www.montazer.ir
دوشنبه 25 نوامبر 2024
شناسه مطلب: 5608
زمان انتشار: 19 سپتامبر 2016
اگر مردی، خودت برو

اگر مردی، خودت برو

روایت زیر خاطره‌ای است درباره شهید «محمد‌ابراهیم همت» که توسط علی عباسی، یکی از همرزمانش نقل شده است.

«از دست مجید کریمی، زیر لب غرولند می‌کردم که «اگر مردی خودت برو؛ فقط بلده دستور بده.»؛ گفته بود باید موتورها را از روی پل شناور ببرم آن طرف. فکر نمی‌کرد من با این سن و سال،‌ چه‌طور این‌ها را از پل رد کنم؛‌ آن هم پل شناور. وقتی روی موتور می‌نشستم، پام به زور به زمین می‌رسید. چه جوری خودم را نگه می‌داشتم؟

- چی شده پسرم؟ بیا ببینم چی می‌گی؟

کلاه اورکتش روی صورتش سایه انداخته بود. نفهمیدم کیه. کفری بودم،‌ رد شدم و جوری که بشنود، گفتم: «نمردیم و توی این بر و بیابون بابا هم پیدا کردیم.»

باز گفت «وایسا جوون. بیا ببینم چی شده.»

چشمت روز بد نبیند، فرمانده‌مان بود؛ همت.

گفتم: «شما از چیزی ناراحت نباشید من از چیزی دل‌خور نیستم. ترا به خدا ببخشید.» دستم را گرفت و مرا کنارش نشاند. من هم براش گفتم چی شده.

کریمی چشم‌غره‌ای به من رفت و به دستور حاجی سوار موتور شد و زد به پل؛ که از آن‌طرف ماشینی آمد و کریمی تعادلش به هم خورد و افتاد توی آب. حالا مگر خنده‌ی حاجی بند می‌آمد؟! من هم که جولان پیدا کرده بودم،‌ حالا نخند و کی بخند. یک چیزی می‌دانستم که زیر بار نمی‌رفتم.

کریمی ایستاده بود جلوی ما و آب از هفت ستونش می‌ریخت. حاجی گفت «زورت به بچه رسیده بود؟»

- نه به خدا،‌ می‌خواستم ترسش بریزه.
- حالا برو لباست رو عوض کن تا سرما نخوردی. خیلی کارِت داریم.

از جیبش کاغذی درآورد و داد به دستم و گفت: «بیا این زیارت عاشورا رو بخون،‌ با هم حال کنیم.» چشمم خیلی ضعیف بود، عینکم همراهم نبود و نمی‌توانستم این‌جوری بخوانم. حس و حالش هم نبود. گفتم «حاجی بیا خودت بخون و گریه کن. من هزار تا کار دارم.»

وقتی بلند شدم بروم، حال عجیبی داشت. زیارت را می‌خواند و اشک می‌ریخت».

خبرگزاری دفاع مقدس

 

کلیدواژه ها: زیارت عاشورا ، پل شناور ،

نظری داده نشده

Top
برای عضویت در خبرنامه پست الکترونیکی خود را وارد کنید

خبرنامه سایت منتظران منجی

Stay informed on our latest news!

اشتراک در خبرنامه سایت منتظران منجی feed