www.montazer.ir
دوشنبه 25 نوامبر 2024
شناسه مطلب: 4955
زمان انتشار: 30 آوریل 2016
اولین شهید مدافع حرم ارتش

اولین شهید مدافع حرم ارتش

شهيد محسن قوطاسلو اولين شهيد مدافع حرم ارتش است كه در بيست و سوم فروردين ماه 95 در استان حلب سوريه به شهادت رسيد. ستوان دوم شهيد محسن قوطاسلو از تكاوران تيپ 65 نوهد ارتش جمهوري اسلامي ايران و جزو نخستين نيروهايي ارتشي اعزامي به سوريه بود. شهيد قوطاسلو متولد 1369 بود كه با وجود سن كمش، انديشه‌اي والا و تني آماده و ورزيده داشت و جمع اين ويژگي‌ها از او نيرويي منحصر به فرد ساخته بود.

 اصغر قوطاسلو پدر شهید كه خود روزگاری نه چندان دور در قامت یك رزمنده از مرز و بوم این دیار دفاع كرده است، حالا در گفت‌‌وگو با «جوان» از فرزند شهیدش می‌گوید...

جوان: پسرتان در دوران كودكی چطور بچه‌ای بود؟ كمی از علایق و كارهایی بگویید كه آقا محسن آن زمان انجام می‌داد. 

پسرم از همان بچگی مكبر مسجد بود. با مسجد خیلی انس داشت و فرمانده حوزه هم بود. فرماندهی پایگاه مقاومت بسیج حضرت بقیه‌الله حوزه 2 امام حسن مجتبی(ع) سپاه پاكدشت، فرماندهی گروه‌های ناصحین و صالحین و نیز فرماندهی بسیج دانش‌آموزی پایگاه‌های مقاومت پاكدشت را بر عهده داشت. خیلی این راه را دوست داشت و با علاقه كارهایش را انجام می‌داد. 

شما پسرتان را اینطور بار آوردید یا خودش مسیر زندگی‌اش را پیدا كرد؟

كوچك‌تر كه بود محسن را با خودم به هیئت‌ها می‌بردم. مادرشان هم با قرآن مأنوس است. ما در خانه ضبط‌ صوت هم نداریم. ممكن است برخی خانواده‌ها نواری بگذارند و آهنگی گوش كنند ولی در خانه ما چنین چیزی نبود. از صبح رادیو قرآن روشن است. خانمم جز رادیو قرآن هیچ شبكه‌ دیگری را گوش نمی‌دهد. اگر تلویزیون هم روشن كنیم فقط شبكه قرآن را نگاه می‌كنیم. من سه پسر دارم و هیچ‌كدام اصلاً اعتراضی ندارند به اینكه چرا ضبط‌ صوت در خانه نیست. محسن مداحی‌های سید ذاكر را خیلی دوست داشت و در گوشی‌‌اش مداحی‌هایش را ریخته بود و گوش می‌كرد. خودش هم ته صدایی داشت و گاهی مداحی می‌كرد. الان پسر كوچكم هم مكبر مسجد است. بچه‌هایم همه مقید و معتقد هستند كه این هم خواست خداست. خدا دوستمان داشته كه این بچه‌ها را نصیبمان كرده است. محسن را هم خدا خودش داد و خودش هم گرفت. او در راهی كه دوست داشت قدم گذاشت. به هر كسی كه می‌رسید می‌گفت دعا كنید شهید شوم. 

از چند سالگی اندیشه شهادت و شهید شدن در ذهنش افتاده بود؟

همین چند سال اخیر كه خودش را بیشتر و بهتر شناخت. در سوریه نوبتش تمام شده بود و به محسن گفتند كه برگرد، ولی او می‌گوید یا با پیروزی برمی‌گردم یا با شهادت. محسن واقعاً انسان دیگری بود. حقوقش را هم تقسیم می‌كرد. به كسانی كه نیاز داشتند به عنوان قرض و كمك می‌داد و به دیگران كمك می‌رساند. 

