با همکلاسی‌هایش، بی پروا علیه رژیم شاه بحث می‌کرد. محمد بعد از پایان دبیرستان به خدمت سربازی رفت و پس از پایان خدمت در شرکت برق توانیر مشغول به کار شد و همزمان با هدف برانداختن نظام شاهنشاهی و استقرار حکومت اسلامی با تشکیل گروهی به مبارزه پرداخت. در سال 1351 هـ . ش، اعضای گروه شناسایی و محمد نیز دستگیر و زندانی شدند و محمد تحت شکنجه‌های وحشیانه‌ی مأموران ساواک قرار گرفت؛ اما جانانه در مقابل شکنجه‌ها مقاومت می‌کرد و شکنجه‌گران را به ستوه آورد. سرانجام پس از 15 ماه تحمل شکنجه و زندان، در حالی که هیچ اعترافی نکرده بود به ناچار او را آزاد نمودند. پس از آزادی از زندان همچنان به مبارزه ادامه می‌دهد و به همکاری با سازمان مجاهدین خلق (منافقین) که آن زمان وجهه‌ی خوبی در میان مردم داشت، پرداخت؛ اما بعد از انحراف و تغییر ایدئولوژی سازمان، رابطه‌ی خود را با آن قطع کرد؛ ولی همچنان به مبارزه علیه رژیم شاه ادامه می‌داد. محمد بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، خود را وقف انقلاب نمود و به عنوان نخستین فرمانده سپاه پاسداران استان یزد انتخاب شد و مسئول بنیانگذاری و تشکیل سپاه یزد و تصفیه‌ی کمیته گردید. او سپاه را گسترش داد و با قاطعیت با ضد انقلاب به مبارزه برخاست. مشکل بزرگ آقای رئیس جمهور تلفن محرمانه‌ی ریاست جمهوری در کاخ سفید به صدا در آمد. منشی مخصوص رئیس گوشی را برداشت و با اضطراب به اتاق رئیس جمهور وصل کرد. مکالمه‌ی فرد ناشناس 20 دقیقه طول کشید؛ پس از پایان مکالمه، رئیس جمهور به سرعت از منشی خواست تا یادداشتی كه در پاكت قرار داده شده را به ستاد کل بفرستد. پس از فرار آمریکایی‌ها از ایران، کاخ سفید اعلامیه‌ای به این شرح پخش کرد: «آمریکا در عملیاتی در صحرای طبس جهت آزادی جان گروگان‌های اسیر در ایران با شکست روبه‌رو شد و اسناد سری و مهمی در درون هلی‌كوپترها به جای مانده است». پس از اینكه مدت زمان کوتاهی از پخش این اعلامیه از جانب کاخ سفید سپری شد، به دستور مستقیم بنی‌صدر، که در آن زمان سمت فرماندهی کل قوا را داشت، هلی‌كوپترهای به جا مانده از عملیات آمریکایی‌ها بمباران شد و اسناد سری و مهم باقی مانده در آتش سوختند و محمد منتظر قایم ـ فرمانده‌ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی یزد ـ که در منطقه از هلی‌كوپترها محافظت می‌کرد، به شهادت رسید. شهادت محمد منتظر قائم به روایت همرزمان: ظهر جمعه پنجم اردیبهشت از ستاد مركزی سپاه تهران ، با برادر شهید محمد منتظری قائم در یزد تماس می‌گیرند كه خبر رسیده چند فروند هلیكوپتر آمریكایی مردم را در كویر به گلوله می‌بندد و یك آمریكایی زخمی شده هم ، در بیمارستان یزد است . بلافاصله در بیمارستانها تحقیق می‌شود و قسمت دوم خبر تكذیب می‌گردد ولی بعد از ساعتی از دفتر آیت‌الله صدوقی با سپاه تماس می‌گیرند كه ، اینجا یك راننده تانكر است و ادعا دارد تانكر نفتش را آمریكاییها در جاده طبس آتش زده‌اند . در پی این گزارشات ، محمد تصمیم می‌گیرد كه هر چه سریعتر به منطقه بروند و از نزدیك با حادثه برخورد نمایند. آخرین دستخط شهید نشان می‌دهد كه وضع منطقه را حساس و حضور آمریكاییهای مسلح و مهاجم را بنا بر اخبار و گزارشات رسیده قطعی می‌دانسته است ، یكی از برادران پاسدار یزدی اینچنین گزارش می‌دهد : « وقتی قرار شد برویم محمد گفت : اول نمازمان را بخوانیم ... ما كه نماز خواندیم و برگشتیم ، محمد هنوز در گوشه حیاط سپاه مشغول نماز بود . او نماز را همیشه خوب می‌خواند . اغلب ، در جمع‌ها ، او را به دلیل تقوایش ، پیشنماز می‌كردند . با اینهمه ، این بار نمازش حال دیگری داشت . بعد از آنكه تمام شد یكی از برادرها به شوخی گفت : " نماز جعفر طیار می‌خواندی ؟ " او با خوشحالی پاسخ داد : « به جنگ آمریكا می‌رویم . شاید هم نماز آخرمان باشد » در بین راه مثل همیشه شروع كرد به قرآن و حدیث خواندن و تفسیر كردن و توضیح دادن ، سوره اصحاب فیل را برایمان تشریح كرد و داستان ابرهه را ... و گفت ، آمریكا قدرت پیروزی بر ما را ندارد و به توضیح بیشتر مسائل پرداخت ، از احادیث نیز استفاده می‌كرد ... محمد شهید با آنكه یك فرمانده نظامی خوب بود ، یك معلم اخلاق و عقیده نیز بود . و با‌آنكه در مواقع لازم از قاطعیت و همچنین خشم و جسوری فراوان برخوردار بود اما در مواقع عادی از همه پاسداران متواضعتر و معمولی‌تر بود ، از اینكه به او به چشم یك فرمانده نگاه كنیم ناراحت می‌شد و با اینكه او می‌بایست بیشتر نقش فرماندهی ، و تصمیم‌گیری و طرح و نقشه را داشته باشد ولی علاوه بر آن همواره خود پیشقدم بود و بویژه در مواقع خطرناك حتما خودش نخست اقدام می‌كرد ، از خودنمائی بشدت پرهیز داشت ، حتی زیر گزارشات یا اطلاعیه‌هائی كه اصولا با نام فرمانده سپاه اعلام یا ارسال می‌شود ، از نوشتن نامش خودداری می‌كرد ، كسی كه وارد سپاه می‌شد امكان نداشت تا مدتی بفهمد او فرمانده ما هست . بیشترین كارها را خودش انجام می‌داد . اغلب شبها نیز بخانه نمی‌رفت و حتی بجای ما هم پست می‌داد ، غذا خیلی كم و ساده می‌خورد ، بیشتر روزه می‌گرفت ، روز قبل از شهادتش نیز كه پنجشنبه بود ، روزه بود ... راه طبس را با اینكه خاكی و خراب است با سرعت بسیار زیاد طی كردیم . در راه از سرنشینان اتومبیلی كه از آنجا گذشته بودند ، سؤال كردیم ، گفتند آمریكائیها یك تانكر را آتش زده مسافرین یك اتوبوس را گروگان گرفته و هرچه داشته‌اند برده‌اند. «وقتی که به چند کیلومتری منطقه‌ی فرود رسیدیم، حدود پانزده نفر از برادران کمیته‌ی طبس در آنجا بودند و عده‌ای از برادران ژاندارمری نیز در آنجا حضور داشتند که یکی از آنها گفت: «منطقه، مین‌گذاری شده و یک فانتوم به طرف ما تیراندازی کرده است». صبح زود چون از فانتوم خبری نبود به منطقه رفتیم و تعداد هشت جسد در آنجا یافتیم. افسر ژاندارمری، برای اطمینان، حکم مأموریت ما را که برای غرب کشور بود، نگاه کرد و به ما گفت: «تا فردا در اینجا نگهبانی دهید»؛ ما كه می‌رفتیم یك ستوان گفت : چون فانتومها اینجا پرواز كرده‌اند ، می‌روم بی‌سیم بزنم به نیروی هوائی كه بدانند نیروی خودی در منطقه هست . عده‌ای از پاسداران فردوس و طبس نیز با ما تا 100 متری هلیكوپترها آمدند ولی جلوتر نیامدند ، ولی ما جلوتر رفتیم . در این موقع متوجه‌ی طوفانی که حدود سه کیلومتر با ما فاصله داشت و معلوم بود که به سوی ما می‌آید، شدیم. در این لحظه فانتوم مزبور در بالای سر ما ظاهر شد، وقتی طوفان شروع شد، مأموران ژاندارمری منطقه را ترک کردند؛ ولی ما پنج نفر پاسدار یزدی و برادران کمیته‌ی طبس باقی ماندیم. طوفان رسید و ما در میان طوفان حرکت کردیم تا اینکه به منطقه‌ی فرود هلی‌كوپترها رسیدیم. دو فروند هلی‌كوپتر در یک طرف جاده و چهار فروند در طرف دیگر جاده قرار داشت، یکی از هلی‌كوپترها در حال سوختن بود و یک هواپیمای چهار موتوره نیز در کنار آن می‌سوخت. ما در وسط جاده از اتومبیل پیاده شدیم و برای شناسایی به طرف آنها حرکت کردیم...» محمد شهید بدقت مراقب مین‌گذاری یا هر نوع تله انفجاری بود به موتورها و جیپ آمریكایی رسیدیم اول محمد موتورها را بررسی كرد وقتی مطمئن شد كه مواد منفجره به آن وصل نیست رفتیم و آنها را روشن كردیم و با هم كنار جاده آوردیم ، همچنین جیپ را . شهید