مؤسسه فرهنگی هنری خیریه
انسان در انجام وظایف الهی و حرکت به سمت آخرت و انسانیت باید خوان مسخره شدن، فحش شنیدن، تهمت خوردن و حرف های سنگین شنیدن وتحقیر شدن را بگذراند و در مسیر حرکت باید به آن ها مبتلا شود. پیغمبر خدا و اهل بیت (علیهم السلام) نیز همین طور بودند.
انسانیت انسان زمانی روشن می شود که بتواند این حرف ها را هضم کند و جوش نیاورد و اذیت نشود. بعضی ها فقط کافی است کسی به آن ها چیزی بگوید، دیگر روزگار همه را سیاه می کنند. شیطان هم خوب انسان را به دام می اندازد و حرف دیگران را بزرگ می کند. خداوند در قرآن می فرماید: «إِنَّ الشَّیْطَانَ یَنْزَغُ بَیْنَهُمْ[1] = که شیطان میان آنان دشمنی و فساد برمیانگیزد.» شیطان کمین کرده که رابطه ی افراد را به هم بزند. عصبانی و ناراحت شدن، تن دادن به حربه ی شیطان است. یعنی تو با همین کارت، شیطان را در خیانت به خود و دیگران کمک می کنی. می دانی که شیطان قصد دارد تو را به هم بزند، پس آرام باش و ندید بگیر و تغافل و تجاهل داشته باش! اصلاً از این گوش بگیر، از آن گوش در کن! این ها دستوراتی است که به ما داده اند برای این که روابط به فتنه کشیده نشود. آدم های تنها و بدبخت کسانی هستند که گرفتار عُجب و خودخواهی و در خود بودن بشوند. به قول حضرت، این خیلی برای انسان سخت است و وحشتناک ترین وحشت هاست. به خصوص این که انسان دارای مرتبه و مقام و اعتباری از این اعتبارات دنیایی باشد. مثلاً تحصیلات عالیه داشته باشد، در حوزه علمیه درس خوانده باشد، چند تا مدال گرفته باشد، کتابی نوشته باشد، ورزشکار معروفی باشد، این ها تکبر و بی طاقتی می آورد و آدم را لوس و مغرور می کند و همین بی طاقتی باعث می شود انسان نتواند روی صراط، خودش را نگه دارد و خیلی زود خودش را ته جهنم می اندازد. این ها آدم های نالایق و بی ظرفیتی هستند که این اعتبارها سنگین شان می کند. در حالی که اتفاقاً هر چه قدر این اعتبارات بالا می رود، انسان باید تحملش برای شنیدن حرف های بد دیگران بیشتر باشد و بیشتر آمادگی تواضع کردن داشته باشد. گاهی حرف راست را هم که به ما می زنند و عیب و نقص مان را می گویند، تحمل نمی کنیم و به ما بر می خورد. تا این جهنم را خاموش نکنیم، از صراط که در جهنم است، رد نمی شویم و از جهنم بیرون نمی آییم.
رنجه کردند که راحت برسانند به هم
زخمی تیغ جفا بهر سپر داری هم
از ره لطف و محبت همه هم را دل جوی
وز سر مهر و وفا در صدد یاری هم
نور بخشند به هم چون که به صحبت آیند
روز خورشید هم و شمع شب تاری هم[2]
در شعر ملامحسن فیض کاشانی دوست برای این که به طرف مقابلش راحتی برساند، خودش را به سختی می اندازد. در دفاع از او حاضر است که حرف درشت بشنود و تلخی و سختی ببیند. گاهی برای این که از دوستش دفاع کند، لازم است از مال و شخصیت و آبرویش هم سرمایه گذاری کند. به هر حال دفاع از برادر دینی این مسائل را می طلبد. بعضی تا حدی حاضرند برای برادر شان جلو بیایند و سرمایه گذاری کنند که حرفی نشنوند و خیلی برای شان سخت است که کسی به آن ها حرف و تهمتی بزند که خلاف شأن شان باشد و تحقیر شوند. این آدم ها خیلی بدبخت هستند. چون آدم هایی هستند که حاضر نیستند برای انجام وظایف شان سرمایه گذاری کنند و از انجام آن ها شانه خالی می کنند. آن قدر غرق در لجن خودپرستی شده اند که حاضر نیستند به خاطر این که کار خوبی انجام بشود و گرهی از کسی باز شود و کمکی به کسی بشود، حرفی بشنوند. باید دنبال کمک کردن به دیگران باشیم و آن ها را در مشکلی که دارند تنها نگذاریم. در روایت داریم که اگر برادرت از تو کمک خواست و نمی توانستی کمک کنی و کاری از دستت بر نمی آمد، همین که دنبالش بروی، کمک بزرگی است. این کار خیلی در آرامش انسان اثر دارد که وقتی کسی مصیبت زده است و مشکل دارد، همراهی اش کنی. همراه بودن و تنها نگذاشتن و این که ما با وسیله ای که داریم او را این طرف و آن طرف ببریم، یا خانه در اختیارش بگذاریم و به هر حال، کاری برایش بکنیم، از نظر روانی کمک خیلی بزرگی است.
