www.montazer.ir
دوشنبه 25 نوامبر 2024
شناسه مطلب: 3027
زمان انتشار: 22 ژولیه 2015
 هلال و اربابش

هلال و اربابش

هلال غلامی بود که اسلام آورد و علاقه ی وافر به پیامبر داشت. اربابش از این قضیه اطلاع نداشت، و کاری پست را به او واگذار می کرد، و او را تحقیر می نمود.

روزی هلال بیمار شد و پیامبر از طریق وحی دریافت که او بیمار شده است، پس به عیادتش رفت تا از او احوالی بپرسد. به ارباب هلال گفتند: که پیامبر (ص) به خانه ی شما تشریف می آورد.

او بسیار شاد شد، که پیامبر به دیدار او می آید و ظاهر کار این چنین وانمود می کرد.

پیامبر که تشریف آوردند، بسیار خوشحال شد و تواضع کرد، امام فرمود: آمده ام حال غلامت هلال را بپرسم.

ارباب گفت: او در طویله است و با اسب و استر سر و کار دارد و از حالش خبر ندارم.

پیامبر به جایگاه غلام رفتند، و در تاریکی طویله او را بستری یافتند.

به محض این که بوی پیامبر را استشمام کرد، نشاط یافت، خود را روی پای پیامبر انداخت. پیامبر صورت خود را روی صورت هلال نهاد و محبت فراوان به او کرد و از احوالش پرسید.هلال عرض کرد الآن خود را در باغستان خوش می بینم و حالم بسیار خوب است که شما را زیارت کردم.

((آن هلال در نقص از باطن بری است                     او به ظاهر نقص تدریج آوری است))

آری! ارباب در ظاهر این چنین می پنداشت. اما آمدن پیامبر به خاطر غلامی بود که در طویله کار می کرد و باطنی سراسر از محبت پیامبر (ص) داشت.(1)

 

 

1. داستانهای مثنوی 4/87

منبع :400 موضوع 2000 داستان ،ج2 ، نوشته ی سید علی اکبر صداقت ، نشر تهذیب

 

کلیدواژه ها: هلال ، پیامبر ، غلام ،

نظری داده نشده

Top
برای عضویت در خبرنامه پست الکترونیکی خود را وارد کنید

خبرنامه سایت منتظران منجی

Stay informed on our latest news!

اشتراک در خبرنامه سایت منتظران منجی feed