فكر شهادت تحت تأثیر چه عواملی در ذهن آقا محسن افتاد؟

ایشان خیلی به مسائل معنوی علاقه داشت و همیشه به هیئات‌ و حسینیه‌های مختلف می‌رفت. در مجالس مذهبی شركت می‌كرد و واقعاً علاقه‌‌مند بود. محسن چیز دیگری بود. در دل همه جا داشت. همه دوستش داشتند. دو، سه شب اول پس از شهادتش تا صبح مزارش خالی نبوده است. تا صبح دعا و قرآن و مرثیه سر قبرش خوانده‌اند. الان هم بچه‌ها و دوستانش می‌روند. چند وقت پیش دو طلبه را دیدم كه سر مزارش آمده‌اند و می‌گویند ما طلبه هستیم و شهید استاد ما بود. گفتم مگر محسن چه كار كرده؟ گفتند نمی‌دانید كه شهید با دل ما چه كرده است و دست خودمان نیست و كشان كشان به اینجا می‌آییم. كسانی كه تنها دو، سه بار با پسرم مراوده داشتند، جذبش می‌شدند. اخلاقش طوری بود كه همه جذبش می‌شدند. یك بار با دانشجویان مشهد رفت و آن دانشجویان همیشه تعریفش را می‌كردند؛ می‌گفتند در محافل جمعی بیشتر شنونده بود و دوست داشت كار مثبت انجام بدهد. سعی می‌كرد كمتر حرف بزند و بیشتر بشنود و یاد بگیرد. بارها دیده بودم اگر پیرمردی یا پیرزنی بار و وسیله‌ای در دستشان دارند، وسایل را می‌گرفت و تا خانه‌شان می‌رساند. اگر با هم بودیم و می‌گفتم الان كار داری، ‌می‌گفت: اول اینها را برسانم بعد به كار خودم می‌رسم. همیشه برای كار خیر پیشقدم بود. در سوریه هم كه بود به ما زنگ زد و گفت این كارت عابر بانكم پیشتان باشد، هر وقت بچه‌های هیئت آمدند به بچه‌های هیئت بدهید تا مبلغی از آن را برای هیئت استفاده كنند. با فرمانده و دوستانش رفته بودند تا حلیمی بخورند. او حساب كرده بود و آنجا دوستانش گفته بودند چقدر تو دست و دلباز هستی كه گفته بود این اخلاقم به پدرم رفته است. 

شغلش را خودش انتخاب كرده بود؟

اتفاقاً زمانی كه می‌خواست به ارتش برود گفتم بیا جاهای مختلف را نشانت بدهم. آقای ضرغامی بچه‌محل قدیم ماست و حتی گفتم بیا پیش حاج عزت برویم ولی خودش تحقیق كرد و ارتش انتخاب اول و آخرش شد. آقا محسن دانشگاه امام علی(ع) درس خواند و مدرك كارشناسی رشته مدیریت دفاعی داشت. حتی یك سال كه در دوره شیراز بود، گفت دوست دارم در تیپ 65 بیفتم و كارهای عملیاتی كنم. نزدیك 190 سانتی‌متر قد داشت و بلند بالا بود. دوره غواصی، غریق‌نجات، چتربازی و كوهستان دیده بود و به نوعی تئوری و عمل را كنار هم داشت. حتی گفته بودم می‌توانم به قسمت‌های اداری منتقلت كنم كه در جواب گفته بود اگر می‌خواهی در حق من لطفی كن سفارش كن مرا به سوریه ببرند. مخالفتی نكردم و گفتم خودت تصمیم‌گیرنده هستی. موقع رفتن هم گفتم پسرم فكرهایت را كرده‌ای كه تصمیم به رفتن گرفته‌ای. گفت عاشقانه فكر كرده‌ام. می‌گفت من نروم كی برود؟ می‌گفت اگر ما نرویم آنها داخل می‌آیند. ما باید برویم و دفاع كنیم. حرم بی‌بی‌مان است باید برویم و دفاع كنیم. گفتم وقتی برگردی به خواستگاری می‌رویم كه ‌خندید و ‌گفت فكر نكنم به خواستگاری برسم، من راه خودم را انتخاب كرده‌ام. از همه خداحافظی كرد و گفت من دیگر برنمی‌گردم. 

پختگی صحبت‌های شهید هیچ نشانی از یك جوان بیست و چند ساله ندارد و انگار ما با یك فرد 40، 50 ساله طرف هستیم؟

موقع صحبت وقتی به حرف‌هایش گوش می‌دادی خیلی از سن خودش جلوتر بود. آنقدر متین بود که  بعضی مواقع من كم می‌آوردم. اگر خانه بود و من از بیرون به خانه می‌آمدم مثل فنر از جایش بلند می‌شد و تا دست به من نمی‌داد و صورتم را نمی‌بوسید نمی‌نشست. حتی جلوی من پایش را هم دراز نمی‌كرد تا یك وقت به من بی‌احترامی نكند. خیلی دوستم داشت و من هم عاشقانه دوستش داشتم و همه وجودم بود. 