گاهی در انجام وظایف دینی و انقلابی و سیاسی، انسان لازم است که از آبرویش بگذرد. به قول شهید بهشتی، به جای خون دادن، بالاتر از آن، باید خون دل خورد. بعضی دارای تکبر بالا هستند و سخت شان است که کسی به آن ها حرفی بزند. اذیت می شوند. مثل جوان هایی که حرف شنیدن از والدین شان برای شان سخت است. پدر و مادر چیزی به آن ها می گویند که به آن ها بر می خورد و سخت شان است و نمی توانند آن را هضم کنند. گاهی خدای نکرده، کار به پرخاشگری و دعوا و توهین به والدین می رسد و عاق می شوند که این خیلی خطرناک است وانسان ساقط می شود.
«مرگ سیاه» حرکت به سمت انسانیت را قدرت و سرعت می دهد
اصطلاحاً به شنیدن حرف های سخت، به قدر ناشناسی ها و ناسپاسی هایی که دیگران نسبت به ما می کنند، «مرگ سیاه» می گویند. اما هنر یک انسان در حرکت به سمت انسانیت، این است که چقدر به سمت مرگ سیاه حرکت کند. مرگ سیاه یعنی این که انسان بتواند با دیگران معاشرت کند، از دیگران رنج ببیند و اذیت شود، ولی به او برنخورد.
«مرگ سیاه» هم از مرگ های خیلی شیرین است که هر کسی شجاعت و جرأت و لیاقت آن را ندارد. اگر کسی به خانه برود و همسرش یا والدینش کمی بی دقتی در رفتار با او کند، صدایش بالا می رود و قهر و نازش شروع می شود، چرا؟ چون آدم بدبختی است و نمی تواند تحمل کند. «مرگ سیاه» لیاقت می خواهد. این لیاقت اینطور به دست می آید که اگر خدا نصیب کسی بکند و انسان حرف سنگین بشنود، تحمل کند. مثلاً پدر به فرزندش بگوید: «چقدر بی عرضه هستی! چند سال است پشت کنکور مانده ای.» خوب حالا پدرت این حرف را بزند. چر ا تکبر می کنی؟ قبول کن! عصبانی شدن ندارد. والدین خیلی حق به گردن انسان دارند. ما مقصر و تنبل هستیم. اگر هم نباشیم باید تحمل کنیم. بعضی به خاطر کم ظرفیتی با کوچکترین تشنج، بر افروخته می شوند و تعادل شان به هم می خورد و نشاط شان را از دست می دهند. یا به محض این که کسی به آن ها حرفی می زند، از سر سفره قهر می کنند و پژمرده می شوند و ساکت می شوند و دیگر حرف نمی زنند و مجلس را ترک می کنند.
برای نجات فطرت باید طبیعت را تحقیر و اذیت کرد
یکی از وظایف ما برای نجات خودمان، تحقیر و اذیت و خوار و ذلیل کردن طبیعت مان است. چون فطرت واقف به شرافت و ارزش خودش است و می داند نفخه ی الهی است و اذیت و تحقیر نمی شود.
