مؤسسه فرهنگی هنری خیریه
شاهرخ ضرغام فرزند صدرالدین متولد ۱۳۲۸ تهران از آن لاتهایی بود که با دم مسیحایی امام خمینی (ره) زنده شد و مسیری را طی کرد، که در هفدهم آذرماه ۱۳۵۹ در شهر آبادان برات کربلا گرفت و خود را به یاران عاشورایی امام حسین (ع) رساند.
او کسی بود که در سی و یک سال عمر خود زندگی عجیبی را رقم زد. از همان دوران کودکی با آن جثه درشت و قوی خود، نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد.
شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمیرفت. دشمن ظالم و یار مظلوم بود. دوازده سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید. از آن پس با سختی روزگار را گذراند.
در جوانی به سراغ کشتی رفت. سنگین وزن کشتی میگرفت. چه خوب پلههای ترقی را یکی پس از دیگری طی میکرد. قهرمان جوانان، نایب قهرمان بزرگسالان، دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی. همراهی تیم المپیک ایران و...
اما اینها همه ماجرا نبود. قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نااهل و... همه دست به دست هم داد. انسانی بوجود آمد که کسی جلودارش نبود هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشی و... .
پدر نداشت. از کسی هم حساب نمیبرد. مادر پیرش هم کاری نمیتوانست بکند الا دعا! اشک میریخت و برای فرزندش دعا میکرد. خدایا پسرم را ببخش، عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان (عج) قرار بده. دیگران به او میخندیدند. اما او میدانست که سلاح مومن دعاست. کاری نمیتوانست بکند الا دعا. همیشه میگفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده!
زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد.
بهمن ۵۷ بود. شب و روز میگفت: فقط امام، فقط خمینی (ره) وقتی در تلویزیون صحبتهای حضرت امام پخش میشد، با احترام مینشست. اشک میریخت و با دل و جان گوش میکرد.
میگفت: عظمت را اگر خدا بدهد، میشود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد.
همیشه میگفت: هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود.
برای همین روی سینهاش خالکوبی کرده بود که: فدایت شوم خمینی.
ولایت فقیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح میداد. از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد. وقتی حضرت امام فرمود: به یاری پاسداران در کردستان بروید. دیگر سر از پا نمیشناخت. حماسههای اورا در سنندج، سقز، شاه نشین و بعدها در گنبد و لاهیجان وخوزستان و... هنوز در خاطرهها باقی است.
شاهرخ از جمله کسانی است که پیر جماران در رسایشان فرمود: اینان ره صد ساله را یک شبه طی کردند. من دست و بازوی شما پیشگامان رهایی را میبوسم و از خداوند میخواهم مرا با بسیجیانم محشور گرداند.
وقتی از گذشته زندگی خودش حرف میزد داستان حُر را بازگو میکرد خودش را حُر نهضت امام میدانست. میگفت: حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزء اولینها باشم.
در همان روزهای اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. آنقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند. آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پایش نرسد. رفت و رفت. آنقدر رفت تا با ملائک همراه شد. شاهرخ پروازی داشت تا بینهایت. در هفدهم آذر پنجاه و نه دشتهای شمال آبادان این پرواز را ثبت کرد. پروازی با جسم و جان. کسی دیگر او را ندید؛ حتی پیکرش پیدا نشد.
میگویند مفقود الاثر، اما نه، او از خدا خواسته بود همه گذشتهاش را پاک کند. همه را، هیچ چیزی از او نماند. نه اسم، نه شهرت، نه مزار و نه هیچ چیز دیگر. خدا هم دعایش را مستجاب کرد.
اما یاد او زنده است. نه فقط در دل دوستان، بلکه در قلوب تمام ایرانیان. او سرباز ولایت بود. مرید امام بود. مرد میدان عمل بود و اینها تا ابد زندهاند.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است برجریده عالم دوام ما
مادر شهید شاهرخ ضرغام:
شاهرخ در بیمارستان دروازه شمیران به دنیا آمد. از آن زمان تولدش هم خیلی درشت اندام و سنگین وزن بود.
تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخواند. از مدرسه اخراجش کردند به خاطر اینکه شاهرخ نسبت به تبعیض معلم میان دانشآموزان مرفه و کم بضاعت اعتراض کرده بود.
