مؤسسه فرهنگی هنری خیریه
«اَلاِمام الحسن(ع) قَد سُئِلَ عَنِ الحِلم. قال: کَظمُ الغیظ وَ مِلکُ النَفس= از امام حسن ع سوال شد که حلم چیست؟ فرمود: حلم یعنی فرو خوردن خشم و مالک نفس خود بودن».
«مالکیت داشتن انسان بر نفسش» یعنی مالکیت و تسلط داشتن انسان بر طبیعتش. یعنی هنگامی که خشمگین شد، مانع از بروزش بشود و نگذارد ظهور پیدا بکند و اجازه ندهد که طبیعت، در مقابل فطرت طغیان کند. ملکُ النفس یعنی خویشتنداری و هر جایی که طبیعت علیه منافع فطرت می خواهد اقدامی بکند، انسان بتواند جلویش را بگیرد و به او بگوید این کار را نکن.
«ملک النفس» یعنی انسان کاری کند که فطرتش حاکم بر طبیعتش باشد. یعنی طبیعت را طوری کنترل کند که هر وقت هوسی و حمله ای کرد به سمت فطرت یا منافع فطری، انسان بتواند متوقفش کند و به او بگوید اینجا حریمی نیست که تو بخواهی بیایی. این حریم خطرناکی است و به اینجا وارد نشو. کلمه حرام هم یعنی همین. وقتی گفته می شود فلان چیز حرام است، یعنی حریم دارد و اگر شما واردش بشوی، می سوزی. پس وارد این حریمها نشوید. ملک النفس یعنی نگذاری طبیعتت در حریم فطرت وارد بشود. این می شود حلم. حالا اگر آن را نگاه بداری، حلم قدرت هم دارد. در روایت هم داریم که می فرماید: «اَشجَعُ النّاس مَن غَلَبَ هواه= شجاعترین انسان، کسی است که بر هوای نفسش غلبه کند». هوای نفس همان طبیعت است. چنین شخصی شجاع است.
لازمه ملک النفس بودن، این است که انسان بتواند واقعا خود و ناخودش را در وجود خودش تفکیک بکند و بداند که یک دشمن خارجی دارد به نام شیطان که با ناخود او هماهنگ می شود و از آن تغذیه می کند. اساساً شیطان از ناخود انسان تغذیه می کند، اما از خود اصلی انسان می ترسد.
وقتی قرار است «ملک النفس» در کار باشد، طبیعت و نفس باید مملوک انسان باشد و انسان باید حس رقابت، غلبه، پیروزی، مبارزه در وجودش باشد. یعنی واقعاً لذت ببرد از این که می خواهد درگیر بشود با یک حریف.
رفتار سگ گله و پلیس، نمونه ای از کنترل غضب است
اطاعت سگ از صاحبش، نمونه ی مناسبی است برای فهم چگونگی کنترل کردن خشم. یعنی «سگ نفس» را باید تربیت کرد. افرادی که سگ دارند، سعی می کنند سگ گله یا سگ نگهبان در مزرعه، یا سگ پلیس و سگ جستجو را طوری انتخاب کنند که قوی باشد تا بتواند از پس دشمن بر بیاید.
اما این سگ را طوری تربیت می کنند که با صاحبش دوست است و با او هیچ کاری ندارد و در اوج سلم و سلامتی رفتار می کند. در نتیجه، هر وقت صاحبش بخواهد، می تواند سگ را به نفع خودش در کارهایی به کار بگیرد. اگر یک موقع سگ بخواهد اشتباهاً حمله بکند به یک آشنا، کافیست صاحبش به او یک اشاره بکند که جلو نرو؛ این مهمان است و کاری با او نداشته باش! می بینیم که سگ اطاعت می کند و می ایستد. می بینیم که این سگ به این قدرت و درندگی، کیش دادن یا نگه داشتنش، به دست صاحبش است و هر وقت بخواهد او را بفرستد به جایی برای درندگی، به او امر می کند و هر وقت بخواهد، جلویش را می گیرد.
«ملک النفس» یعنی این که انسان با سگ غضب و طبیعتش این گونه رفتار کند. نه این که مثل اکثر افراد، گرفتار طبیعتش باشد. زیرا طبیعت، هر جا دلش خواست، صاحبش را می برد و هر طور دلش خواست رفتار می کند. طبیعت دوست دارد طوری باشد که هر چه را خواست ببیند و بشنود و بخورد و صاحبش نتواند جلویش را بگیرد.
هوس ها با خیال کردن، روح را فاسد می کنند
خیال را باید کنترل کرد. چون خیال کنترل نشده، خطرناک است. خیال انسان، روح ساز و غذاساز است. خیال، آشپزخانه ای است که دائماً در آن غذا درست می شود. خیال گاهی ممکن است یک نفر را تا جهنم هم ببرد.
اگر انسان حریف خیالش نشود و نتواند خیالش را کنترل کند، افکاری به سرش می آیند که همان افکار، شکل می دهند به شخصیت انسان و وادارش می کنند که اقدام به کارهای ناشایستی بکند که سر از جهنم در بیاورد.
همه کسانی که از صراط مستقیم خارج شده و آلوده می شوند و دست به گناه و تباهکاری می زنند و منحرف می شوند، کسانی هستند که اول در خیال شکست خورده اند. یعنی در درون و خیال خودشان شکست خورده اند. یعنی خیالات و افکار نادرست و باطل، بر خود حقیقی اش غلبه کرده و بعد، ظهور این شکستی که انسان در خیال خودش خورده، می شود عملش. اما اگر انسان بتواند جلوی خیال های باطلش را بگیرد و نگذارد که فکرهای ناجور و باطل به سرش بزند و سر از معصیت و انحراف و به گناه افتادن در بیاورد، می تواند به مقامات عالی مثل خدا گونگی برسد.