امام کاظم (علیه السلام) می فرماید: «ای هشام! وقتی که تشخیص، تشخیص عقلانی و درست خودت باشد، به حرف و سخن مردم اعتنا نکن. ای هشام! اگر در دست تو یک گردو باشد و هرکس به تو برسد و بگوید بَهبَه! چه گوهر گرانبهایی در دست داری، وقتی که میدانی آنچه در دست توست گوهر نیست، کلام آن ها هیچ نفعی به حال تو ندارد و گردو را برای تو گوهر و لؤلؤ نمیکند. اگر هم در دست تو گوهری باشد و مردم همه بگویند در دستت گردو داری، تو تابع تشخیص و عقل و فکر خودت باش، چون میدانی که آن چه در دست توست، گوهری گرانبهاست. پس حرف مردم در این مورد هم ضرری به تو نخواهد رساند و گوهر تو را تبدیل به گردو نمیکند.»[3] انسان نفخه ی الهی و گوهر با ارزشی است که ارزشش را خدا و معصومین می دانند. حقیقت انسان با فحاشی و نمک نشناسی وتوهین و تحقیر دیگران، کوچک نمی شود. طبیعت، جنبه ی حیوانی انسان است که احساس کوچکی و تحقیر و ضعف و ذلت می کند. اگر طبیعت تحقیر نشود، می خواهد بر همه کس حکومت کند. خضوع و خشوع در عبادات، نماز، رکوع، سجود و حج همه برای تحقیر کردن نفس است. چرا به روزه «مرگ سفید» می گویند؟ چون با روزه گرفتن، طبیعت کشته می شود و محصول مردن طبیعت، حیات فطرت و زنده شدن است و این مبارک است. حالا اگر کسی هم کمک کرد و فحش هم به انسان داد، باید بگوییم دستش درد نکند.
یعنی راه آدمیت و حاکمیت فطرت و شبیه خدا و معصوم شدن، این است که انسان تحمل داشته باشد و رنجیدن را بخصوص از طرف کسانی که برانسان حق دارند، تحمل کند و از رنجیدن هراسی نداشته باشد. پس اگر گله و انتقاد کردند، حق است یا باطل، نباید ناراحت شویم.
خصوصیات رفاقت
نور بخشند به هم چون که به صحبت آیند
روز خورشید هم و شمع شب تاری هم[4]
نور بخشی و مایه ی هوشیاری هم بودن، از شریط رفاقت است. رفیق کسی است که رفیقش را هوشیار کند و بیدار نگه دارد و نگذارد خواب غفلت به سراغش بیاید.
رفاقت ها باید انسان را تاریک و غمگین نکند. در آن ملامت و سرزنش و تحقیر و به رخ کشیدن اشتباهات نباشد. به هر حال انسان اشتباه و کوتاهی می کند و به گرفتاری هایی دچار می شود. انسان نباید رفیقش را سرزنش و تحقیر کند؛ بلکه باید ضمن کمک کردن به او حرف بد هم نزند. رفاقت باید بیشتر روشنایی، امید و محبت بیاورد. نباید با کسانی که انسان را تاریک می کنند، معاشرت کرد. چون فطرت انسان خاموش می شود و نور خدا کم رنگ می شود. دوستان باید صحبت های شان به همدیگر حال و قدرت و لذت و روشنایی بدهد. وقتی با هم حرف می زنند، همدیگر را تقویت و کمک کنند. علامه با آن مقام برجسته ی علمی و معنوی و عرفانی، می فرمود: «وقتی شهید مطهری در جلسه ی درس حاضر میشدند، از شوق و شعف، حالت رقص پیدا می کردم، به جهت این که میدانستم هر چه میگویم هدر نمیرود و محفوظ است.» خوب است آدم برای رفقایش این طور باشد. جاهایی که انسان به دلایل مختلف از توجه و دیدن محروم است، رفقا که چشم شان باز است، باید ببینند و راهنمایی کنند. در زمانی که توطئه ای است، مثلا کار اقتصادی و سیاسی خطرناکی است، اشتباه در مسئله ی خانوادگی است، اشتباهی در ازدواج است، اشتباه در برقراری ارتباط است، دوستان در همه اینها باید نور هم باشند و به همدیگر کمک کنند که دوست شان به اشتباه نیفتد.