عصر یکی از روزهای تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالی چهارراه کوکا کولا در خیابان پرستار مینشستیم. پسر همسایه بود، گفت: از کلانتری زنگ زدند. مثل اینکه شاهرخ دوباره بازداشت شده سند خانه ما همیشه سر طاقچه آماده بود. تقریباً ماهی یکبار برای سند گذاشتن به کلانتری محل میرفتم. مسئول کلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود، سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسایه راه افتادم. در راه پسر همسایه میگفت: خیلی از گنده لاتهای محل، از آقا شاهرخ حساب میبرن، روی خیلی از اونها رو کم کرده. حتی یکدفعه توی دعوا چهار نفر رو با هم زده.
بعد ادامه داد: شاهرخ الان برای خودش کلی نُوچه داره. حتی خیلی از مامورای کلانتری ازش حساب میبرن. دیگر خسته شده بودم. با خودم گفتم: شاهرخ دیگه الان هفده سالشه. اما اینطور اذیت میکنه، وای به حال وقتی که بزرگتر بشه. چند بار میخواستم بعد از نماز نفرینش کنم. اما دلم برایش سوخت. یاد یتیمی و سختی هایی که کشیده بود افتادم. بعد هم به جای نفرین دعایش کردم، وارد کلانتری شدم. با کارهای پسرم، همه من را میشناختند. مامور جلوی در گفت: برو اتاق افسر نگهبان.
درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت میز بود. شاهرخ هم با یقه باز و موهای به هم ریخته مقابل او روی صندلی نشسته بود. پاهایش را هم روی میز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم: مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن؛ بعد رفتم جلوی میز افسر و سند را گذاشتم و گفتم: من شرمندهام، بفرمایید.
با عصبانیت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم: دوباره چیکار کردی؟ شاهرخ گفت: با رفیقا سر چهار راه کوکا وایساده بودیم. چند تا پیرمرد با گاری هاشون داشتند میوه میفروختند، یکدفعه یه پاسبون اومد و بار میوه پیرمردها رو ریخت توی جوب، اما من هیچی نگفتیم بعد هم اون پاسبون به پیرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو همینطور تو چشماش نگاه میکردم. ساکت شد. فهمیده بود چقدر ناراحتم، سرش را انداخت پایین.
افسر نگهبان گفت: این دفعه احتیاجی به سند نیست. ما تحقیق کردیم و فهمیدیم مامور ما مقصر بوده. بعد مکثی کرد و ادامه داد: به خدا دیگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصیه میکنم، مواظب این بچه باشید. اینطور ادامه بده سرش میره بالای دار.!
شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گریه میکردم. بعد هم گفتم: خدایا از دست من کاری بر نمییاد، خودت راه درست رو نشونش بده. خدایا پسرم رو به تو سپردم، عاقبت به خیرش کن.
ورزش
بدنش بسیار قوی بود. هر روز هم مشغول تمرین بود. در اولین حضور در مسابقات کشتی فرنگی به قهرمانی جوانان تهران در یکصد کیلو دست یافت. سال پنجاه در مسابقات قهرمانی کشور در فوق سنگین جوانان بسیار خوش درخشید و تمامی حریفان را یکی پس از دیگری از پیش رو برداشت.
بیشتر مسابقهها را با ضربه فنی به پیروزی میرسید. قدرت بدنی، قد بلند، دستان کشیده و استفاده صحیح از فنون باعث شد که به مقام قهرمانی دست پیدا کند.
در مسابقات کشتی آزاد هم شرکت کرد و توانست نایب قهرمانی تهران را کسب کند.
سالهای اول دهه پنجاه، مسابقات کشتی جدیدی به نام «سامبو» برگزار شد. از مدتها قبل، قوانین مسابقات ابلاغ شده بود. در آن مسابقات درخشش شاهرخ خیره کننده بود. جوان تهرانی قهرمان سنگین وزن مسابقات شد.
سال پنجاه و پنج آخرین سال حضور او در مسابقات کشتی بود. در آن سال به همراه آقای سلیمانی برای سنگین وزن، به اردوی تیم ملی دعوت شدند.
روایت دوستان
در پس هیکل درشت و ظاهر خشنی که شاهرخ داشت، باطنی متفاوت وجود داشت که او را از بسیاری از همردیفانش جدا میساخت. هیچگاه ندیدم که در محرم و صفر لب به نجاستهای کاباره بزند. ماه رمضان را همیشه روزه میگرفت و نماز میخواند. به سادات بسیار احترام میگذاشت.