تفاوت مسابقه های وهمی با مسابقه های حقیقی چیست؟
گاهی انسان در یک مسابقه وهمی شرکت می کند. مثل بازی شطرنج. این یک مسابقه ی وهمی است، چون طرف مقابلت دشمن حقیقی نیست و این فقط یک بازی است. فوتبال و ورزشهای دیگر نیز همینطور است. یعنی صرفاً یک لذت توهمی دارد که انسان در توهمش، بر طرف مقابل پیروز می شود و لذتش هم لذت وهمی است.
شما فیلم های سینمایی را نگاه کنید. در فیلم های سینمایی یک گروه، گروه منفی هستند و یک گروه، گروه مثبت. شما وقتی تلویزیون و فیلم و سینما را نگاه می کنید، دائماً می بینید که دارند واهمه انسان را فعال می کنند.
شما هم دائماً دنبال می کنید که این قهرمان داستان پیروز و موفق بشود یا سرانجام بتواند غلبه بکند بر جبهه بد و آن را از بین ببرد. بعد از اینکه فیلم تمام می شود، شما تمام مدت احساساتتان شبیه احساس حقیقی است. یعنی خودتان را در متن داستان حس می کنید. اما وقتی فیلم تمام می شود، دیگر احساسات هم تمام می شود و همه چیز از بین می رود. بعد که دقت می کنی، می فهمی که همه چیز وهمی بوده و همه چیز فقط در محدوده خیال و وهم انجام شده است.
تنها مسابقه حقیقی انسان، مسابقه ای است که در اثر عضویت در مجموعه ولایتی خداوند و در مقابل مجموعه ولایتی شیطان انجام می شود. چه در خارج از وجود انسان، و چه در درون. انسان یک مبارزه با طبیعت خودش دارد و یک مبارزه هم با دشمن خارجی، یعنی طبیعتگراهایی مثل آمریکا و اسرائیل دارید.
ممکن است گاهی نادانی انسان به جایی برسد که بنشیند یک فیلم کارتونی نگاه کند که حاصلی جز غلبه وهمیات بر عقلیات ندارد. فیلم کارتونی معمولا اینطوری است که یک طرف خوب دارد و یک طرف بد. شما می نشینید و دل می دهید به این نوع فیلم ها که همه اش نقاشی و تصورات و خیالبافی های یک انسان است که روی کاغذ به صورت نقاشی در آمده و به آن شخصیت داده شده است. بعد شما آنها را اینقدر حسابی و جدی تصور می کنید که گاهی ضربان قلبتان هم بالا و پایین می رود و با محتوای فیلم، حس می گیرید.
ولی ای کاش که با دیدن این فیلم ها به انسان حس مبارزه حقیقی دست بدهد. ای کاش که حسی که با دیدن این فیلمها پیدا می کنیم، حس غلبه بر طبیعت باشد. یعنی بدانیم که حقیقتاً کسی می خواهد ما را از سعادت ابدی محروم کند. یعنی بفهمیم که حقیقتاً کسی هست که قسم خورده و به خداوند گفته: «فَبِعِزَّتِكَ=قسم به عزتت» که انسان را گمراه خواهم کرد. این قسم شیطان است.
چطور تو خوشت می آید که بنشینی پای یک کارتون یا یک مسابقه فوتبال یا یک فیلم سینمایی و دل بدهی به مسابقات و مبارزات وهمی، در حالی که دشمن خارجی حقیقی تو تهدید می کند و دائماً برای گمراه کردن تو نقشه می ریزد؟
«خودشناسی» راه غلبه بر طبیعت و شکوفا شدن استعدادهای انسان است
انسان، قوه و ظرفیت شبیه شدن به خدا را دارد و می خواهد استعدادهایش را به ظهور برساند و آنها را شکوفا کند؛ اما طبیعتش نمی گذارد. این یک مبارزه ی حقیقی است و می ارزد که برایش سرمایه و وقت و جوانی را صرف بکنیم. راهش هم «خودشناسی» است.
یکی از جذاب ترین و شورانگیزترین نقاط عطف زندگی انسان، این است که می داند با یک دشمن حقیقی روبه رو است که می خواهد انسان را از سعادت ابدی محروم کند. انسان می داند که دارد با آن دشمن مبارزه می کند و این مبارزه، یک مبارزه ی شیرین و حقیقی است. می داند حریف دارد و کسی می خواهد او را به لجن بکشاند و او را از پرواز به سمت ابدیت و تبدیل شدن به مظهر خداوند باز بدارد. اما تا یک جوان خودش را نشناسد و به حقیقت ابدی خودش پی نبرد و نفهمد که برای چه خلق شده و چه جایگاه عظیمی در این نظام خلقت دارد، تن به این مبارزه حقیقی و جذاب و شیرین نمی دهد و دائماً از خود حقیقی اش فرار می کند. این همه جوان ما در خیابان داریم می بینیم که در شهر وِلو هستند و این طرف و آن طرف می روند. جوانهایی که به تعبیر قرآن، دچار خود فراموشی شده اند. یعنی خود حقیقی شان را فراموش کرده اند. اینها اساساً از مقوله مبارزه خارج شده اند. چرا که خودشان را نخودی کرده و از مبارزه اعلام انصراف کرده و گفت اند که ما مرد میدان مبارزه نیستیم. می گوند ما اهل مبارزه حقیقی که این خلقت برای آن آفریده شده، نیستیم. یعنی خودشان را معاف کرده اند. علتش هم این است که خود اصلی شان را نمی شناسند.