این یک فرمول است. انسانی که غرق کمک به دیگران است و مشکلات دیگران را مد نظر دارد، مشکلات خودش را از یاد می برد و فراموش می کند. حضرت مجتبی (علیه السلام) می فرماید: «یک شب مادرم تا صبح گریه کرد و برای همسایه ها دعا کرد و هیچ دعایی برای خودش نکرد. از مادرم سؤال کردم چرا؟ ایشان فرمود: «الجارُ ثُمَّ الدّارُ [5]= اوّل همسایه، سپس خانه ی خود.» باید حواس مان به ابدیت اطرافیان مان باشد و مواظب باشیم تا کسی آلوده نشود. نه از ناحیه ی ما و نه از ناحیه ی دیگران. نگذاریم بقیه هم خواب بمانند. باید بیدار شان کنیم تا گرفتار و اسیر نشوند. تا می توانیم به دیگران کمک کنیم. مشکلات دیگران را مد نظر داشته باشیم. فقط به مشکلات خودمان فکر نکنیم. کسی که از مشکلات دیگران خبر دارد، شاکر است. چون وقتی خبردار می شود که دیگران چه مصائب و مشکلاتی دارند، می فهمد که مشکلات خودش خیلی ناچیز بوده است.
برای غنی شدن باید به منبع غنا یعنی خداوند وصل شویم
اگر کسی غنی باشد و از حرف کسی نرنجد، باید وصل به خدا شود. اگر کسی بخواهد مایه ی هوشیاری دیگران بشود، باید از یک منبع الهی سرمست باشد و لذت ببرد و شاد و با نشاط و قوی باشد. این ها را باید از منبع نشاط و شادی و قدرت، یعنی خداوند تبارک و تعالی بگیرد. بدون این که انسان به یک منبع شادی و آرامش و اطمینان و قدرت وصل باشد، آدم ضعیفی بار می آید و نمی تواند به وظایفش عمل کند.
کسانی می توانند مصیبت، رنج و حرف سخت اطرافیان را تحمل کنند که بد بخت نباشند و از جایی چیزی به آن ها برسد. مثلاً کسی که درآمد زیادی دارد، اگر مقداری را از دست بدهد، به او بر نمی خورد، چون درآمدش زیاد است. انسان اگر بخواهد قوی باشد و بتواند از طبیعت بگذرد و حرف بد را اطرافیان را نشنیده بگیرد، مثلاً اگر همسرش یا والدینش کار بدی بکنند، بتواند آن را ندید بگیرد و اصلاً در ذهنش نیاید و آن قدر قوی باشد که جهنم، او را نتواند بگیرد و بهشتی باشد، باید از منبعی خورده باشد. کسی که از خدا و معنویات لذت نمی برد و سر مستی و پاتوق های فطری و عیاشی های فطری ندارد، گرفتار عیاشی های طبیعی می شود. او بدبخت و ضعیف النفس و متکبر است و خیلی خیلی گرفتار می شود. راهِ این که ما بتوانیم به وظایف مان درست عمل کنیم، این است که از منبعی بخوریم و بدانیم که اگر از این جیفه دنیا بگذریم، خیلی چیز های دیگر گیرمان می آید. کسانی که روحیات این طوری دارند و فکر می کنند که دیگری چه گفت و گرفتار دعوا و مشکلات و مصیبت و رنجیدن از حرف و رفتار دیگران هستند، دچار جهنم هایی می شوند که بعدا از رفتار خود پشیمان می شوند. اگر کسی بخواهد از این جهنم ها بگذرد و گرفتار بدبختی ها نشود، باید از یک جای دیگر سیراب شود.
