www.montazer.ir
جمعه 20 سپتامبر 2024
شناسه مطلب: 3207
زمان انتشار: 2 اوت 2015
مکاشفه ی ابوالعیناء

مکاشفه ی ابوالعیناء

منصور دوانیقی خلیفه ی عباسی یکی از شب ها، خواست ابوالعیناء را که از دوستان علی (ع) بود، به نزدش بیاورند. چون آمد، گفت: چه قدر در شأن خاندان پیامبر خبر یاد داری؟

گفت: صد هزار تا؛ جز یک خبر که تو هم نمی دانی و آن این است که چون در دولت مروان حمار، آخرین پادشاه بنی امیه فراری بودم، و او قصد داشت اولاد علی و دوستان او را و اولاد عباس را زنده نگذارد، من به قبرستان پناه بردم و شب و روز در سرداب قبرستان زندگی می کردم.

یقین کردم که کسی از جایگاه من خبر ندارد؛ در یکی از شبها ناگهان مشعلهای بزرگ نمودار شد، جمعی به سوی قبرستان آمدند و پیش خودم گفتم حتماً اینان از جایم باخبر شدند.

در سرداب پنهان شدم؛ جمعیت ، مرده ای را آوردند. در سرداب گذاشتند و رفتند. من در عاقبت کار خودم بودم که- به مکاشفه- دیدم دو نفر (نکیر و منکر) کنار مرده آمده و نزد سر و پای او نشستند.

یکی گفت: بازجویی کنید. و دیگری شروع کرد و در جواب گفت: لا حول و لا قوه الا بالله؛ در چشم، شامه، گوش، ذائقه و دست و پاهای این شخص کار خالصی که برای خشنودی خدا انجام پذیرد، دیده نمی شود.

آن یکی گفت: دل او را نگاه کنید، دیگری گفت: از خدا نترسیده، آن یکی گفت: وسط دلش را نگاه کنید.

نگاه کرد و گفت: ذره ای از دوستی علی بن ابیطالب در وسط دلش می باشد، پس آن دو (نکیر و منکر) شاد شدند.

منصور دوانیقی گفت: ای ابوالعیناء برو  این مطلب را هر جا که خواستی نقل کن.(1)

 

 

1. نمونه معارف 4/132- آداب النفس ص 245

منبع :400 موضوع 2000 داستان ،ج2 ، نوشته ی سید علی اکبر صداقت ، نشر تهذیب

 

نظری داده نشده

Top
برای عضویت در خبرنامه پست الکترونیکی خود را وارد کنید

خبرنامه سایت منتظران منجی

Stay informed on our latest news!

اشتراک در خبرنامه سایت منتظران منجی feed