اگر کسی خودش را بشناسد، با رغبت می آید و در این مبارزه وارد می شود. چون می داند خداوند وعده کرده که کمک کند و فرموده: «وَ كانَ حَقًّا عَلَیْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِینَ= حق است بر ما و وظیفه ماست که مؤمنین را کمک کنیم». اما اگر خودش را نشناسد، اساساً از دور مبارزه خودش را خارج می کند و به عوض این مبارزه، می رود و در زندگی وارد میادین مبارزه های وهمی می شود. یعنی اگر مبارزه ای هم داشته باشد، در حد کمالات گیاهی یا حیوانی است. در حد شئون وهمی یا خیالی است و بیشتر از این، به چیزی فکر نمی کند. یعنی نمی آید به سراغ مسابقه های حقیقی. هر وقت هم می خواهی به او تذکر بدهی که عزیز من بس است؛ تا کی می خواهی نخودی باشی؟ تا کی می خواهی کوچک و بچه بمانی و بازی کنی؟ بیا در گود مسابقه های حقیقی. بیا در مبارزه برای زندگی ابدی. زیرا که ابدیت نزدیک است. هر وقت می خواهی اینها را به یادش بیندازی، فرار می کند، چرا؟ چون معرفت کافی نسبت به خودش ندارد و به خودشناسی خوبی نرسیده است. به همین دلیل است که این مبارزه برایش مفهوم و جذابیت ندارد. چون فلسفه اش را نمی داند، وقتی دعوتش می کنی به یک مبارزه جدی و حقیقی، فکر می کند که دارید دعوتش می کنید که کتکش بزنید. برای همین است که طبیعتگراها همیشه می ترسند از این که بیایند به سمت فطرتگراها و خیلی با احتیاط با فطرتگراها برخورد می کنند. ارتباط طبیعت گراها با فطرت گراها همین مقدار است که منافع طبیعت گرایانه شان تأمین شود. اما اگر یک موقع فطرتگرا بخواهد او را دعوت بکند به سمت فطرتگرایی و بخواهد تجربه شیرین فطرتگرایی را به او بچشاند، می بینی که ترمز می کند و می ترسد چیزی بیاموزد و این را نوعی امتیاز دادن محسوب می کند. چرا؟ چون باید از من ناخودش که همان گرایش های طبیعت گرایانه ی اوست، امتیاز بدهد. اصلا محلی به خود فطریش نمی گذارد و با آن کاری ندارد. چرا؟ چون اصلاً خود فطریش را نشناخته است. یعنی فکر می کند که دائماً باید از طبیعت خودش متیاز بدهد. برای همین می گوید: نه؛ سرم کلاه می رود. من مثل شما پخمه نیستم. من مثل شما اُمُل نیستم. خداوند هم اینها را این گونه معرفی می کند: وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ آمِنُوا كَمَا آمَنَ النَّاسُ قَالُوا أَنُؤْمِنُ كَمَا آمَنَ السُّفَهَاءُ = وقتی به اینها گفته می شود ایمان بیاورید، همان طور که مردم ایمان آوردند. می گویند آیا ما ایمان بیاوریم مثل این مردم نادان که ایمان آورده اند؟». خداوند درمورد اینها می فرماید: « أَلَا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاءُ وَلَكِنْ لَا یَعْلَمُونَ= آگاه باشید که اینها خودشان نادان هستند؛ اما نمی دانند».
طبیعت گرا می گوید: من زرنگ و هوشیارم و می خواهم در دنیا جوانی و حال کنم و از زندگی لذت ببرم. او فکر می کند که فطرتگراها عشق و حال و لذت ندارند. او اصلاً نمی تواند بفهمد فطرتگرا چه لذت هایی می برد و اصلا فطرت گرا را درک نمی کند. برای همین است که به قول قرآن مومنین فطرتگرا را مسخره می کند. «إِنَّ الَّذِینَ أَجْرَمُوا كانُوا مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا یَضْحَكُونَ= مجرمین همیشه به مؤمنین می خندند». می گویند اینها آدم های گمراه و پخمه و ابلهی هستند که از جوانی شان استفاده نمی کنند. اینها فکر می کنند که جوانی برای عشق و حال طبیعت گرایانه است. فکر می کنند که مثلاً این میلیونها بسیجی که مثلاً ۸ سال در جبهه عشق و حال معنوی و فطرت گرایانه می کردند، آدم های خل و احمقی هستند که رفته اند و جوانی شان را در آنجا تلف کرده اند. فکر می کنند آن جوانها حس های اینها را ندارند. نه عزیزم آنها هم همین حسهای شما را دارند و مثل شما حس دارند. ولی آنها یک بُعد دیگر وجود خودشان را خوب شناختند. آنها خود ابدی و خود حقیقی و الهی خودشان را شناختند و عاشق آن خودشان شدند. آنها کسانی بودند که خود حقیقی شان به بلندای ابدیت زیست دارد و امکان حیات برایش وجود دارد. اینطوری عاشق خودشان شدند. مثل شما نیستند که خودشان را فقط از تولد تا مرگ معنا کنند و به خودشان محدود نگاه کنند و خوشان را کوچک و ریز ببینند. اینها خیلی هوشیار و زرنگ هستند. «کیس» و زیرک یعنی همین. برای همین در تعریف شخص زیرک و عاقل فرمودند: زیرک کسی است که ابدیت نگر باشد. فرمودند:«مَن عَمَرَ دارَ اِقامَتِهِ فَهُوَ العاقِل= کسی که خانه ابدی خودش را آباد می کند، او عاقل است». چون می داند که خواه، ناخواه وارد آن حیات خواهد شد و برای حیات ابدیش نیاز به امکانات دارد.