مثلاً این که کسی بگوید: چرا کارت دعوت من دیر آمد؟ چرا من را پایین مجلس نشاندند؟ چرا کادوی ما این بود؟ چرا کادوی آن ها آن بود؟ چرا خواهر تو این طوری گفت؟ کسی که این چیزها را بگوید، آدم بدبختی است و غنی نیست.
امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: «أكبَرُ البلاءِ فَقرُ النَّفسِ[6] = بزرگترین بلا، فقر شخصیت است.» وقتی انسان غذای طیب گیرش نیاید، سراغ جیفه می رود. بالاخره باید خودش را طوری سر پا نگه دارد. آدم هایی به جهنم می روند که به بهشت راه ندارند. کسی که در بهشت است بر نمی گردد تا به جای گرم و سوزان برود.یعنی اصلا با جهنم کاری ندارد. تا کسی می خواهد حرفی به او بزند، می فهمد بوی جهنم می آید. می فهمد می خواهد تشنج درست شود و زود خودش را کنار می کشد. رفتارش را هم طوری تنظیم می کند که با این آدم ها خیلی برخورد نداشته باشد. هر حرفی هم می زنند، سکوت می کند که مبادا به جهنم برود و بسوزد. کسی که به منبع غنا یعنی خداوند تبارک و تعالی وصل شد و غنی شد، سرمست از خدا و اهل بیت (علیهم السلام) و روابط معنوی و آخرت و بهشت می شود و هیچ وقت سراغ جیفه نمی رود. در قرآن هم آمده، وقتی می توانید مردار بخورید و برایتان حلال است که غذای طیب و طاهر گیرتان نیاید و دم مرگ باشید.
کسی که با خداوند پیوند بخورد، دیگر با کسی اختلاف پیدا نمی کند
کسانی که از میِ حق زیاد خورده اند، دیگر طبیعت و جنبه ی حیوانی را فراموش کرده اند و حرف درشت و بد هم که بشنوند، به آن ها بر نمی خورد و جواب نمی دهند. حتی توجه و تفسیر هم نمی کنند. از این گوش می گیرند و از آن گوش در می کنند. اصلاً وانمود می کنند که نشنیده اند و این کار، خیلی برایشان راحت است. اما کسانی که مغرور هستند، هر حرفی که بشنوند، احساس می کنند به آن ها توهین شده و تحقیر می شوند و شروع به دفاع از خود می کنند که من چنین و چنانم و این طوری نیستم.
آدم عاقل می گوید: من یک حرکت جنینی به سمت ابدیت دارم و خیلی با مرگ فاصله ندارم. وقتی به آخرت می روم، تمام این اعتباریات کنار می رود و هیچ چیزی برای انسان باقی نمی ماند. انسان هست و «متن واقع» که «متن واقع» همان برزخ است. در آن جا از انسان سؤال می کنند، چه آورده ای؟ روح سالمت کو؟ وقتی انسان با حق پیوند بخورد و از حق لذت ببرد، دیگر جیفه خور دنیا نیست و روحیه اش، روحیه ی جهنمی نیست. نه افراد را می رنجاند و نه می رنجد. هیچ چیزی به او بر نمی خورد و زود داغ نمی کند.
علم دین اگر به جای فطرت بر حیوانیت بنشیند، نجات بخش نیست
طرف 10 سال سر درس یک استاد با تکبر بارآمده و بالا می رود. کافی است استاد یک حرف به او بزند و یک چیزی از او بشنود، به ته جهنم می رود. علم و تحصیلاتی که به دست آورده، سواد و محفوظاتش که قوی شده، به جای این که روی فطرتش بنشیند و کمکی به او بکند و حرارت محبت خداوند را به او بدهد و لذت به او بدهد و سرمستش کند، روی طبیعتش نشسته و فقط اطلاعاتش را بالا برده.