محمد خوشحال و خندان گفت : « خوب اینهم 5 هلیكوپترهایی كه در كردستان از دست دادیم خدا رسانده است . » و خودش به سمت یكی از هلیكوپترها رفت . طوفانی كه مدتی قبل آغاز شده بود كاملا برطرف شده بود و هوا صاف بود . «... فرمانده‌ ما خیلی با احتیاط داخل یکی از هلی‌كوپترها شد. پشت سر او من هم داخل هلی‌كوپتر شدم... یک کلاسور محتوی چند ورقه‌ی درجه‌بندی شده در آنجا پیدا کردیم و چون تخصصی در این مورد نداشتیم آن را سر جای خود گذاشتیم تا برادران ارتشی بیایند و آنها را مورد معاینه قرار دهند.» «.. در داخل یکی از هلی‌كوپترها، یک دستگاه رادار روشن بود. فانتوم ها یک دور زدند، سپس دوباره به طرف هلی‌كوپترها آمدند و به وسیله‌ی تیربار کالیبر 50، یک رگبار به طرف هلی‌كوپترها بستند. این رگبار دقیقاً به طرف هلی‌كوپتری بسته شد که دستگاه رادار در آن روشن بود؛ در یک لحظه آن هلی‌كوپتر منهدم شد. من به فرمانده مان گفتم: «برادر محمد، بیا از اینجا برویم.» گفت: «فعلاً وقت آن نرسیده، وقتی فانتوم ها دور شدند ما هم می‌رویم»؛«به محض اینکه صدای فانتوم ها کم شد، ما به سرعت از هلی‌كوپترها دور شدیم و به هر صورت که بود، حدود 20 متر دویدیم و بعد روی زمین دراز کشیدیم. برادر عباس سامعی که راننده‌ی ما بود، به طرف من آمد و گفت: « من تیر خوردم، او با سرعت به طرف جاده رفت، برادر رستگاری در حال دویدن بود که من داد زدم تیر خوردم، او در جواب گفت: «من هم زخمی شده‌ام.» و بعد روی زمین افتاد؛ چون از ناحیه‌ی پا زخمی شده بود.» «برادر عباس سامعی نیز که روی زمین دراز کشیده بود، بلند شد و مانند انسان‌های بی‌حال تلوتلو خورد و به زمین افتاد؛ من فکر کردم که از خستگی این طور شده است. برادر رستگاری خودش را به طرف او کشاند و در کنارش دراز کشید. برادر منتظر قایم هم در طرف دیگر خوابیده بود. رفت و برگشت فانتوم‌ها همچنان ادامه داشت و دو هلی‌كوپتر که در آن طرف جاده قرار داشتند؛ هیچ کدام منفجر نشدند (البته بعد از آنکه به طبس رسیدیم، با کمال تعجب شنیدیم که فانتوم‌ها مجدداً بازگشته و یکی از آن هلی‌كوپترها را منهدم کرده بود[ند]). من داد زدم سوییچ ماشین کجاست؟ برادر رستگاری گفت: «عباس زخمی شده و بی هوش است.» برادر محمد منتظر قائم همچنان در آن طرف جاده دراز کشیده بود. من به طرف او رفتم، وقتی نزدیک شدم، دیدم مچ دستش قطع شده و پشت سرش افتاده است. فکر کردم مواد منفجره، دستش را قطع کرده است؛ جلوتر رفتم و او را صدا زدم، ولی جوابی نداد. چشمانش باز بود و چهره‌ی بسیار آرامی داشت، مانند آدمی كه در خواب است. زیر بدنش خون زیادی ریخته بود. دیگر دلم نیامد که به او دست بزنم.. برادر زخمی دیگری كه همراه محمد به داخل هلیكوپتر رفته است می‌گوید : « ... در هلیكوپتر اشیاء مختلفی پیدا كردیم . از جمله یك كلاسور كه چند ورقه درجه‌بندی شده و مقداری هم رمز در آن بود ... وقتی فانتومها آمدند و رفتند ، برادر شهید و من از هلیكوپترها پائین آمدیم و به سرعت دور شدیم اما بلافاصله فانتومها برگشتند . ما روی زمین خوابیدیم و به حالت خیز درازكش پیش می‌رفتیم . برادر عباس گفت : من تیر خوردم . بعد بلند شد ولی تلوتلو خورد و بر زمین افتاد. فرمانده شهید منتظر قائم هم در طرف دیگر خوابیده بود. رفت و برگشت فانتومها همچنان ادامه داشت . به طرف محمد برگشتم ، دیدم كه دست چپش قطع شده و پشت سرش افتاده است . او را صدا زدم ولی جوابی نشنیدم . چهره بسیار آرامی داشت . چشمانش تقریبا باز بود و لبانش مثل همیشه لبخند داشت ، آنقدر آرام روی كتفش بر زمین افتاده بود كه فكر كردم خواب رفته است ، اما زیر بغل او پر از خون بود ، فهمیدم محمد شهید شده و به آرزویش رسیده است . ما نتوانستیم پیكر به خون خفته او را ببریم. لذا محمد همچنان بر روی ریگهای كویر ، كه با خونش رنگین شده بود ، تا صبح با خدای خویش تنها باقی ماند و صبح هم با اینكه از كانال‌های گوناگون قول هلیكوپتر و هواپیما برای آوردن جسد شهید را به یزد بما دادند و حتی یكبار مردم طبس جمع شدند و با شكوه تمام جسد شهید را تا فرودگاه تشییع كردند و با اینكه برادرانمان حكم برای سوار كردن شهید و زخمیها گرفته بودند ، اما بی نتیجه ماند و سرانجام نزدیك غروب با آمبولانسی كه از یزد آمده بود ، شهید و من را به یزد بردند و شهید را فردا صبح با عظمت بی نظیری تشییع كردند ... » خون شهید موجب رسوایی دوستان آمریکا با توجه به اینکه بمباران هواپیماهای ایرانی به دستور بنی صدر خائن ، موجب شهادت شهید منتظر قائم شد ، سوالاتی در مورد علت صدور دستور بمباران غنائم باقیمانده از ارتش آمریکا مطرح شد. پاسخ این سوالات زمانی آشکار شد که بنی صدر از ایران فرار کرد . در همان زمان آیت‌الله مهدوی كنی ... درباره مسائلی كه در كمیسیون ( شورای انقلاب ) مطرح شد اظهار داشت : « یكی از مسائل ، مربوط به بمباران كردن هلیكوپترهای باقیمانده و شهادت فرمانده پاسداران یزد در جریان این بمباران و بعضی حوادث دیگر كه در این باره واقع شده ، بوده است . شورای انقلاب 3 نفر را مأمور بررسی این حوادث كرد تا این حوادث را پی‌گیری كنند تا ببینند ماجرای بمباران چه بوده است و چرا توجه نكردند كه فرمانده سپاه پاسداران یزد شهید و عده‌ای مجروح بشوند و پاره‌ای حوادث دیگر كه ذكر آن مصلحت نیست . » همچنین دانشجویان مسلمان یزدی دانشگاه تهران ، خواستار محاكمه عاملین شهادت فرمانده سپاه پاسداران یزد شدند : « برادر مجاهد محمد منتظر قائم در ركاب بت‌شكن زمان امام خمینی و در رابطه با حمله نظامی احمقانه امریكای جنایتكار كه به لطف خدای تبارك و تعالی در هم شكسته شد به شهادت رسید . ما این شهادت پر افتخار را به پیشگاه امام امت و ملت قهرمان ایران و همچنین خانواده محترم شهید تبریك می‌گوئیم ، ولی ما شهادت برادر مجاهدمان را در رابطه با یك توطئه علیه انقلاب اسلامی ایران می‌دانیم و از مقامات مسئول خصوصا شخص رئیس جمهوری (بنی صدر) می‌خواهیم كه چگونگی طراحی این توطئه را كه منجر به شهادت این برادر رزمنده شد برای ملت رشید ایران و خانواده آن شهید روشن نمایند ...» نیم ساعت بیشتر از خبر رادیو آمریكا مبنی بر وجود اسناد در هلیكوپترها نگذشته بود که صحرای طبس به بهانه وجود مین و كماندوی خیالی بمباران میشود. این اقدام کاملا بر خلاف اصول نظامی و همه موازین منطقی بود. گذشته از اسناد ، هلیكوپترهایی از بین رفت که هر كدام چند میلیون دلار ارزش داشت. رئیس جمهور بنی صدر در مصاحبه تلویزیونی پنجشنبه 26/2/59 خیلی عادی با این " فاجعه " برخورد كرد و با رد وجود هرگونه توطئه ، پس از بیست روز تنها به این جمله اكتفا كرد كه "مسأله در حال پی‌گیری است"! پس از بمباران هلی‌كوپترهای آمریکایی‌ها ـ که اسناد و مدارک مهمی مربوط به ادامه‌ی طرح و برنامه‌های آنها پس از انجام دادن مرحله‌ی اول عملیات در آنها بود ـ بنی صدر علت این اقدام را از بین بردن فرصت دوباره، برای استفاده‌ی آمریکایی‌ها از این هلی‌كوپترها اعلام کرد؛ در حالی که اگر چنین احتمالی وجود داشت، باز کردن وسایل و قطعات حساس پروازی کافی بود. که آنها را از کار بیندازد. علاوه بر این اضافه شدن پنج فروند از مدرن‌ترین هلی‌كوپترهای جهان به نیروی هوایی ایران می‌توانست غنیمت جنگی بسیار خوبی باشد که با این اقدام خائنانه‌ی بنی‌صدر تحقق نیافت.

