مؤسسه فرهنگی هنری خیریه
فضل بن ربیع گوید: سالی با هارون الرشید، خلیفه ی عباسی به مکه رفتم و او گفت: بنده ی پاک و خوب خدا را می خواهم. اول نزد عبدالرزاق، بعد نزد سفیان عتبه، سپس به نزد فضل بن عتبه رفتیم و در خانه ی او را زدیم.
گفت: کیستید؟ گفتیم: خلیفه به دیدن شما آمده است! گفت: امیر را با ما چه کار است. گفتیم: خودش می خواهد، خدمت شما برسد.پس درب را گشود و در گوشه ای بنشست.هارون الرشید گفت: ای فضل مرا پندی بده! گفت: ای امیر! پدرت (یعنی جد شما عباس) عموی محمد مصطفی (ع) بود. از وی درخواست کرد که او را بر قومی امیر کند.
پیامبر فرمود: ای عمو! من تو را بر خودت امیر کردم؛ یعنی نفس تو در طاعت خدای، بهتر از هزار سال طاعت و عبادت خلق است. از امیری بر مردم، چه روز قیامت، جز ندامت نباشد.
هارون الرشید گریست و آن گاه گفت: ای فضل هیچ قرض داری؟! گفت:آری در طاعت خدا بسیار تقصیر کرده ام و آن قرض است!
هارون گفت: قرض مردم را می گویم! گفت: حمد و سپاس خدای را که مرا نعمت بسیار داده و گله ای از او ندارم تا از بندگانش قرض کنم.
هارون از خانه ی فضل بیرون آمد و گریه کرد و گفت: فضل با پاکیزگی نفس، پشت به دنیا زده و از خلق مستغنی گشته است.(1)
1. نمونه معارف 2/715- جوامع الحکایات ص 406
منبع :400 موضوع 2000 داستان ،ج2 ، نوشته ی سید علی اکبر صداقت ، نشر تهذیب
کلیدواژه ها:
آثار استاد