وقتی خود آدم یعنی همان ناخود و طبیعت و جنبه ی حیوانی از انسان گرفته شود و انسان با حق پیوند بخورد، دیگر هیچ وقت چیزی به او بر نمی خورد. اگر کسی هم حرفی بزند، دیگر خودی ندارد که به او بر بخورد. آن هایی که می رنجند و زود عصبی می شوند و زود می خواهند پاسخ بدهند و زود وارد بحث می شوند و یک سره به دفاع از خودشان می پردازند، کسانی هستند که من قلابی و ناخودشان خیلی بزرگ شده است. زود به آن ها بر می خورد و درد شان می آید و نمی توانند دفعش کنند. علت اکثر طلاق ها و گرفتاری ها وفجایعی که در اجتماع به وجود می آید، به خاطر همین «من» است. «من» نمی گذارد که انسان ها با هم کنار بیایند و با هم سازگار باشند و تحمل همدیگر را داشته باشند. با داشتن «من» به کوچک ترین بهانه ای از هم دیگر دل خور می شوند و اشکال می گیرند ودعوا می کنند. اگر «من» نباشد تشنجی هم نیست. امام فرمود: اگر همه ی انبیاء یک جا جمع شوند چون «من» ندارند هرگز اختلاف پیدا نمی کنند.
برای حرکت به سمت بهشت باید از ظرفیت طبیعت کم کنیم
به سمت بهشت حرکت کردن، یعنی کاهش از ظرفیت ناخود و من. هر چقدر از ظرفیت من و ناخود کم شود، به ظرفیت فطرت اضافه می شود و سرعت و قدرت در حرکت به سمت بهشت بیشتر می شود. همچنین شباهت به خداوند تبارک و تعالی نیز بیشتر می شود.
ما در دنیا باید ظرفیت این ناخود را کم کنیم. حالا اگر در اجتماع چند میدان قوی بود که به ما کمک کرد تا ناخود از ما گرفته شود، نباید ناراحت نشویم. چون این من، یک غده ی سرطانی در بدن است و قرار است با ما نباشد. وقتی بخواهند آن را دربیاورند، مقدمات دارد، درد دارد، عمل دارد، درد سر های بعد از عمل دارد. چاره ای نیست، اگر در ما بماند، کار دست مان می دهد. دست روی دست گذاشتن و تنبلی کردن و با خودمان مداهنه کردن و کلاه گذاشتن سر خودمان و درگیری با خودمان و برنامه ی ریاضتی را عقب انداختن که مثلاً بگذار اول درسم تمام شود، بگذار زن بگیرم، بگذار سربازی ام تمام شود، این ها باعث می شود به جایی نرسیم و وقتی به خودمان بیاییم می بینیم که خیلی کارها مانده و شاید عمرمان تمام شده باشد.
فاصله گرفتن از خداوند، غم و اندوه می آورد
خداوند جهان را طوری آفریده که هر کسی از خدا فاصله بگیرد، غمگین می شود. یعنی دریا و معدن غم را درست در نقطه ی مقابل خودش گذاشته اند. این قانون است، به محض این که از او فاصله بگیریم، به غم نزدیک می شویم.
پناهگاه و کمک همدیگر بودن، سرشار و شاداب نگه داشتن همدیگر، اصل مهمی است. یک اصل مهم را خداوند تبارک و تعالی و قرآن کریم و اهل بیت (علیهم السلام) در حرکت به سمت آخرت و معنویت به ما گفته اند که باید رعایت کنیم و آن این است که مؤمن باید با نشاط و شاداب جلو برود. شاد باشد و پژمرده و بی الفت و اخمو و غمگین و غمزده نباشد. البته مؤمن غم های بزرگی دارد. غم آخرت و خدا و شیطان را دارد. با منافق و کافر و ظالم درگیر است. اما از آن جهت که با خود خدا مستقیم در ارتباط است، شاد است. خداوند مؤمن را در دنیا از خودش جدا و رها نکرده و نگفته هر وقت خودت را به من رساندی به بهشت بیا. او با مؤمن و در بغل مؤمن است. برای همین بود که فرمود: نحن اقرب الیه من حبل الورید= ما از رگ گردن به او نزدیکتریم».