یکی از دوستانش میگفت: پدر و مادرش بسیار انسانهای باایمانی بودند پدرش به لقمه حلال بسیار اهمیت میداد. مادرش هم بسیار انسان مقیدی بود. اینها بیتاثیر در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود.
قلبی بسیار رئوف و مهربان داشت. هر چه پول داشت خرج دیگران میکرد. هر جایی که میرفتیم، هزینه همه را او میپرداخت. هیچ فقیری را دست خالی رد نمیکرد فراموش نمیکنم یکبار زمستان بسیار سردی بود. با هم در حال بازگشت به خانه بودیم. پیرمرد درشت اندامی مشغول گدایی بود و از سرما میلرزید. شاهرخ فوری کاپشن گران قیمت خودش را در آورد و به مرد فقیر داد. بعد هم دستهای اسکناس از جیبش برداشت و به آن مرد داد و حرکت کرد. پیرمرد که از خوشحالی نمیدانست چه بگوید، مرتب میگفت: جَوون، خدا عاقبت به خیرت کنه.
غیرت و جوانمردی
صبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: این کیه، تا حالا اینجا ندیده بودمش؟!
در ظاهر زن بسیار با حیایی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود.
شاهرخ جلوی میز رفت و گفت: همشیره، تا حالان دیدهب ودمت، تازه اومدی اینجا؟!
زن، خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم.
شاهرخ دوباره با تعجب پرسید: تو اصلاً قیافهات به اینجور کارها و اینجور جاها نمیخوره، اسمت چیه؟ قبلاً چیکاره بودی؟
زن در حالی که سرش را بالا نمیگرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مُرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا!
شاهرخ، حسابی به رگ غیرتش برخورده بود، دندانهایش را به هم فشار میداد، رگ گردنش زده بود بیرون، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت:ای لعنت بر این مملکت کوفتی!
بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، شاهرخ همینطور که از در بیرون میرفت رو کرد به ناصرجهود و گفت: زود بر میگردم!
مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش را سرش کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند.
مدتی از این ماجرا گذشت. من هم شاهرخ را ندیدم، تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک، بیمقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم تو چی شد؟!
اول درست جواب نمیداد، اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت.
صاحب خونه به خاطر اجاره، اثاثها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوایی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون و بچهات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!
پیشنهاد ساواک
ناصر کاسه بشقابی، اصغر ننه لیلا، حسین وحدت، حبیب دولابی (۱) (همه این افراد به جرم همکاری با ساواک و کشتار مردم، بعد از انقلاب اعدام شدند) و چند تا دیگه از گنده لاتهای شرق و جنوب شرق تهران دعوت شده بودند، شاهرخ هم بود. هر کدام از اینها با چند تا از نوچه هاشون آمده بود. من هم همراه شاهرخ بودم.
جلسه که شروع شد نماینده ساواک تهران گفت: چند روزی هست که در تهران شاهد اعتصاب و تظاهرات هستیم. خواهش ما از شما و آدم هاتون اینه که ما رو کمک کنید. توی تظاهراتها شما جلوی مردم رو بگیرید، مردم رو بزنید. ما هم از شما همه گونه حمایت میکنیم. پول به اندازه کافی در اختیار شما خواهیم گذاشت. جوایز خوبی هم از طرف اعلی حضرت به شما تقدیم خواهدشد.
جلسه که تمام شد، همه از تعداد نوچهها و آدم هاشون میگفتن و پول میگرفتن، اما شاهرخ گفت: باید فکر کنم، بعداً خبر میدم. بعد هم به من گفت: الان اوایل محرمِ، مردم عزادار امام حسین (ع) هستند. من بعد از عاشورا خبر میدم.
ماه محرم
عاشق امام حسین (ع) بود. شاهرخ از دوران کودکی علاقه شدیدی به آقا داشت. این محبت قلبی را از مادرش به یادگار داشت.
راه اندازی هیئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداری و گریه برای سالار شهیدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامههای محرم او بود. هر سال در روز عاشورا به هیئت جواد الائمه در میدان قیام میآمد. بعد همراه دسته عزادار حرکت میکرد. پیرمرد عالمی به نام حاج سید علی نقی تهرانی مسئول و سخنران هیئت بود.