کلیدواژه ها: ، ،

Top
شناسه مطلب: 2471
زمان انتشار: 25 آوریل 2015
| |
روایت خواندنی رضا میرکریمی از مجنون +عکس

روایت خواندنی رضا میرکریمی از مجنون +عکس

فرمانده هنوز محکم بود. آمد بالاسر ما ایستاد و به ترکی حرفی از امام حسین(ع) نقل کرد. یادم نیست چی بود اما تاثیرش را گذاشت و وقتی پشت‌بندش گفت برویم جلو، همه‌چیز را فراموش کردیم. بلند شدیم و زیر باران گلوله‌، دویدیم رو به جلو و همین‌طور دیوانه‌وار رفتیم و رفتیم..سرم را که بلند کردم دیدم چیزی به دوشکا نمانده.   به گزارش فرهنگ نیوز ، روزهای هفده تا نوزده اسفند ۱۳۶۲، جزیره‌ی مجنون صحنه‌ی یکی از شدیدترین درگیری‌های عملیات خیبر بود که در آن، رزمندگان ایرانی با تجهیزات اندک جلوی پاتک سنگین نیروهای عراق ایستادند. رضا میرکریمی که پیش از این، ماجرا‌ی جبهه‌رفتنش به‌عنوان امدادگر را در مجله‌ داستان روایت کرده بود، در این متن، سراغ تجربه‌‌ی غریب حضورش در عملیات خیبر در هفده‌سالگی رفته است. این قصه، چند شخصیت اصلی دارد: سید یحیی یوسفی، علیرضا نوری و من که راوی‌ام. اما قهرمان یکی بیشتر نیست: گردان ابوذر زنجان که می‌رفت تا دست خالی جلوی پاتکِ یک تیپ را بگیرد. می‌گویم قصه چون بعضی از صحنه‌هایش حتی در هندی‌ترین فیلم‌ها و کلیشه‌ای‌ترین حکایت هم نمی‌گنجد اما این چیزی از واقعی بودن‌شان کم نمی‌کند. همه‌ی این‌ها جلوی چشمم اتفاق افتاده‌اند؛ از ظهر ۱۸ اسفند ۱۳۶۲ تا ظهر ۱۹ اسفند ۱۳۶۲. از مرز جفیر تا جزیره‌ی مجنون. در این بیست‌وچند ساعت، چیزهای زیادی در ذهن من تغییر خواهد کرد، آدم‌هایی تصویرشان دگرگون خواهد شد؛ یحیی یوسفی، علیرضا نوری و من که تا مرز مردن رفتم، ماندم و برگشتم. یحیی و علیرضا در هنرستان صنعتی زنجان هم‌کلاسم بودند. یحیی در مدرسه روزنامه‌ی «کار» می‌فروخت. به چپ بودنش مشکوک بودند و از ما، بچه‌های انجمن اسلامی، گواهی خواستند که روزنامه‌ی چپی‌ها را می‌فروشد. من و چند نفر دیگر گواهی را امضا کردیم و سیدیحیی از مدرسه اخراج شد ولی سه روز بعد با تعهد برگشت سر کلاس. مرا خیلی دوست داشت و بعدش همیشه به من می‌گفت: «چرا با من این کار را کردی؟» اما من شک به دلم راه نمی‌دادم. از آن‌طرف علیرضا نوری مثل اطلاعیه حرف می‌زد. به همه‌‌چیز گیر می‌داد و کسی دوستش نداشت. شاید نقطه‌ی مقابل سیدیحیی بود ولی بچه‌ها به او هم مشکوک بودند. می‌گفتند از آن‌ها است که شعار می‌دهد ولی در عمل چیزی ندارد. روزی که با گردان ابوذر می‌رفتیم جبهه، صدایش زدند و گفتند: «تو نباید بروی. پدرت اجازه نداده.» او هم رفت گوشه‌ای و هیچ اعتراض نکرد و ما هم انگار شاهد ظن‌مان را پیدا کردیم؛ که دیدی همه‌اش کشک بود؟ دیدی پای کار که رسید، توزرد از آب در‌آمد؟ رضا میرکریمی با بچه‌های گردان ابوذر قبل از اعزام به جزیره‌ی مجنون- اسفند ۱۳۶۲ (نفر دوم نشسته از چپ) گردان ابوذر جزو نیروهای پشتیبان عملیات خیبر بود. از زنجان رفتیم پادگان انرژی اتمی اهواز و بعد، پشت دژ مرزی جُفیر. عملیات یکی دوهفته قبل در هورهای آن‌طرف مرز شروع شده بود و می‌دانستیم که به‌زودی اعزام خواهیم شد اما از زمان دقیقش خبر نداشتیم. برای آمادگی، هر شب چهار پنج ساعت یک‌نفس در گل‌وشل راه می‌رفتیم و صبح که برمی‌گشتیم سنگر، تا ظهر مثل جنازه می‌افتادیم. تا یک روز که بعد از برگشتن از رزم شبانه، دیدیم چندتا آیفا آمدند و یک نفر پیاده شد و گردان را جمع کرد و گفت دوساعت دیگر، ناهار را می‌خوریم و راه می‌افتیم سمت خط. خسته بودیم و فرمانده‌مان هم برای عملیات توجیه نشده بود اما ظاهرا ضرورتی در کار بود و فرصت هماهنگی وجود نداشت. غذا خوردیم و سوار آیفا شدیم و راه افتادیم سمت اسکله‌ی کنار هور. یکی که صدایش خوب بود، نوحه می‌خواند و چند نفر تکرار می‌کردند اما بقیه از خستگی، خواب بودند. راه زیادی نبود و یکی دوساعت بعد کنار هور پیاده شدیم که پر از نی‌های بلند بود. دوتا هاورکرافت مرتب می‌رفتند و می‌آمدند و از جزیره‌ی جنوبی مجروح می‌آوردند و کمی دورتر داشتند یک پل باریک نفررو و یک پل عریض ماشین‌رو می‌زدند. قبل از این‌که سوار قایق شویم فرمانده‌ اندک اطلاعاتی را که گرفته بود، به ما منتقل کرد. ‌گفت به جزیره که رسیدیم به محض پیاده شدن از قایق‌ها، بدوید و به تیراندازی توجه نکنید. هر کسی مجروح شد، کنار جاده رهایش کنید و فقط مراقب خودتان باشید. پراکنده نشوید. دسته‌هایتان را گم نکنید. جلو بروید و حواس‌تان به صدای من باشد. گفت امروز پاتک زده‌اند و دو گردان ما را تار و مار کرد‌ه‌اند و ما باید جواب بدهیم که جلوی پاتک سنگین فردا را بگیریم. ما نزدیک سیصدنفر بودیم. هر هفت‌هشت نفر سوار یک قایق شدیم و راه افتادیم. چون در جزیره تدارکاتی وجود نداشت و آرپی‌جی‌زن و کمکش هم شش‌تا موشک بیشتر با خودشان حمل نمی‌کردند، موقع سوار شدن نفری دو موشک آرپی‌جی هم دست‌مان دادند. فکر می‌کردیم نیم‌ساعت بعد در جزیره خواهیم بود اما مسیر طولانی بود و قایق‌ها به نی گیرمی‌کردند و زمان کش می‌آمد و آفتاب بی‌رمق اسفند پایین و پایین‌تر می‌رفت. هوا گرگ‌ومیش بود که به خشکی رسیدیم اما پیاده که شدیم، خبری از حرف‌های فرمانده نبود. کسی به‌مان تیراندازی نکرد. گاهی گلوله‌ی سرگردانی هوای ساکن اطراف‌مان را می‌شکافت و از دوردست صدای تیراندازی می‌آمد. زیاد طول نکشید که راز سکوت را فهمیدیم. عملیات اصلی در جزیره‌ی جنوبی جریان داشت و ما آمده بودیم به مجنون شمالی. غروب بود. نی‌ها کمی جلوتر تمام می‌شد و جا به یک جاده‌ی خاکی می‌داد. بیسیم‌چی گردان شروع کرد به کسب تکلیف و ما هم نماز خواندیم و نفری یک کنسرو و کمی نان خشک برای شام گرفتیم. خورده و