پس «ملکُ النفس» به عنوان یکی از ارکان مهم حلم، وقتی حاصل می شود که آدم بداند وقتی بر طبیعتش غلبه بکند، یک ما به ازای ابدی گیرش خواهد آمد و حقیقتاً طبیعت را به عنوان دشمن خودش نگاه بکند.
تعابیری که خدا از انسان می کند، با تعابیری که ما می کنیم فرق دارد. تعابیر گیاهی و حیوانی ما غیر از تعابیر خداست. خدا از بالا نگاه می کند و ما را از تولد تا بینهایت می بیند و انسان را به همین بلندا معنا می کند و به همین بلندا احکام برایمان فرستاده و به همین بلندا دوستمان دارد. وقتی که به این بلندا یعنی حقیقت ما نگاهمان می کند، تعریف مرد زیرک عاقل و شجاع، با کسی که خودش را فقط از تولد تا مرگ می بیند فرق می کند. تعریف مرد زیرک و عاقل و شجاع، در مقیاس تولد تا مرگ، غیر از تعاریفی است که در مقیاس تولد تا بینهایت بیان می شود.
از این رو، وقتی نگاه فطرت گرا می خواهد شجاع را معنا کند می گوید: «مَن غَلَبَ هَواه=کسی که بر طبیعتش غلبه کند». غلبه بر طبیعت، برای این است که خود ابدیش آزاد و شکوفا بشود. برای این است که وقتی با نگاه فطرت گرایانه کلمات شجاع و عاقل را می خواهند معنا بکنند، توجه می رود روی حیات ابدی.
از این رو، در فهم طبیعتگراها انسان اینطور معنا می شود که «بَل یُرِیدُ الْإِنْسانُ لِیَفْجُرَ أَمامَهُ= انسان می خواهد جلویش باز باشد». این یعنی آدم طبیعت گرا دوست دارد هرکاری که دلش خواست، بدون حساب و کتاب انجام دهد. آدم طبیعت گرا چون می خواهد دستش برای گناه کردن باز باشد، حیات ابدی را زیر سؤال می برد. خداوند در مورد آدم طبیعت گرا بلافاصله بعدش می فرماید: «یَسْئَلُ أَیَّانَ یَوْمُ الْقِیامَةِ= اینها می پرسند که روز قیامت کی هست؟». چه کسی رفته و چه کسی از آنجا خبر آورده؟ روز قیامت کو؟ تلاش می کند تا آینده فطری خودش را و آینده ابدی خودش را و بعد از مرگ خودش را زیر سؤال می برد.
حمله از جلوی شیطان، این است که آینده طبیعی را برای انسان شلوغ می کند
یکی از ۴ حمله شیطان، حمله از جلو است. یعنی شیطان آینده طبیعی را به قدری برایت شلوغ می کند و برنامه ریزی می کند که تو هیچ وقت به فکر آینده ابدی نیافتی و هر وقت می خواهی بروی سراغ غذاهای فطری، کسل باشی.
شیطان برایت توجیه می کند و نمی گذارد بروی به طرف امور فطری و کارهای دیگرت را اینقدر به رُخت می کشد تا تو را متقاعد کند که بگویی:من برای کارهای فطری وقت ندارم. وقتی که به آدم طبیعت گرا می گویی بیا نماز بخوان؛ می گوید: ولش کن. وقت ندارم و نمی رسم. چون سرم شلوغ است. درس و کنکور دارم. می خواهم زن بگیرم. الان می خواهم این کار را بکنم. فردا می خواهم آن کار را بکنم. بنایی و نقاشی داریم. مسافرت داریم. مهمان داریم و نمی شود. هر وقت می خواهی برای آخرتت سرمایه گذاری بکنی، شیطان یکسره برایت سرگرمی درست می کند.، اینها اسمش حمله از جلوی شیطان است.
شیطان یک سره برنامه ریزی می کند و نیازهای خود طبیعی ات را از تولد تا مرگ جلوی چشمت می آورد. یکسره می گویی: چند روز دیگر دخترم می خواهد شوهر کند. چند تا دختر دارم. نماز و مسجد و ...را ول کن و برو دنبال کار دوم و کار سوم. پسرم چی؟ فردا می خواهد این کار را بکند. خودم چی؟ بگذار این کار را بکنم. این درجه و این مدرک را بگیرم. بگذار ما یک ذره کار بکنیم تا بتوانیم این فرش ماشینی را تبدیل کنیم به فرش دستبافت. بتوانیم این تلویزیون را تبدیل کنیم به تلویزیون رنگی. این 15 اینچ را بکنیم 25 اینچ. خانه ۷۰ متری را تبدیل کینم به 150 متری. یک طبقه را دو طبقه کنیم.
شیطان تا دم مرگ مشغولت می کند به طبیعت، تا از فطرت باز بمانی
شیطان برای سرگرم کردنت تا دم مرگ، برایت برنامه ریزی می کند و یک دفعه مرگ می آید به سراغت و می بینی حضرت عزرائیل ایستاده جلویت و دارد به تو می خندد و می گوید: خوب؛ چطوری برویم؟ اما تو اصلاً نگاهش نمی کنی. دوباره می گوید: با تو هستم. حواست را جمع کن که می خواهیم برویم. اما تو اصلاً انگار حرفش را نمی شنوی. صدایت می کند و می گوید: آمده ام سراغت که روحت را از جسمت جدا کنم. من ملک الموت هستم آمده ام ببرمت. اما تو می گویی وقت ندارم. فعلاً برو کنار که کار دارم. بگذار این طرح تمام بشود. بگذار آن کار تمام بشود.