حاج سید علینقی تهرانی در عصر عاشورا برای ما میگفت: نور ایمان را ببینید، این آقای خمینی بدون هیچ چیزی و فقط با توکل برخدا، با یک عبا و لباس ساده به مبارزه پرداخته، اما شاه خائن با این همه تانک و توپ از پس او برنمی آید.
شاهرخ که ساکت و آرام به سخنان حاج آقا گوش میکرد وارد بحث شد و گفت: اتفاقاً من هم به همین نتیجه رسیدهام. حاج آقا شما خبر نداری. نمیدانی توی این کابارهها و هتلهای تهران چه خبره، اکثر این جور جاها دست یهودیهاست، نمیدونید چقدر از دخترای مسلمون به دست این نامسلمونها بیآبرو میشن.
شاه دنبال عیاشی خودشه، مملکت هم که دست یه مشت دزدِ طرفدار آمریکا و اسراییلِ، این وسط دین مردمه که داره از دست میره.
وقتی بحث به اینجا رسید حاج آقا داشت خیره خیره تو صورت شاهرخ نگاه میکرد، بعد گفت: آقا شاهرخ، من شما را که میبینم یاد مرحوم طیب میافتم.
در عاشورای سال پنجاه وهفت، ساواک به بسیاری از هیئتها اجازه حرکت در خیابان را نمیداد. اما با صحبتهای شاهرخ، دسته هیئت جوادالائمه مجوز گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسینیه برگشت.
شاهرخ میاندار دسته بود. محکم و با دو دست سینه میزد. نمیدانم چرا اما آنروز حال و هوای شاهرخ با سالهای قبل بسیار متفاوت بود. موقع ناهار، حاج آقا تهرانی کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا، مردم به خانههایشان رفتند. حاج آقا با شاهرخ شروع به صحبت کرد. ما چند نفر هم آمدیم و در کنار حاج آقا نشستیم. صحبتهای او به قدری زیبا بود که گذر زمان را حس نمیکردیم.
این صحبتها تا اذان مغرب به طول انجامید. بسیار هم اثر بخش بود. من شک ندارم، اولین جرقههای هدایت ما در همان عصر عاشورا زده شد. آن روز، بعد از صحبتهای حاج آقا و پرسشهای ما، حُر دیگری متولد شد. آن هم سیزده قرن پس از عاشورا،
حُرّی به نام شاهرخ ضرغام برای نهضت عاشورایی حضرت امام (ره)
هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگیریها همهچیز را به هم ریخته بود. از مشهد که بر گشتیم، شاهرخ برای نماز جماعت رفت مسجد. خیلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت. با چند تا از بچههای انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهراتها شرکت میکرد. حضور شاهرخ با آن قد و هیکل، قوت قلبی برای دوستانش بود.
البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباریها نداشت. بارها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت ناسزا میگفت.
ارادت شاهرخ به امام (ره) تا آنجا رسید که در همان ایام قبل از انقلاب سینهاش را خالکوبی کرده بود. روی آن هم نوشته بود: خمینی، فدایت شوم.
سفر به مشهد
کاباره را رها کرد. عصر بود که آمد خانه. بیمقدمه گفت: پاشین! پاشین وسایلتون رو جمع کنید میخوایم بریم مشهد!
مادر با تعجب پرسید: مشهد! جدی میگی!
گفت: آره بابا، بلیط گرفتم. دو ساعت دیگه باید حرکت کنیم.
باور کردنی نبود. دو ساعت بعد داخل اتوبوس بودیم. در راه مشهد. مادر خیلی خوشحال بود. خیلی شاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بودیم.
فردا صبح رسیدیم مشهد. مستقیم رفتیم حرم. شاهرخ سریع رفت جلو، با آن هیکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضریح! بعد هم آمد عقب و یک پیرمرد را که نمیتوانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضریح.
عصر همان روز از مسافرخانه حرکت کردم به سوی حرم. شاهرخ زودتر از من رفته بود. میخواستم وارد صحن اسماعیل طلایی شوم. یکدفعه دیدم کنار درب ورودی شاهرخ روی زمین نشسته. رو به سمت گنبد. آهسته رفتم و پشت سرش نشستم. شانههایش مرتب تکان میخورد. حال خوشی پیدا کرده بود.
خیره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف میزد.
مرتب میگفت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما میخوام توبه کنم.