نخورده، دوتا کمپرسی بنز ده‌تن آمدند و ما پشت‌شان سوار شدیم و راه افتادیم. از آن پشت، بیرون را نمی‌دیدیم. فقط می‌دانستیم که داریم جاده‌ای را همین‌طور می‌رویم. شب شده بود. دوروبرمان هنوز خبری نبود اما از دوردست چیزی شبیه صدای گنگ رعد می‌آمد. سر چرخاندم سمت صدا و دیدم در افق، یک نقطه نورباران است؛ از زمینش نور بلند می‌شود و از آسمانش هم نور می بارد. جنگ آن‌جا بود، در جزیره‌ی جنوبی و ما انگار داشتیم نزدیکش می‌شدیم. سر یک دوراهی، وقتی فرمانده‌مان پیاده شد تا از یک سنگر خودی آدرس بگیرد، دو خمپاره، کاملا کور و تصادفی خورد بغل ما و ترکش‌هایش سایید به دیواره‌های کمپرسی و فرمانده که فکر می‌کرد لو رفته‌ایم، دستور پیاده شدن داد. پایین آمدیم و دسته‌های خودمان را پیداکردیم. یک گروهان جدا شد و دو گروهان دیگر که من هم جزوشان بودم، دنبال فرمانده روی حاشیه‌ی جاده راه افتادیم. جاده از وسط هور رد می‌شد؛ چپ و راست، باتلاقی بود با نی‌های کم‌پشت و پراکنده، پر از خمپاره‌ها و موشک‌های عمل‌نکرده. روبه‌رو، در امتداد جاده، زمین صاف بود و تا دوردست‌ها، تا همان نقطه‌ی نورباران، دید داشت. هوا تاریک شده بود اما یک هواپیمای عراقی در ارتفاع خیلی زیاد، همین‌طور دور می‌زد و بیست‌دقیقه یک‌بار منورهای چتردار دوازده‌تایی می‌ریخت که پایین آمدن‌شان تقریبا بیست‌ دقیقه طول می‌کشید. اطرافمان، مثل گرگ‌ومیش دم صبح روشن بود و چون روی جاده کاملا دید داشت باید به ستونِ یک، از شانه‌ی باریک و شیب‌دار جاده می‌رفتیم که پایین‌تر بود. سر راه، هر از گاه سنگری می‌دیدیم که چندنفر از نیروهای خودی داخلش خوابیده بودند، یا دراز کشیده بودند و خستگی یک هفته جنگ را درمی‌کردند. از ما می‌پرسیدند کجا می‌روید؟ و ما می‌گفتیم جلو. هم سوال آن‌ها برای ما عجیب بود، هم جواب ما برای آن‌ها، اما فرصت توقف و گفت‌و‌گو نداشتیم. در رزم‌های شبانه‌، به تجربه فهمیده بودم که در حرکتِ به ستون، بهتر است جزو نفرات جلو باشم. فرمان استراحت و حرکت از نفر اول شروع می‌شود، بنابراین می‌تواند منظم بدود و آسوده استراحت کند. اما همین‌طور که فرمان‌ها نفربه‌نفر در امتداد ستون عقب می‌روند، تاخیرها ثانیه‌ثانیه روی هم انباشته می‌شوند و نفر آخر انگار همیشه در حال پر کردن فاصله‌ای است که تمام ‌نمی‌شود. تا می‌نشیند می‌گویند بلند شوید و هیچ‌وقت مجال استراحت پیدا نمی‌کند. آن شب افتادم آخر صف. پشت سر کسی که وزنش زیاد بود و خسته بود و نمی‌توانست راه برود. همه بی‌خواب و خسته بودیم و بدن آدم خسته، حتی در حال حرکت، راهی برای استراحت پیدا می‌کند؛ یک جور سیستم اتوپایلوت که چیزی را به‌عنوان هدف حرکت نشانه می‌گیرد تا نیاز به نیروی ذهن و حواس را به حداقل برساند. برای راننده‌ی خسته، این نشانه، چراغ قرمز پشت ماشین روبه‌رویی است و برای من، لکه‌ی سفیدی که روی کوله‌‌ی نفر جلو می‌دیدم: پرِ چفیه‌اش بود که برای من حکم راهنما را داشت؛ وقتی به راست یا چپ منحرف می‌شد، می‌پیچیدم و وقتی پایین می‌رفت، بی‌اختیار دراز می‌کشیدم و بلافاصله چشم‌هایم را می‌بستم. تقریبا هر بیست دقیقه، پنج دقیقه استراحت می‌دادند اما چون بچه‌ها خواب می‌رفتند و جامی‌ماندند، پنج دقیقه تا به آخر صف برسد، می‌شد چند ثانیه. راه طولانی بود و کم‌کم هر کس که دراز می‌کشید موقع بلند شدن چیزی جا می‌گذاشت و موشک‌های آرپی‌جی هی کمتر و کمتر می‌شد. صداها و تصویرها آرام‌آرام تغییر کرد. از جایی، در سنگرهای کنار جاده دیگر کسی نبود و فرمانده گفت در سکوت حرکت کنید. جلوتر رسیدیم به چند جنازه‌‌ی عراقی و بعد به جایی که مسیر، پر از جنازه‌های غلتیده از روی جاده بود. صدای گلوله‌های پراکنده، واضح‌تر می‌شد و حوالی سه صبح، بعد از چهار ساعت راه‌پیمایی، دیگر می‌شد تشخیص داد که منبع صدا، یک دوشکا است و زیاد هم با ما فاصله ندارد. دوشکا فقط به طرف کانال‌های سمت چپ ما شلیک می‌کرد و گلوله‌های رسام بلندش، سیاهی فضا را می‌شکافت. ما را هنوز ندیده بودند و فکر هم نمی‌کردند که کسی از حاشیه‌ی باریک کنار جاده به آن‌ها حمله کند. فرمانده دستور توقف داد که کسب تکلیف کند و چند نفری که نزدیک بیسیم‌چی نشسته بودیم، شنیدیم به فرمانده گفتند از تانک سوخته جلوتر نروید. بی‌اختیار گردن کشیدیم و دیدیم که دویست متر از تانک رد شده‌ایم. فرمانده گفت ساکت باشید. آسمان ۱۹ اسفند هنوز تاریک بود. جنگ پر از اتفاقات غیرمنتظره است. جنگ اصلا خود اتفاقات غیرمنتظره است. کسی که به طرف خط مقدم راه می‌افتد، در گذاشتنِ هر قدم و سپری شدن هر ثانیه، پسِ ذهنش منتظرِ اتفاق ناغافلی است؛ ‌اتفاقی کوچک، بزرگ، بامزه، مرگبار، تلخ، شیرین. فلاش بک؛ اول همان شب، وقتی تازه رسیده‌ایم به جزیره و نماز خوانده‌ایم و دارند کنسروها را پخش می‌کنند. کنسروهای جبهه برچسب نداشتند. لازم هم نبود. آن موقع فقط کنسرو تن ماهی وجود داشت که خوش‌مزه هم بود ولی وقتی کنسروم را با سرنیزه باز کردم، دیدم قرمه‌سبزی است. به بچه‌ها گفتم. باور نمی‌کردند قرمه‌سبزی هم کنسرو داشته باشد. معلوم شد یکی دو نفر دیگر هم بخت مرا داشته‌اند و مال بقیه همان تن ماهی است. من خیلی قرمه‌سبزی دوست دارم. امتحان کردم، کمی ماسیده و شور بود اما طعم خوبی داشت. با ولع همراه نان‌های خشک خوردم و به چند نفر دیگر هم دادم که امتحان کنند. تشنگی چند ساعت بعد توی راه سراغ‌مان آمد. آب قمقمه‌ها همان چند‌کیلومتر اول تمام شده بود و گفته بودند چون عراق شیمیایی زده، از آب برکه‌ها هم نخوریم. وقتی بعد از دوازده کیلومتر راه‌پیمایی، دویست متر جلوتر از تانک سوخته، در سکوت منتظر تصمیم فرمانده بودیم، دوتا از بچه‌های گردان