خداوند در طول عمرت، مرگ را به روش های مختلف، به تو تذکر می دهد و آن را به تو نشان می دهد؛ اما باز هم تو به او می گویی وقت ندارم. یک روش تذکر مرگ، این است که شب که می خوابی، در حقیقت می میری. اما صبح که بلند می شوی، یعنی دوباره زنده شده ای. اما باز هم عبرت نمی گیری و باز هم می روی به دنبال کارهای طبیعی و دنیایی. روش دیگر این است که در خیابان، ده دفعه با یک امکان تصادف شدید برخورد می کنی، اما باز هم عبرت نمی گیری.
روش دیگر این که می بینی برادرت که از تو کوچکتر بود، مُرد. رفیقت مُرد. هم محلیت مُرد. همسایه ات مُرد. فلان جوان مُرد. اینها را یکسره به رُخت می کشد. اما تو می گویی برای آخرت وقت ندارم.
شیطان اینطوری سر آدم را شلوغ می کند در مستی و غفلت و یک دفعه منتقل می شود به آن سمت، در حالی که چیزی برای آن حیات آماده نکرده است. شیطان اینطوری خدعه می کند.
باید هنر مبارزه با شیطان را آموخت
شیطان دشمنی است که اگر ضربهاش عملی بشود و شمشیرش فرود بیاید، شما تمام ابدیتت را از دست داده اید. زیرکی برای شمشیر بازی با چنین دشمنی، کار می برد تا آدم به این قدرت برسد تا بتواند در مقابل حملات مختلفی که شیطان از جناح های مختلف به انسان می کند، شمشیرش را در مقابل او بگیرد و نگذارد که به او ضربه بزند.
هنر مبارزه با شیطان این است که انسان شیطانش را خسته و رام کند. کسی که می خواهد یک اسب وحشی را رام کند، ابتدا باید آن پرشهای تند اسب را تحمل کند. باید اینقدر فشار بیاورد تا اسب خسته و رام بشود. خوب اینها کار می برد و زحمت دارد. اما انسان باید در این میدان وارد بشود. هر چقدر سن شما کم باشد، شجاعت و قدرت شما بیشتر است و قدرتمندتر و شجاعتر می توانید برخورد بکنید با این حریف. اما هر چقدر سن می رود بالا، شیطان در وجود شما ریشه می دواند و قوی تر می شود و شما ضعیف تر می شوید.پس باید برایش برنامه ریزی کرد.
برای حیات فطرت گرایانه، باید برنامه ریزی کنیم وگرنه برایمان طبیعتمان برنامه ریزی می کنند
در بحث «شرح حدیث عنوان بصری» گفتیم اگر به عبودیت پایبند نباشیم و به قول امام صادق(ع) برای خودمان برنامه ریزی های طبیعی زیادی بکنیم، دیگر وقت نداریم که برنامه ریزی انسانی و الهی و فطری و ابدی برای خودمان بکنیم. اکثریت ما، وقتی ۲۴ ساعت زمان یک روز از زندگی را می گذارند جلویمان و می گویند آقا بنشین و یک برنامه روزانه ۲۴ ساعته بنویس، می بینی در برنامه ات هیچ جای خالی برای عشق و حال و کیف و عیاشی و لذت و تغذیه و خوراک ابدی، فطری و آخرتی نگذاشته ایم. پس این فطرت کی می خواهد غذا بخورد؟ کی می خواهد لذت معنوی ببرد؟ بزم و رقص و موسیقی و عیاشی و کیافی اش کو؟ می بینیم که هنوز بعد از سالها، برای اینها وقت نگذاشته ایم. می بینیم که هر چه وقت گذاشته ایم، یکسره مال طبیعت بوده است. آن هم طبیعت خودخواهانه که همه وقت تو را گرفته و می خواهد همه وجود تو را مال خودش بکند.
ولی آدم فطرتگرا اینطوری نیست. او می داند که حقش لذت و کیف معنوی است و برای اینها برنامه ریزی می کند و اولویت را به اینها می دهد. برای همین، به طبیعتش می گوید تو بایست. اول نوبت لذات فطری است. چه خبر است که از صبح تا حالا وقتم را گرفته ا ی و یکسره دهانت باز است و می گویی بده و سیر هم نمی شوی. فطرت گرا در هر روز از این نفس که سیری ندارد، به خدا پناه می برد و در تعقیب نماز عصر می گوید: «الهم انی اعوذ بک من نفس لا تشبع= خدایا! به تو پناه می برم از نفسی که سیرمانی ندارد». اصلا ماهیت نفس، جهنمی است. برای همین است که قرآن می فرماید:« یَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِیدٍ= به جهنم می گوییم آیا سیر شدی؟ می گوید: آیا باز هم هست؟»
ماهیت جهنم اینطوری است که هیچ وقت بسش نیست. اگر جلویش را نگیری تا آخر عمر و تا لحظه ای که حتی حضرت عزرائیل(ع) هم میاید سراغت، به او می گویی برو چند وقت دیگر بیا. فعلاً وقت ندارم.
اگر فرهنگ طبیعتگرایی را می خواهی بطور کامل ببینی، برو خارج از کشور و ببین که برای شما از قبل از تولد برنامه ریزی شده تا زمانی که برسی به بالای ۱۰۰ سالگی. طوری که هیچ وقت یاد خود حقیقیت نکنی. یاد گُل و گلستان و بهشت و معشوق اصلیت را نکنی.
چون می دانند که زود خسته می شوی، برایت تنوع ایجاد می کنند تا تو نفهمی که دنیا پوچ است و دارند سرت را کلاه می گذارند. این مثل پستانکی است که در دهان نوزاد می گذارند تا سرش را گرم کنند.