خدایا منو ببخش! یا امام رضا (ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم.
اشک از چشمان من هم جاری شد. شاهرخ یک ساعتی به همین حالت بود. توی حال خودش بود و با آقا حرف میزد.
دو روز بعد برگشتیم تهران، شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکاریهای گذشته را رها کرد.
انقلاب
اوایل بهمن بود، با بچههای مسجد سوار بر موتورها شدیم. همه به دنبال شاهرخ حرکت کردیم. اطراف بلوار کشاورز رفتیم. جلوی یک رستوران ایستادیم، رستوران تعطیل بود و کسی آنجا نبود.
شاهرخ گفت: من میدونم اینجا کجاست. صاحبش یه یهودی صهیونیستِ که الان ترسیده و رفته اسراییل، اینجا اسمش رستورانه اما خیلی از دخترای مسلمون همین جا بیآبرو شدند. پشت این سالن محل دانس و قمار و... است.
بعد سنگی را برداشت. محکم پرت کرد و شیشه ورودی را شکست. از یکی از بچهها هم کوکتل مولوتوف را گرفت و به داخل پرت کرد. بعد هم سوار موتورها شدیم و سراغ کابارهها رفتیم.
آن شب تا صبح بیشتر کابارهها و دانسینگهای تهران را آتش زدیم.
در همان ایام پیروزی انقلاب شاهد بودم که شاهرخ خیلی تغییر کرده، نمازش را اول وقت و در مسجد میخواند، رفقایش هم تغییر کرده بود.
نیمههای شب بود. دیدم وارد خانه شد. لباسهایش خونی بود. مادر باعصبانیت رفت جلو و گفت: معلوم هست کجایی، آخه تا کی میخوای با مامورها درگیر بشی، این کارها به تو چه ربطی داره. یکدفعه میگیرن و اعدامت میکنن پسر!
نشست روی پله ورودی و گفت: اتفاقاً خیلی ربط داره، ما از طرف خدا مسئولیم! ما با کسی درگیر شدیم که جلوی قرآن و اسلام ایستاده، بعد به ما گفت: شما ایمانتون ضعیفه، شما یا به خاطر بهشت، یا ترس از جهنم نماز میخونی، اما راه درست اینه که همه کارهات برای خدا باشه!
مادرگفت: به به، داری ما رو نصیحت میکنی، این حرفای قشنگ و از کجا یاد گرفتی!؟ خودش هم خندهاش گرفته بود. گفت: حاج آقا تو مسجد میگفت.
بهمن ماه ۱۳۵۷
در روزهای بهمن ماه شور و حال انقلابی مردم بیشتر شده بود. شاهرخ با انسانی که تا چند ماه قبل میشناختیم بسیار متفاوت شده بود. هر شب مسجد بود. ماشین پیکانش را فروخت و خرج بچههای مسجد و هزینههای انقلاب کرد!
شب بود که آقای طالقانی (رییس سابق فدراسیون کشتی) با شاهرخ تماس گرفت. ایشان وقتی فهمید که شاهرخ، به نیروهای انقلابی پیوسته بسیار خوشحال شد. بعد هم گفت:
آقای خمینی تا چند روز دیگر بر میگردند. برای گروه انتظامات به شما و دوستانتان احتیاج داریم.
روز دوازدهم بهمن شاهرخ و اعضای گروه مسجد، به عنوان انتظامات در جلوی درب فرودگاه مستقر شده بودند، با خبر ورود هواپیمای امام (ره) شاهرخ از بچهها جدا شد. به سرعت داخل فرودگاه رفت. عشق به حضرت امام او را به سالن محل حضور ایشان رساند.
لحظاتی بعد حضرت امام وارد سالن فرودگاه شد، اشک تمام چهره شاهرخ را گرفته بود. شاهرخ، آنقدر به دنبال امام رفت تا بالاخره از نزدیک ایشان را ملاقات کرد و توانست دست حضرت امام را ببوسد. آنروز با بچهها تا بهشت زهرا (س) رفتیم در ایام دهه فجر شاهرخ را کمتر میدیدیم. بیشتر به دنبال مسائل انقلاب بود.
روز بیست و دو بهمن دیدم سوار بر یک جیپ نظامی جلوی مسجد آمد. یک اسلحه و یک قبضه کلت همراهش بود. شور و حال عجیبی داشت. هر روز برای دیدار امام به مدرسه رفاه میرفت.