طاقت‌شان تمام شد. گفتند مرگ یک‌بار، شیون یک‌بار. تشنه که نمی‌توانیم بجنگیم. رفتند کمی جلوتر، جایی که آب به نظر تمیزتر می‌آمد، اسلحه‌ها را گذاشتند زمین و آب خوردند اما موقع برگشتن اسلحه‌شان را اشتباه برداشتند؛ یکی‌ انگشتش را با خیال راحت گذاشت روی ماشه‌ی اسلحه‌ای که ضامنش کشیده نبود و ناگهان رگبار گلوله، آسمان را شکافت. تمام گردان بی‌اختیار برگشتیم طرف دوشکا که همچنان کانال‌های سمت چپ ما را می‌زد. دوشکا چند لحظه ساکت شد و بعد شلیک کردن را از سر گرفت؛ این بار رو به ما، درست رو به ما. می‌گویم «درست» چون ما ستونی بودیم در امتداد لوله‌ی دوشکا و بنابراین هر گلوله از یک، دو یا سه نفر می‌گذشت. فریادها بلند شد به آسمان، همه چسبیدند به زمین و من برای اولین‌بار در جبهه صدای عراقی‌ها را شنیدم. صدای فرمانده‌شان بود که سر نیروهایش داد می‌زد. داشت بیدارشان می‌کرد. فرمانده گفت سنگر بکنید. تیر مستقیم و مدام می‌آمد و نمی‌شد بلند شد. همین‌طور که در شیب دراز کشیده بودیم، خاک را با کلاه‌ از زیرمان ‌کندیم و رد ‌کردیم پایین تا شیاری درست شد و خزیدیم داخلش. تازه پناه گرفته بودیم که دوشکا دوباره ایستاد. چند لحظه همه‌جا ساکت بود، بعد صدای سوت آمد و یک منور درست بالای سر ما روشن شد. آرام توی هوا رقصید و در یک متری من فرود آمد. بعد باران خمپاره همراهِ رگبار دوشکا شروع شد. فرمانده سه آرپی‌جی‌زن را صدا کرد تا دوشکا را خاموش کنند اما نتوانستند. دو نفر خطا زدند و یکی‌ هم ترسید و جلو نرفت. جوان تک‌تیراندازی آرپی‌جی را از او گرفت و در تاریکی رفت جلو و باز برگشت و پرسید ضامنش کجا بود؟ و آرپی‌جی‌زن برایش توضیح داد و او دوباره در تاریکی ناپدید شد. شلیکش را دیدیم که البته به دوشکا نخورد، ولی خودش برنگشت. موشک‌ها همه از بالا و راست و چپ دوشکا می‌گذشتند. شلیک کردن با کلاش هم ‌فایده‌ای نداشت چون در تاریکی، چیزی جز آتش دهانه‌ی دوشکا پیدا نبود. نمی‌دانستیم دقیقا با چی طرف‌ایم؛ یک سنگر؟ یک گردان؟ یک هنگ؟ یک تیپ؟ زیر باران گلوله و خمپاره، زمین‌گیر شده بودیم و کاری جز دعا و انتظار از دست‌مان برنمی‌آمد. نماز صبح را همان‌طور درازکش در سنگرها خواندیم و سپیده که زد، بالاخره توانستیم روبه‌رو را ببینیم؛ دوشکا فقط پنجاه متر با ما فاصله داشت اما این، بدترین قسمت ماجرا نبود. از جایی که جاده به دوشکا می‌رسید، برکه‌ی آب تمام می‌شد؛ زمین صاف و یک‌پارچه بود، و پر از تانک. زیر باران مرگ، نترسیدن یا حتی ادای نترسیدن را درآوردن، کار راحتی نیست اما فرمانده‌ی ما در تمام مدت تیراندازی‌، یک لحظه هم سنگر نگرفت. مدام در رفت‌وآمد بود و حرف می‌زد و امید می‌داد؛ می‌گفت نگران نباشید. الان درست می‌شود. تو برو آن‌جا بایست، تو بیا این‌جا… انگار وضعیت کاملا عادی است و هیچ اتفاقی قرار نیست بیفتد. دائم ترکش می‌خورد اما زخم‌ها را با چیزی می‌بست. یکی از آرپی‌جی‌زن‌ها هم همین‌طور. در زنجان، نانوا بود و بدن باریک و ریزه‌ای داشت ولی اصلا کوتاه نمی‌آمد. هی می‌رفت جلو آرپی‌جی می‌زد، هی تیر و ترکش می‌خورد، هی جای تیر و ترکش را می‌بست و دوباره از نو. آرپی‌جی‌ها البته به تانک‌ها نمی‌خورد. نه مال او و نه مال بقیه. فاصله زیاد بود و اگر هم می‌خورد، کمانه می‌کرد. تانک‌ها رویین‌تن و آسیب‌ناپذیر، صف کشیده بودند؛ یک لحظه دودی از دهانه‌شان بیرون می‌آمد و لحظه‌ی بعد، خاک‌ریز و سنگر اطراف ما روی هوا می‌رفت. دوشکا هم بود و همین‌طور خمپاره و کاتیوشا و گاهی هلی‌کوپتر و ما فقط چندتا آرپی‌جی داشتیم که موشک‌هایشان کم‌کم داشت تمام می‌شد و جای خالی آن‌ها که در راه مانده بود، به چشم می‌آمد. همان‌جا بود که دیدمش. دیدم کسی آن بالا رو ی جاده، در معرض تیر مستقیم دارد با جعبه‌های مهماتِ رها شده ور می‌رود که از داخل‌شان آرپی‌جی دربیاورد. فکر کردم این دیوانه دیگر کیست و خوب که نگاه کردم دیدم علیرضا است، علیرضا نوری. همان هم‌کلاسی بدقلقی که فکر می‌کردیم فقط اهل حرف‌زدن و موعظه کردن است. بعد از آن ماجرای موقعِ اعزام، کمی دیرتر آمد اما توی جبهه هم دست‌بردار نبود. هی گیر می‌داد که چرا آن کار را می‌کنید، چرا این‌ کار را می‌کنید. پابه‌سن‌گذاشته‌ها زورشان می‌آمد که یک الف‌بچه این‌طور امرونهی کند و طولی نکشید که آن‌ها هم در احساس ما نسبت به او شریک شدند. و حالا این همان علیرضا بود. من جرات نمی‌کردم از پناه سنگر بیرون بیایم و او آن بالا داشت برای خودش رژه می‌رفت. واقعا عین خیالش نبود. حتی وقتی هلی‌کوپتر عراقی آمد بالای سرش، برگشت و انگار که پرنده‌ای چیزی باشد، با کلاش چندتا گلوله به طرفش شلیک کرد و دوباره مشغول جعبه‌ها شد. وقتی آرپی‌جی‌ به دست از جاده پایین آمد، از کنار هر سنگری که می‌گذشت، بچه‌ها یک لحظه بیرون می‌آمدند و صورتش را می‌بوسیدند و برمی‌گشتند داخل. همه احساس گناه می‌کردند که چرا آن‌طور درباره‌اش فکر کرده‌اند ولی علیرضا به این بوسه‌ها هم توجه نمی‌کرد. همین‌طور می‌رفت و می‌آمد. داد می‌کشید. جیغ می‌زد. امرونهی می‌کرد. «آن‌جا را باید بگیریم. این‌جا را باید پر کنیم. یک وقت از آن سمت نیایند جلو…» درحالی که فرمانده کس دیگری بود. متحول نشده بود. ادا هم درنمی‌آورد. خودش بود و خودش واقعا شجاع بود. شجاعتِ تنها جلوی تانک و هلی‌کوپتر زیاد دوام نمی‌آورد. علیرضا شهید شد. خیلی‌ها شهید شدند؛ از زخم‌های کاری و معمولی. امدادگر نداشتیم و فاصله‌مان با عقبه زیاد بود و برگشتن زیر آن آتش، محال به‌نظر می‌آمد. مجروح‌ها روی زمین می‌ماندند و از خون‌ریزی یا ترکش‌های بعدی شهید می‌شدند. خبری هم از نیروی کمکی نبود. گیر افتاده‌ بودیم و