بعضی ها در طبیعتگرایی، از سر شب تا نزدیک صبح، برنامه دارند. اینطور برایشان برنامه ریزی می شود تا به هیچ وجه هوس نکنند یک موقعی پرده را کنار بزنند و بخواهند آن طرف طبیعت را هم ببینند و عاشق فطرت بشوند.
یعنی در برنامهریزیهایی که استکبار می کند، بمباران طبیعتگرایی می کند تا جوان فرصت نکند خودش را پیدا کند و
در این گردونه ی هجوم کالاهای طبیعتگرایی، یواشکی از این لابهلاها یک روزنهای به سوی فطرتش بیابد و بگوید: «مثل اینکه در آن طرف خبرهایی هست». طبیعت گرایان می ترسند که جوانان برسند به اینجا که بفهمند و بگویند: «در تاریکی طبیعت، نوری دارد میاید. این نور ورای آن چیزی است که تا حالا به من عرضه کرده اند». می ترسند که این نور را بگیرند و یواش یواش دنبالش بروند و این سوراخ ریز نور را بشکافند و از آنجا بیرون بروند و به معدن نور دست پیدا کنند.
در خارج از کشور، صدها کانال تلویزیونی ماهواره ای دارند برنامه ریزی می کنند برای طبیعت جوانان که اصلا فرصت نکنند به فطرتشان نگاهی بکنند. اما گاهی می بینیم که بعضی جوانان یک راهی را پیدا کرده اند و یک دفعه نور فطرت را گرفته و به معدن عظمت راه پیدا کرده اند.
شخص حلیم کسی است که قادر است برای خودش برنامه ریزی کند
نفس و طبیعت اینطور است که اگر کنترلش نکنی و نخواهی «ملک النفس» داشته باشی و مالک نفست باشی، دائماً گرفتار برنامه ریزی هایی خواهی بود که برایت انجام می دهند. اما شخص حلیم کسی است که این رکن عبودیت را شناخته و کلید سعادت ابدی را پیدا کرده که با فرو نشاندن خشم و کنترل سگ نفس،برای خود حقیقی اش برنامه ریزی کند و نگذارد طبیعت برای او برنامه ریزی کند. آدم حلیم در مقابل طبیعت گرایی می ایستد و می گوید: «من یک انسان مستقل و موجودی ابدی هستم و خودم می خواهم برای ابدیتم برنامه بریزم».
آدم حلیم می گوید: «من دیکته اجتماع و جو حاکم را قبول نمی کنم. نه، من به هیچ کس اجازه نمی دهم برایم برنامه ریزی بکند». این همان شخص شجاعی است که برنفسش غلبه کرده است. نه آن جوانی که فقط در شان های پایینی اش رشد کرده و با همانها هم به دیگران فخر فروشی و برتری طلبی می کند.
اگر توانستی برنامه ریزیت را در دست خودت بگیری و خودت خوراکهایت را تنظیم بکنی، یعنی بنابر بُعد فطری و ابدی خودت برنامه ریزی کنی و خوراکهایت را و بکنم، نکنم هایت را تنظیم کنی، می شوی یک آدم جگردار و شجاع. این یعنی «اشجع الناس من غلب هواه= شجاع ترین مردم کسی است که بر نفسش غلبه کند». اما تا آن موقع که نتوانیم این کار را بکنیم، بدبخت و ذلیل و شکستخورده هستیم. چون داریم کولی می دهیم.
باید من حقیقی جلوی من قلابی و ناخود را بگیرد. باید خود ما جلوی ناخودمان را بگیرد. یعنی باید فطرت، جلوی طبیعت را بگیرد و به آن بگوید: ساکت شو! خودم می خواهم برای خودم برنامهریزی کنم. می خواهم به بلندای ابدیت، برای خودم برنامه بریزم. زیرا دیر یا زود، به آن عالم متولد می شوم.پس من وقت زیادی ندارم. زیرا باید تجهیزات مورد نیاز آن عالم را تهیه کنم. پس هی وقت من را به بازی و «جیجی پیجی» طبیعت نگیر. من وقتی ندارم و برای حیات ابدیم احتیاج به تجهیزات دارم.
راهش را هم که گفتم در ولای محبت گفتم در بحث ولایت راهش این است که عاشق بشویم.
انسان جز با عشق و محبت معشوق قدرتی برای حرکت ندارد با عقلانیت و دو دوتا چهارتا کردن اینها خیلی راه به جایی نخواهیم برد مگر اینکه عقل تو را به معشوق برساند.
برای همین میگوید عاشق شو ورنه روزی کار جهان سرآید، دیر عاشق بشوی دیر حرکت میکنی دیر عاشق بشوی قوایت جمع نمی شود عاشق است که همه قوایش جمع می شود قوی می شود آنوقت حرکت میتواند بکند این دو تعبیر.
پس فروبردن خشم و ملک النفس مالکیت تعبیری که اینجا کردن در ترجمه فارسی خویشتنداری کی کی را بدارد خویشتنداری یعنی خودداری کردن کی کدام خود کدام خود را میخواهد نگه بدارد؟ میگویند خودداری کن.
با چند نفر روبرو هستی وقتی میگوید خودداری کن؟ با دو نفر، تو خودت را نگه دار خویشتندار باش خویش خویش را نگه دار، کدام خویش؟ خویش حقیقی خویش قلابی را نگه دارد
هیچ حلمی مثل صبر و سکوت نیست
آثار صبر در حلیم شدن انسان) این که حضرت می فرماید: «لا حِلمَ کَصَبرِ وَ سَمت= هیچ حلمی مثل صبر و سکوت نیست»، یعنی صبر برای حلیم بودن خیلی مهم است.