با این علاقه و عشقی كه بین‌تان بوده برای رفتنش مخالفتی نكردید؟

وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادم، ‌ایشان گفت مباركش باشد. ایشان ارادتش خیلی از من بیشتر و قوی‌تر است. ما وظیفه‌مان را انجام داده‌ایم. من چندین جا گفته‌ام پسرم كه سرباز رهبر بود من هم سرباز رهبرم، اگر نیاز باشد خودم هم می‌روم. 

چه مدت آنجا بودند؟ رفتن و شهادتشان چقدر طول كشید؟

 

دو ماه؛ البته باید برمی‌گشت و به مرخصی می‌آمد. به دوستانش كه برمی‌گردند می‌گوید من برنمی‌گردم و تجدید دوره می‌كنم؛ یا با پیروزی برمی‌گردم یا با شهادت. آنجا فرمانده فاطمیون هم بود. با یكی از نیروهای تیپ فاطمیون كه صحبت می‌كردم می‌گفت ایشان مثل افراد دیگر نبود؛ غذایش را با ما می‌خورد، با ما زندگی می‌كرد و با ما می‌خوابید. می‌گفت بعضی اوقات كه سردش می‌شد ما چهار، پنج نفره بغلش می‌كردیم تا گرمش كنیم. تا این اندازه عاشقانه دوستش داشتیم. می‌گفت برادرمان بود نه فرمانده‌مان. همه را جذب خودش كرده بود. وقتی با آقای پوردستان ملاقات داشت، حاجی را محكم بغل می‌كند و می‌گوید امیر سربلندت می‌كنم. من تعریف نمی‌كنم و دوست دارم بیایید از محل زندگی‌مان تحقیق كنید. ببینید معلم‌هایش درباره‌اش چه می‌گویند. رشته‌اش در دوران دبیرستان ریاضی بود. من نمی‌دانم با چه زبانی از محسن بگویم. واقعا یك فرشته بود كه همه را دوست داشت و همه هم او را دوست داشتند. 

الان جایش خیلی خالی است؟

از این خوشحالم كه برای مملكت و دفاع از حرم رفته است و آن دنیا ما را شفاعت كند. از این نظر واقعاً افتخار می‌كنم اما از یك نظر دیگر عزیزم از دستم رفته. پدرم و دوری پسرم برایم سخت است. من خودم زمان جنگ در منطقه بوده‌ام و می‌دانم منطقه چیست. اما منطقه‌ای كه اینها می‌جنگند با منطقه‌ای كه ما زمان جنگ تجربه كردیم تفاوت‌های زیادی دارد. زمان جنگ، جنگیدن در جبهه راحت‌تر از جنگی است كه امروز جوانانمان دارند. آن زمان روبه‌رویمان خاكریز بود اما در سوریه ناگهان 2 هزار نفر در یك منطقه شهری می‌ریزند. بعد ما خاكمان بود و منطقه را می‌شناختیم ولی مدافعان حرم به زمین و منطقه خیلی آشنایی ندارند. خدا به تمام بچه‌های مدافع حرم عمر و عزت بدهد. بچه‌هایی كه آنجا بودند، می‌گویند آن شب قیامت كردند و بچه‌ها خیلی خوب دفاع كردند و یك وجب هم عقب برنگشتند. محسن هم همانجا می‌گوید اگر شهید شوم به عقب برنمی‌گردم. واقعا ولایی بود. بیشتر شب جمعه‌ها به شاه‌عبدالعظیم می‌رفت یا در هیئت بود. چون خیلی ورزیده بود به جاهای دیگر برای آموزش می‌رفت. یك گرم چربی در بدنش نداشت. شب‌ها حتماً یك ساعت می‌دوید. اصلاً از ورزش كم نمی‌گذاشت. صبح‌های زود می‌دوید و به ورزش اهمیت زیادی می‌داد. اسمش را هم برای كارشناسی ارشد رشته حقوق نوشته بود كه دیگر فرصت نشد به كلاس‌ها برود. 

رجا نیوز

 

نظری داده نشده

Top
برای عضویت در خبرنامه پست الکترونیکی خود را وارد کنید

خبرنامه سایت منتظران منجی

Stay informed on our latest news!

اشتراک در خبرنامه سایت منتظران منجی feed