انگار تا لحظه‌ی مردن کاری جز انتظار از دست‌مان برنمی‌آمد. فرمانده هنوز محکم بود. یک لحظه آمد بالاسر ما که در سنگرهای تنگ‌مان چپیده بودیم ایستاد و به ترکی حرفی از امام حسین(ع) نقل کرد. یادم نیست چی بود اما تاثیرش را گذاشت و وقتی پشت‌بندش گفت برویم جلو، همه‌چیز را فراموش کردیم. بلند شدیم و زیر باران گلوله‌، دویدیم رو به جلو و همین‌طور دیوانه‌وار رفتیم و رفتیم و یک‌جایی آن‌قدر شلیک تیرها به سمت‌مان زیاد شد که چندنفری خودمان را انداختیم در شکافی که آب، کنار جاده درست کرده بود. سرم را که بلند کردم دیدم چیزی به دوشکا نمانده. کمی جلوتر، تک‌تیراندازی که چند ساعت قبل با آرپی‌جی رفت جلو، همان که پرسید «ضامنش کجاست»، ساکن و بی‌جان روی زمین دراز کشیده بود و با آرپی‌جی خالی، هنوز دوشکا را نشانه گرفته بود. پشت سرم را که نگاه کردم دیدم همه‌ی آن‌ها که با ما دویده بودند، یا تیر خورده‌اند یا افتاده‌اند و ما پنجاه متر از آخرین نفر جلوتریم. چهارنفر بودیم. من و کشاورز میان‌سالی از روستاهای زنجان و یک آرپی‌جی‌زن با کمکش. آرپی‌جی‌زن دوتا موشک داشت که زد و فایده نکرد و نشست. تفنگ نداشتند و بعد از تمام‌شدن موشک‌ها هر دو بی‌کار شدند. آفتاب بالا آمده بود و عراقی‌ها ما را دیده بودند و بی‌امان شلیک می‌کردند. به بغل دستی‌ام گفتم اگر یک سرباز عراقی سینه‌خیز از روی جاده بیاید و کلتش را بگذارد بالای این شکاف، هرچهار نفر مجبوریم تسلیم شویم. بچه‌ها هم که دست‌کم پنجاه‌متر از ما عقب‌ترند. حداقل هر چند وقت یک‌بار بلند شویم و شلیک کنیم. قبول کرد. سیگاریِ تیری بود و یک نخ قاچاقی با خودش آورده بود. روشن کرد و وسط آن هول‌وولا گذاشت گوشه‌ی لبش. گفتم الان چه‌وقت سیگار کشیدن است؟ گفت تا تو بزنی، تمام شده. بعدش من می‌زنم. گفتم باشد. تفنگ را گذاشتم روی رگبار و سعی کردم کل ماجرا را در ذهنم تصور کنم. فکر کردم حتما ما را موقع پریدن در شکاف دیده‌اند و منتظرند سر بلند کنیم. پس باید سریع بلند می‌شدم، می‌دیدم، هدف را پیدا می‌کردم، می‌زدم، می‌نشستم و همه‌ی این‌ها نباید بیشتر از چند ثانیه طول می‌کشید. نفسم را در سینه حبس کردم و تا بلند شدم دیدم پانزده شانزده عراقی دارند می‌دوند به سمت ما. نشانه رفتم و دستم را روی ماشه گذاشتم و دیدم که ریختند روی زمین. این‌که تیر خورده بودند یا فقط خیز رفته بودند، نه قابل تشخیص بود و نه زیاد اهمیتی داشت. سریع نشستم و زدم به پای رفیقم و گفتم بلند شو، دارند می‌آیند. سیگارش هنوز تمام نشده بود. گفت باشد و پک سنگینی زد و سیگار را گذاشت یک گوشه روی زمین که بقیه‌اش را بعد بکشد. تفنگ را گذاشت روی رگبار، بلند شد و افتاد. قبل از این‌که بتواند چیزی ببیند. قبل از این‌که حتی درست بایستد. من به اندازه‌ی دو فریم صورت خون‌آلودش را نگاه کردم و دیگر نتوانستم. آرپی‌جی‌زن وحشت کرده بود و کمکش داشت اشک می‌ریخت و سیگار هنوز برای خودش گوشه‌ی سنگر می‌سوخت. فکرکردم کارمان تمام شد؛ من که دیگر جرات بلند شدن و شلیک کردن ندارم. عراقی‌هایی هم که داشتند می‌آمدند، حداقل یکی‌شان جان به در برده و الان است که بیاید با یک نارنجک کارمان را بسازد. بعد دیدم همان نانوای نترسِ آرپی‌جی‌زن دارد به سمت ما می‌آید. تقریبا همه‌جایش را پارچه بسته بود و همین که رسید به ما یک تیر دیگر هم به پهلویش خورد. افتاد توی سنگر و ‌گفت نگران نباشید. چیزی نیست. الان می‌بندمش. الان درستش می‌کنم. بعد دیدم فرمانده‌ی دسته با پیشانی و دستِ بسته دارد به سمت ما می‌آید. رسید و خودش را انداخت توی شکاف و گفت شما این‌جا چه‌کار می‌کنید؟ چرا این‌قدر جلو آمده‌اید؟ گفتم نیم‌ساعتی هست گیر افتاده‌ایم. گفت نترسید. من پوشش می‌دهم، شما برگردید عقب. گفتم بلند شویم، می‌زنند. گفت خب بلند نشو، غلت بزن. دیدم خوب می‌گوید. او شروع کرد به شلیک و من شروع کردم به غلتیدن و عقب رفتن روی شیب شانه‌ی جاده و در حال چرخیدن به این فکر می‌کردم که حرکتم را دقیق محاسبه کنم و موقعی بلند شوم که رسیده باشم به اولین سنگر و بتوانم سریع بپرم داخلش. تا سنگر حدود پنجاه متر فاصله بود. غلتیدم و غلتیدم و یک لحظه احساس کردم همین‌جاها باید باشد اما تا بلند شدم دنیا دور سرم ‌چرخید. فکر همه‌جا را کرده بودم غیر از مشکل گوش میانی که گاهی با سرگیجه‌های شدید سراغم می‌آمد. برای عراقی‌ها لابد منظره‌ی مفرحی بود. مثل یک هدف احمق ایستاده بودم وسط و گلوله‌ها و ترکش‌ها از اطرافم رد می‌شد و در تصویر پانورامایی که دور سرم می‌چرخید، می‌دیدم که همه می‌گویند: «بیا… بیا.» و من نمی‌توانستم. می‌خواستم بروم سمت‌شان ولی شیب زمین مرا می‌کشاند به طرف مقابل. تلوتلوخوران رفتم و با صورت افتادم داخل گل‌ولای باتلاق و تمام چیزهایی که آویزان‌مان بود ـ بند حمایل، اسلحه، خشاب‌ها و جاخشابی‌ها، نخ‌ها و ریسمان‌ها،… ـ همه‌ رفت توی گل و پیچید به هم. اول دست بردم توی گل که اسلحه‌ را بردارم اما پیدا نمی‌شد. بارانِ گلوله می‌بارید و بچه‌ها از پشت هی می‌گفتند ول کن بیا توی سنگر. بالاخره بی‌خیال اسلحه شدم اما همه‌چیز آن‌قدر به همه‌جا گیر کرده بود که نمی‌توانستم بلند شوم. نخ‌ها و ریسمان‌ها و اتصال‌ها و آویزها را با مکافات باز کردم و پریدم داخل سنگر. حواسم که جا آمد، دیدم نانوا و فرمانده و آرپی‌جی‌زن و کمکش هم برگشته‌اند. دیدم خیلی از بچه‌هایی که آخرین‌بار مجروح دیده بودم‌شان، شهید شده‌اند. دیدم پیرمردی در سنگر دراز کشیده و ساکت و آرام به آسمان نگاه می‌کند؛ گلوله شکمش را سوراخ کرده بود و همین‌طور ازش خون می‌رفت. یکی از بچه‌ها گفت برو از سنگر آخر، اسلحه بردار، پیرمرد را هم با خودت