گفتیم که صبر نوع است: «صبر بر طاعت؛ صبر بر معصیت و صبر بر مصیبت». یعنی انسان باید در طاعت خدا صبور باشد. یعنی طوری عبادت کند که طبیعت رَم نکند. راهش هم این است که شیرینی عبادت را بچشانی به آن تا حوصلهدار بشود در اطاعت خدا و انجام واجبات و پرهیز از محرمات.
«صبر بر معصیت» یعنی صبر بر محرمات. صبر بکنی بر این که این حرام را انجام ندهی و بیتاب نشوی. یعنی وقتی می خواهی از یک حرام خودداری بکنی، مقاومت را از دست ندهی و در مقابل حرام، شجاع باشی. «صبر بر مصیبت» را هم در بحث بلا خدمتتان عرض کردم. یعنی باید در مقابل مسائل صبور بود و به دلائل مختلفی گفتیم، هم سازندگی دارد و هم باعث آمرزش گناهان انسان می شود و هم درجات آخرتی برای انسان می آورد. بنابراین، هیچ یک مصائب، برای انسان مفت تمام نمی شوند و هر کدام ارزشهای خیلی زیادی برای ما دارند. یعنی فوائد ابدی زیادی دارند. اینطور نیست که اگر کسی مصیبت زده شد و مشکل و دردسری برایش پیش آمد، برایش فایده ای نداشته باشد. البته نه دردسری که از سر حماقت خودش باشد. این فرق دارد. اما وقتی که انسان دارد همین طور عادی زندگی می کند، بالاخره یک چیزهایی از بیرون به آدم تحمیل می شود. اینجاست که می گوییم اینها برایش مفت و بی حساب تمام نمی شود؛ بلکه اجرهایی دارد که خودش هم باورش نمی شود.
اگر انسان در مقابل مشکلاتی که از بیرون بر او تحمیل می شود، نبرد و مقاوم و صبور باشد، هم گناهانش آمرزیده می شود و هم درجات آخرتی خداوند تبارک و تعالی به او خواهد داد و هم شجاعت پیدا خواهد کرد. چون با بسیاری از بلاها طبیعت انسان تضعیف می شود و فطرتش قوی می شود. اینها اثرات صبر است.
آثار سکوت در حلیم شدن انسان) «سکوت» به خودسازی و غلبه بر شیطان خیلی کمک می کند. خیلی جاها انسان باید کاری انجام بدهد تا بتواند حریف شیطان شود؛ اما یک راه کم خرج و عالی و بسیار قوی و سازنده برای این که بتوانی طبیعتت را کنترل کنی و جلوی حیله های شیطان را بگیری، مسئله سکوت است.
خیلی جاها لازم نیست که ما کاری انجام دهیم و کافی است که ساکت باشیم تا مشکل حل شود و آن نقشهای که شیطان علیه ما ریخته، نقش بر آب شود و طنابی که انداخته گردن ما و می خواهد بکشد به سمت جهنم، پاره شود. کافی است حرف نزنیم. همین که حرف نزنیم، طنابش پاره می شود و خودش می رود ته جهنم.
این را در بحث «روانشناسی جاهل» توضیح داده ام. در بحث روانشناسی جاهل گفتیم «کَفا بِالمَرءِ جَهلاً اَن یَتَکَلَمَ بِکُلِ ما یَعلَم= برای جهالت و نفهمی یک آدم، همین بس که هر چه می داند، می خواهد بگوید».
جاهل پرحرف است و فکر می کند باید جواب هر حرفی را بدهد. جاهل برای هر حرفی، حرفی دارد که بزند. البته همه حرفش در طبیعتگرایی است. همه شخصیت جاهل برای دنیاست. جاهل می گوید اگر حرف نزنم، به معنای کم آوردن است. حرف زدن به معنای ظهور داشتن و مطرح بودن و وزنه بودن است. از این رو، یک سره حرف می زند. جاهل فکر می کند که اگر سکوت کند و چیزی نگوید، دیگران او را احمق و گوشه گیر می پندارند. فکر می کند رفته در حاشیه. چون ابدیت را که نمی بیند. فقط طبیعت را می بیند و وقتی از طبیعت می روی در حاشیه، این برایت کشنده است. این برای جاهل، یک تنهایی کشنده ایجاد می کند. میگوید: من زنده نباشم؟ من فعال نباشم؟ من حضور نداشته باشم؟ من حرف دارم بزنم. همین من، کار دست انسان می دهد.
برای اینکه بفهماند که هست، شهرت طلبی ها، جاه طلبی ها، قدرت طلبی ها و انواع شهوت های دیگر را به راه می اندازد تا ثابت کند که هست و سعی می کند از این هستش به امیال زیادی برسد. به همین دلیل، مرتب حرف می زند و با حرف زدن، یکسره حضور دارد و یکسره حضور خودش را به رُخ خودش و به رُخ دیگران می کشد.
ولی فطرتگرا چون می داند چیزی را از دست نمی دهد و حرف برایش ضرر دارد و هزینه بردار است؛ آن را بیهوده صرف نمی کند و میگوید کلام که مفت نیست. برای همین است که او به راحتی می تواند سکوت کند و خیلی جاها حرف نزند. ممکن است دیگران بگویند این حرفی برای گفتن ندارد و بیسواد است؛ ولی او کاملاً قوی است و می داند دارد چه کار می کند. کاملاً زیرکی می کند و برای آخرت و ابدیتش کار می کند. در میان چند نفری که با هم حرکت می کنند و یک مسافت طولانی را می روند، عاقلترین فرد، کسی است که توشه اش را در طول سفر کمتر خرج می کند. چون می داند که ممکن است تا آخر سفر کم بیاورد. پس باید توشه اش را نگه بدارد. اما کس دیگری را می بینی که همان چند روز اول، همه توشه لش را خرج کرد.