پس ما باید سرشاری و شادی و شادابی و نشاط خودمان و دیگران را هم حفظ کنیم و هر چیزی که امکان دارد به نشاط و شادابی خودمان و دیگران لطمه بزند را دور کنیم. راهش هم فقط و فقط گذشتن از طبیعت است. توجه به طبیعت و حیوانیت، غم آور است. آدم های دنیا زده دارای بیشترین غم و عصبانیت و افسردگی و تشنج در زندگی هستند. بنابراین تا از خدا دور شویم افسردگی، پژمردگی، عصبانیت، گیجی و گنگی و بی قراری سراغ مان می آید. این قانون خداست. خدا نظام عالم را این طوری خلق کرده. خدا هوا و آب و درخت را گذاشته، نظام فیزیکی را گذاشته، نظام معنوی را هم مثل نظام فیزیکی قانونمند گذاشته و تخلف بردار هم نیست. نظام طبیعت این است که اگر من خودم را از بلندی پایین بیندازم، زیر آب بروم، زهر بخورم، دست به برق بزنم، می میرم. در مسائل معنوی هم مثل قوانین فیزیکی، قوانین و سنت های غیر قابل تغییر داریم. یکی از سنت های غیر قابل تغییر خداوند، غمگین و عصبی شدن بعد از فاصله گرفتن از خدا وقوانین الهی است. ممکن است الکی خوش باشیم، اما ته قضیه افسردگی و عصبانیت و دلشوره و فحش دادن به همدیگر و به جان هم پریدن است. زندگی طبیعت گراها را نگاه کنید. دائماً تنگ و تاریک است. خداوند در قرآن می فرماید: «وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنْكًا وَنَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَعْمَى[7] = و هر کس از یاد من اعراض کند همانا در دنیا معیشتش تنگ شود و در قیامت نابینا محشورش کنیم.» ثروتمند ترین مردم هم که باشید، زندگیتان تنگ می شود.
چند روز پیش شخصی ثروتمند پیش من آمده بود. افسرده و پژمرده بود و هیچ نشاط نداشت. می گفت: «دارم دیوانه می شوم. بدبخت شدم. بیچاره شدم. می خواهم خودکشی کنم. از زندگی سیر شده ام.» به او گفتم: «هیچ راهی نداری. باید با منبع شادی آشتی کنی تا شاد شوی!» این فرمولش است و نمی توانیم تغییرش بدهیم.
ما باید شادی در زندگی مان را حفظ کنیم. شادی مان هم با ارتباط با منبع شادی یعنی خداوند تبارک و تعالی و فاصله گرفتن ازناخود و طبیعت حاصل می شود . در این صورت انسان سرشار و شاداب می شود و همه چیزش سر جای خودش است و به همه کارش می رسد. مثل بسیجی ها در جبهه خوب می خندد و قهقهه می زند، اما قهقهه ی آن ها تاریکی نمی آورد. خنده ی شب عملیات شان و ترانه خواندن شان و شوخی های شان، شادی و نور و روشنایی می آورد. عشق و حال و جوانی را آن ها کردند. بساطی و می و میکده ای باز شد و مدتی عیاشی کردند و تمام شد. البته راه بسته نیست و در میکده بسته نشده. فقط تعدادش کمتر شده. آدم وقتی وارد این جمع ها می شود و با این آدم ها پیوند برقرار می کند، می بیند بیشتر ازهر دفعه شاد و آرام و سالم و سر حال است. مشکل و مصیبت هم هر چه سرش بیاید او را تکان نمی دهد. چون وصل به منشأ سرشاری است. ما موظفیم در جامعه ی اسلامی ضمن این که سرشاری شادی خودمان را حفظ می کنیم، کمک به سرشاری دیگران هم بکنیم. از همه ی خواهران و برادران خواهش می کنم اولین جایی که سرشاری اش را حفظ می کنید و روی سرشاری آن سرمایه گذاری می کنید، خانواده های خودتان باشد. محیط خانواده باید سرشار از شادی و با نشاط و با محبت و عاطفه باشد تا نظر خداوند تبارک و تعالی جلب شود. خداوند زمانی با ما آشتی می کند که ما محیط و اطراف مان را به خصوص خانواده مان را منشأ و مرکز شادی و نشاط کنیم.
پی نوشت:
کلیدواژه ها:
آثار استاد