ببر. با این‌که توانش را نداشتم گفتم باشد اما تا خواستم بلندش کنم، گفت تو را به خدا به من دست نزن. جایم خیلی خوب است. هیچ دردی هم ندارم. انگار کلا از فضای اطرافش جدا شده بود. چون نمی‌توانستم بلندش کنم، ته دلم خوشحال شدم اما بقیه گفتند نه ببرش. این‌بار پیرمرد همه‌مان را قسم داد که بگذاریم آن‌جا بماند و دیگر کسی اصرار نکرد. از سنگر پریدم بیرون و چند قدم جلوتر دیدم یکی از بچه‌ها ترکشی به کنار سرش خورده. زخمش عمیق نبود اما موج گرفته بودش و همین‌طور تلوتلوخوران جلوی گلوله‌ها می‌رقصید. فکر کردم این‌یکی را می‌توانم نجات بدهم. سریع زیر بغلش را گرفتم و داشتم دنبال خودم می‌کشاندم عقب که یک خمپاره، چهار پنج متر جلوتر زمین خورد. پرتاب شدم آسمان و بعد با تمام وزن از پشت خوردم به زمین و صحنه با یک فیداوت سریع، سفید شد. بچه که بودم یک‌بار طناب تابی که به درخت چنار خانه‌مان بسته بودیم پاره شد و من با کمر خوردم زمین و چند لحظه احساس کردم توان تکان خوردن ندارم. آن‌جا یادش افتادم. نمی‌توانستم تکان بخورم ولی فکر کردم این هم مثل تاب است. الان درست می‌شود. الان ماهیچه‌هایم به کار می‌افتند. اما هرچه صبر کردم اتفاقی نیفتاد. هرچه چشم‌هایم را باز و بسته کردم، چیزی ظاهر نشد. سفیدیِ پاک و محض بود و بدنم را حس نمی‌کردم. آخر فیلم «خیلی دور، خیلی نزدیک»، وقتی دکتر عالم توی ماشین زیر شن‌ها گیر افتاده و دیگر امیدی به نجات ندارد، هندی‌کم جلوی چشمش به عقب برمی‌گردد و فیلم‌های ضبط‌شده روی مانیتور کوچکش به نمایش درمی‌آید. مرور شدن زندگی برای کسی که خودش را نزدیک مرگ احساس می‌کند، ایده‌ی تازه‌ای نیست اما برای من یک وجه شخصی داشت. صبح آن روز، ۱۹ اسفند ۶۲، وقتی معلوم شد با یک دژ طرف‌ایم، وقتی دیدم بچه‌های گردان یکی‌یکی دارند شهید می‌شوند، وقتی فهمیدم ما قرار نیست جایی را بگیریم و فقط آمده‌ایم یک تیپ زرهی عراق را مشغول کنیم تا نیرو برسد، مطمئن شدم این‌جا آخر خط است. این‌جا زندگی تمام می‌شود. من در هفده‌سالگی تمام می‌شوم. در این‌ها شکی نداشتم. سوالم این بود که آن لحظه کی و چطور فرا می‌رسد؟ الان، که سنگر گرفته‌ام؟ الان، که دارم جلو می‌دوم؟ الان، که بلند شده‌ام شلیک کنم؟ الان، که دارم عین دیوانه‌ها دور خودم می‌چرخم؟ کی؟ چه شکلی؟ وقتی بی‌حرکت افتاده بودم روی زمین و جهان سفید بود و آسمان خیالِ برگشتن نداشت، یک لحظه با خودم گفتم آها! پس این شکلی است. احتمالا همه‌چیز تمام شده و من بی‌خود تلاش می‌کنم. بی‌خود منتظرم که تصویرها برگردند و ماهیچه‌ها دوباره از اراده‌ی من فرمان ببرند. و همان موقع، فیلم روی پرده‌ی سفید افتاد. من از بچگی دوست داشتم سینماگر شوم اما بعید می‌دانستم اتفاق بیفتد. در هنرستان، برق می‌خواندم که ربطی به هنر نداشت. بعضی از هم‌کلاسی‌هایم نقاشی می‌کردند یا سازی می‌زدند و من هیچ‌کدام از این ذوق‌ها را هم نداشتم. حتی قصه‌گوی خوبی هم نبودم ولی این‌ها چیزی از علاقه‌ام کم نمی‌کرد. راهنمایی که می‌رفتیم، در کلاس‌های مسجد، دو تا نمایش اجرا کرده بودم و همین‌قدر می‌دانستم که کارگردانی را بیشتر از بازیگری دوست دارم. بعد مجله‌ی فیلم درآمد که در زنجان فقط یک دکه در سبزه‌میدان آن را می‌آورد و من آخر ماه‌ها کارم این بود که از خانه هی پیاده بروم تا سبزه‌میدان و از صاحب این دکه بپرسم مجله‌ی فیلم آمده یا نه. دوست داشتم اولین نفری باشم که مجله را می‌خرم. صاحب دکه پیرمردی بود با عینک ته‌استکانی و گوش‌های سنگین که حتی وقتی داد می‌زدم: «مجله‌ی فیلم»، نمی‌فهمید چی می‌گویم و مجبور بودم چندبار حرفم را تکرار کنم و این وسط گاهی مشتری‌های دیگر برایم توضیح می‌دادند که این‌جا فیلم نمی‌فروشند و من هم باافتخار می‌گفتم که شما نمی‌دانید و منظورم «مجله‌ی فیلم» است. وقتی مجله بالاخره دستم می‌رسید، دو روز خلوت می‌کردم و می‌نشستم به خواندن؛ از اول تا آخر و بعضی مطالب را دو سه‌بار. مثل خیلی‌های دیگر، برای من هم «فیلم» تنها روزنه‌ به آن آرزوی دور و دراز بود. آن‌جا روی خاک مجنون، اولین تصویری که از ذهنم گذشت این بود که مجله‌ی فیلم آمده و من نیستم که بخرم. فکر کردم پیرمرد دکه‌ با خودش می‌گوید یکی بود می‌آمد این‌جا مجله‌ی فیلم می‌خرید، چرا دیگر نمی‌آید؟ بعد یادم آمد که پدرم سفره‌ی هفت‌سین خیلی برایش مهم بود و فکر کردم چند روز دیگر عید است و خانواده سر سفره نشسته‌اند و من نیستم. بعد هنرستان‌مان یادم افتاد و جای من که سر کلاس خالی بود. همه‌ی این «نبودن»ها، همه‌ی این «خالی»ها یکی‌یکی از جلوی چشمم گذشت و ناگهان احساس کردم آماده‌ی مردن نیستم. احساس کردم هفده سال خیلی کم است. احساس کردم حتی اگر به هیچ‌کدام از آرزوهایم نرسم، اگر هرگز رنگ سینما و فیلم‌ ساختن را نبینم، اگر یک آدم خیلی عادی و معمولی باشم ولی «باشم»، چقدر خوب است و ته دلم گفتم: «می‌شود یک فرصت دیگر به من بدهی؟» همه‌ی این‌ها شاید چند ثانیه طول کشید. نور آمد، صدا آمد، تصویر آمد، در آسمان رد آرپی‌جی‌ها و خمپاره‌ها را دیدم و فهمیدم که زنده‌ام. یک نفر داشت داد می‌زد که حالت خوب است؟ جای دیگر‌ت هم مجروح شده؟ گفتم خوبم. نگاه کردم دیدم بازو و کمر و زانوی چپم ترکش خورده. جراحت بازو و کمر خیلی جدی نبود اما از زانویم به‌شدت خون می‌رفت. کمکم کرد هرطور بود بلند شوم و بعد گفت تا پایت گرم است بدو. کسی نیست عقب ببردت. بدو و خودت را به یک جایی برسان وگرنه مثل بقیه می‌شوی. به کسی هم که قبل از خمپاره، زیر بغلش را گرفته بودم همین را گفت. یک ترکش خورده بود و هوش‌وحواسش کمی سرجا آمده بود. گفت نمی‌آیم. می‌فهمید دویدن خطرناک است. انفجارها آن‌قدر زیاد بود که اگر می‌خواستی سرِ هرکدام خیز بروی، باید کلا خیز می‌رفتی و دیگر نمی‌توانستی بلند شوی. یک نگاه به مسیر انداختم و شروع کردم به دویدن. از یک جایی دیگر برای هیچ انفجاری خیز نمی‌رفتم. خون توی پوتینم جمع شده بود و شلپ‌شلپ می‌کرد ولی هنوز گرم بودم و درد زیادی احساس نمی‌کردم. نمی‌دانستم تا کجا می‌توانم ادامه بدهم و نمی‌دانستم آخر این مسیر، اگر به آخرش برسم، چه‌چیزی انتظارم را می‌کشد. شب قبل، بیشتر از ده کیلومتر پیاده آمده بودیم و واضح بود که نمی‌توانستم همه‌ی این راه را برگردم اما سعی می‌کردم به این‌ها فکر نکنم و فقط بدوم. شده بودم مثل دونده‌های مسابقه و توی راه هر کس از بچه‌ها مرا می‌دید می‌گفت: «بدو. تا می‌توانی بدو.» تنها راه برگشت همان بود و جلوتر چندتا مجروح دیگر هم اضافه ‌شدند. بعضی‌ تندتر می‌دویدند و بعضی کندتر و بعضی هم یک جایی توان‌شان تمام می‌شد و می‌ماندند. نمی‌دانم چقدر طول کشید، نمی‌دانم چقدر دویدم، شاید چهار کیلومتر، شاید پنج کیلومتر، اما درد یواش‌یواش بیشتر شد و بعد احساس کردم استخوان‌های زانویم دارد روی هم ساییده می‌شود. احساس کردم دیگر نمی‌توانم. احساس کردم الان است که از حال بروم. الان است که دنیا دوباره سفید شود. و ناگهان او را دیدم. مثل یک فرشته با لباس بهداری سپاه نازل شد. گفت: «سید، چی شده؟» ولی منتظر جواب نماند. سریع مرا نشاند، پوتینم را باز کرد، خون‌ها را خالی کرد، شلوارم را پاره کرد و زیر آن آتش شدید، زانویم را بست. در تمام مدت قربان‌صدقه‌‌ام می‌رفت ولی من حتی یک کلمه هم نمی‌توانستم بگویم. فقط مات و مبهوت به چهره‌‌‌اش نگاه‌می‌کردم. به چهره‌ی سیدیحیی یوسفی. در هندی‌ترین فیلم‌ها و کلیشه‌ای‌ترین حکایت‌ها هم نمی‌گنجد؛ که رفته باشی جنگ و مجروح شده باشی و خونین و بی‌رمق و بی‌پناه، در اوج استیصال و همسایگی مرگ، ناگهان برسی به رفیقی که در حقش بدی کرده‌ای و باعث اخراجش شده‌ای و او نوازشت کند و زخمت را ببندد و بعد با جثه‌ی نحیفش هیکل لَخت و سنگین تو را کول بگیرد و ببرد بگذاردت پشت ماشین و بفرستدت عقب و خودش نیم‌ساعت بعد شهید شود. آتش آن‌قدر سنگین بود که ماشین‌ها نمی‌توانستند بایستند؛ می‌آمدند تا جایی و موقع دورزدن، مجروح‌ها می‌پریدند پشت‌شان. سیدیحیی مرا تا کنار ماشین‌ها برد و پرت کرد پشت یک تویوتا و بعد در گردوغبار پشت سرمان گم شد. دیگر ندیدمش. حتی نتوانستم از او تشکر کنم یا معذرت بخواهم. حتی نشد که بگویم خداحافظ. پشت تویوتا در راه برگشت، آن‌قدر به من احساس حقارت دست داد که داشتم دیوانه می‌شدم. توی گروهان، لابد به‌خاطر هیکلم فکر می‌کردند که آدم شجاعی هستم و حالا عکسش ثابت شده بود. با خودم عتاب می‌کردم که مگر بقیه مجروح نمی‌شدند؟ مگر زخم‌شان را نمی‌بستند؟ تو چرا مثل آن‌ها جراحتت را نبستی و نماندی؟ صحنه‌ی دویدنم را در آن وضعیتِ وحشت‌زده و عرق‌کرده با لباس‌های گلی و پای خونی تصور می‌کردم و با خودم می‌گفتم آن‌ها که مرا دیدند چه فکری کردند؟ و آن معامله‌ی احمقانه با خدا، که فقط بگذار «باشم». چرا فکرش از ذهنم گذشت؟ و آن گمان‌ها و داوری‌ها درباره‌ی علیرضا و سیدیحیی، که یکی آن‌طور از خودش شجاعت نشان داد و دیگری در بدترین لحظه به فریادم رسید. فکر کردم کاش یحیی آن لحظه آن‌جا نبود. کاش ندیده بودمش و شرمنده‌اش نمی‌شدم. ماشین تخت‌گاز در جاده می‌رفت و این فکرها دست از سرم برنمی‌داشت. چقدر روی خودم حساب کرده بودم و چقدر آدم الکی‌ای از آب درآمده بودم. ماشین ما را جایی که مثلا باند هلی‌کوپتر بود پیاده کرد و خودش به‌سرعت برگشت. آن‌قدر به طرف هلی‌کوپترها تیر مستقیم شلیک می‌شد که کسی نمی‌توانست به زخمی‌ها کمک کند و باید خودشان، خودشان را داخل هلی‌کوپتر می‌کشیدند. من هم به زحمت سوار شدم. پایم کاملا از کار افتاده بود و با کمترین تکانی ناله‌ام به هوا می‌رفت. هلی‌کوپتر بلند شد و چند لحظه بعد، دوباره زمین بود و آمبولانس و جاده‌ی اهواز و ایستگاه راه‌آهن و قطارپر از مجروح هلال‌احمر که در تاریکی شب، گردنه‌های لرستان را به‌سرعت می‌رفت. دو شب بود که نخوابیده بودم. توی کوپه، به عبور تند کوه‌ها از پشت پنجره خیره می‌شدم و چشم‌هایم روی هم می‌افتاد اما ده دقیقه بعد از خواب می‌پریدم. کابوس جنگ می‌دیدم. کابوس اتفاقی که برایم افتاده بود. این‌که من همه را تنها گذاشتم و برگشتم. ما را اراک پیاده کردند اما بیمارستان‌ها آن‌قدر پر بود که یک عصای زیر بغل دستم دادند و گفتند برو شهرِ خودت، معالجه کن. با اتوبوس مجروحان تبریز تا زنجان رفتم و ساعت یک نصف شب ۲۱ اسفند، سر کوچه‌ی سیدلر از اتوبوس پیاده شدم. نیم‌ساعت طول کشید تا برسم جلوی در خانه. درد داشتم و پیراهن و شلواری که در اراک داده بودند، کفاف زمستان زنجان را نمی‌داد. زنگ را زدم و تا آقام از آن سر حیاط برسد، عصا را کنار گذاشتم و سعی کردم روی پای خودم بایستم که نترسد. در را که بازکرد گفت مجروح شدی؟ گفتم از کجا فهمیدی؟ گفت از لباس‌هایت. و تازه یادم آمد که پدرم مسؤول ستاد مجروحین زنجان است و هر روز به چند نفر از این لباس‌ها می‌پوشاند. شب عید و لحظه‌ی تحویل سال را سر سفره و کنار خانواده بودم. صبح عید، صدوبیست شهید را در زنجان تشییع کردند. هم‌رزم‌های من بودند. همان‌ها که در حاشیه‌ی آن جاده، با دست خالی جلوی پاتک یک تیپ را گرفتند و شهید شدند. بچه‌های مجنون که من اشتباهی میان‌شان بر خورده بودم.   منبع: فارس

کلیدواژه ها: ، ،

Top
برای عضویت در خبرنامه پست الکترونیکی خود را وارد کنید

خبرنامه سایت منتظران منجی

Stay informed on our latest news!

اشتراک در خبرنامه سایت منتظران منجی feed