ما یک موقع هایی میرفتیم خارج از کشور که از مراکز فرهنگی کشور هم میامدند. مثلاً ما همه وارد یک کشور گران اروپایی می شدیم که قیمت هتل در آنجا خیلی بالا و قیمت غذا سرسامآور بود. آنهایی که ناشی بودند یک دفعه می رفتند یک هتلی انتخاب می کردند که مثلاً به نظر خودشان راحت باشند. بعد می دیدیم پنج روز اول می آمدند و می گفتند که آقا ندارید یک ذره دلار به ما بدهید. مانده بودند و باید مأموریتشان را ادامه می دادند. مثلا دو هفته باید در آنجا میماندند. اما برای هتل و برای غذا رفته هر چه دلش خواسته خورده حالا کم آورده بودند.
بعد حالا آمده گدایی بکند آقا نداری به ما بدهی ما چند شب باید بمانیم رسیدیم ایران به شما میدهم به چه بدبختی می افتادند یک آدم با شخصیت خوب است با یک هوسبازی میرفت همه هزینه هایش را خرج میکرد دیگر چیزی نداشت.
آنهایی که هوشیار بودند نه می رفتند یک هتل خیلی ارزان قیمت حتی چند نفر می رفتند یک خانه میگرفتند ولی در طول مدت سفر قوی فعال برخورد می کردند دغدغه خرج نداشتند آن وقت ببینید به کارهای جدی در سفر میپرداختند سخنرانی جلسات ارتباط گیری تبلیغ و کارهای دیگر.
ولی بقیه نه آنها مانده بودند همینطوری که حالا چکار کنیم ظهر چکار کنیم ناهار الان در هتل امروز بیشتر تا ظهر نمی توانیم یا بعد از ظهر هتل نمیگذارند بمانیم میرفت یک جای دیگر اصلاً مسیر.
من آدمهای خیلی هوشیار را می دیدم که آنها آمده بودند آنجا آنها در تهران برای خودشان کسی بودند از نظر فرهنگی، ولی بسیار تیز و هوشیار رفته بودند برای خودشان یک خانه گرفته بودند ارزان قیمتترین خانه ها را، خانه های خوابگاه به آنها می دادند یعنی هتل نگرفته بودند حتی.
خوابگاه یک جایی هست که ده تا بیست تا سی تا تخت گذاشت یک تخت میدهند به طرف می نشیند آنجا تخت گرفته بودند آنجا مثل یک خوابگاه سربازخانه، ولی پول به اندازه کافی داشتند می خواستند هزینه کار فرهنگی بدهند می توانستند می خواستند شهر به شهر بروند بگردند می توانستند بروند بگردند هزینه ها کاملاً کنترل شده بود روی غذا کاملاً مسلط خیلی خوب.
یک سفر قوی پربرکت پرسود برقرار می کردند و بعد برمیگشتند بقیه نه دنبال یللی تللی میرفتند همان چند روز اول کم می آوردند بعداً زمین گیر میشدند.
انسان فطرت گرا می داند که حرف زدن مثل عمل است و هزینه دارد
آدم فطرتگرا چون می داند که حرف زدن مثل عمل است و هزینه دارد، آن را بیهوده هزینه نمی کند. برای همین است که کم حرف می زند و به جا. آدم فطرتگرا می داند که حیات ابدی دارد و چون به حیات ابدی خودش دارد نگاه می کند، خودش را به همان بلندا نگاه می کند. از این رو، حرف نمی زند. می داند که حرف خیلی هزینه دارد برای آخرت انسان.
میدانید چرا؟ برای اینکه انسان هر حرفی بزند باید در قیامت جواب پس بدهد. قرآن می فرماید: «ما یَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَیْهِ رَقِیبٌ عَتِیدٌ= هیچ لفظ و کلامی از دهان شما بیرون نمی آید، مگر این که آن را می نویسند». یعنی هر چه بگویی باید بایستی و جواب بدهی.
انسانی که پر حرف است، راحت فحش می دهد و تهمت می زند و غیبت می کند و تحقیر و مسخره می کند. چون اینها عادتش شده و نمی تواند حرف نزند و در آن طرف معطلی زیادی دارد.
ابوذر و سلمان(ع) دو شخصیت بزرگوار از اصحاب پیغمبرند. اما یکی از ایشان به نام سلمان فارسی هوشیارتر و زیرکتر و عاقلتر است. حضرت به آنها مبلغی را می دهد و می گوید بروید خرج کنید و بعد بیایید گزارش کنید ببینیم چه کار کردید.
ابوذر می رود و چیزهایی را می خرد. سلمان هم می رود یک کاری می کند. بعد که میایند نزد حضرت، ایشان یک سنگ داغ می گذارد در آنجا می گوید بروید روی این سنگ و گزارش کنید که پول را چه کردید؟ این یعنی زمین محشر آتش است و باید بایستی و در آنجا جواب بدهی.
سلمان می آید و می ایستد آنجا و می گوید همه را صدقه دادم و فورا می آید پایین. اما ابوذر باید گزارش بدهد که اینجا این را خریدم، آنجا آن را خریدم. این در حالی است که پایش دارد می سوزد. قیامت هم اینطوری است که باید بایستی و برای هر چیزی گزارش بدهی که با نعمت های خدا چه کار کردی.
کلیدواژه ها:
آثار استاد