استدلال شاهرخ برای اثبات ولایت فقیه
چند نفر از رفقای قبل از انقلاب را جذب کمیته کرده بود. آخر شب جلوی مسجد مشغول صحبت بودند. یکی از آنها پرسید: شاهرخ، اینکه میگن همه باید مطیع امام باشن، یا همین ولایت فقیه، تو اینو قبول داری!؟ آخه مگه میشه یه پیرمردِ هشتاد ساله کشور رو اداره کنه!؟
شاهرخ کمی فکر کرد و با همان زبان عامیانه خودش گفت: ببین، ما قبل از انقلاب هر جا میرفتیم، هر کاری میخواستیم بکنیم، چون من رو قبول داشتید، روی حرف من حرفی نمیزدید، درسته؟ آنها هم با تکان دادن سر تایید کردند.
بعد ادامه داد: هر جایی احتیاج داره یه نفر حرف آخر رو بزنه، کسی هم روی حرف اون حرفی نزنه. حالا این حرف آخر رو، تو مملکت ما کسی میزنه که عالم دینِ، بنده واقعی خداست، خدا هم پشت و پناه ایشونه.
بعد مکثی کرد و گفت: به نظرت، غیر از خدا کسی میتونست شاه رو از مملکت بیرون کنه، پس همین نشون میده که پشتیبان ولایت فقیه خداست.
ما هم باید به دنبال امام عزیزمون باشیم. در ثانی ولی فقیه کار اجرایی نمیکنه بلکه بیشتر نظارت میکنه.
این استدلالهای او هر چند ساده و با بیان خاص خودش بود. اما همه آنها قبول کردند.
چند روزی از پیروزی انقلاب گذشت. شاهرخ نشسته بود مقابل تلویزیون، سخنرانی حضرت امام در حال پخش بود. داشتم از کنارش رد میشدم که یکدفعه دیدم اشک تمام صورتش را پر کرده. باتعجب گفتم: شاهرخ، داری گریه میکنی!؟ با دست اشکهایش را پاک کرد
و گفت: امام، بزرگترین لطف خدا در حق ماست.
ما حالا حالاها مونده که بفهمیم رهبر خوب چه نعمت بزرگیه، من که حاضرم جُونم رو برای این آقا فدا کنم.
کمیته
شاهرخ عضو کمیته ناحیه پنج شد. هر شب با موتور بزرگ و چهار سیلندر خودش گشت زنی میکرد. بعضی مواقع هم با ماشین جیپ خودش گشت میزد. جالب بود که مرتب ماشین او عوض میشد. بعدها فهمیدیم که نگهبان پادگان خیلی از شاهرخ حساب میبره. برای همین شاهرخ چند روز یکبار ماشین خودش رو عوض میکرد!
ازدواج
شهریور پنجاه ونه آمد تهران. مادر خیلی خوشحال بود. بعد از ماهها فرزندش را میدید. یک روز بیمقدمه گفت: مادر، تا کی میخوای دنبال کار انقلاب باشی، سن تو رفته بالای سی سال نمیخوای ازدواج کنی؟! شاهرخ خندید و گفت:
چرا، یه تصمیم هایی دارم. یکی از پرستارهای انقلابی و مومن هست که دوستان معرفی کردند. اسمش فریده خانم و آدرسش هم اینجاست. بعد برگهای را داد به مادر و گفت: آخر هفته میریم برای خواستگاری، خیلی خوشحال شدیم. دنبال خرید لباس و... بودیم.
ظهر روز دوشنبه سی ویکم شهریور جنگ شروع شد.
شاهرخ گفت: فعلاً صبر کنید تا تکلیف جنگ روشن بشه.
شروع جنگ
ظهر روز سی و یکم بود. با بمباران فرودگاههای کشور جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شد. همه بچهها مانده بودند که چه کار کنند. این بار فقط درگیری با گروهکها یا حمله به یک شهر نبود، بلکه بیش از هزار کیلومتر مرز خاکی ما مورد حمله قرار گرفته بود.
شب در جمع بچهها در مسجد نشسته بودیم. یکی از بچهها از در وارد شد و شاهرخ را صدا کرد. نامهای را به او داد و گفت: از طرف دفتر وزارت دفاع ارسال شده از سوی دکتر چمران برای تمام نیروهایی که در کردستان حضور داشتند این نامه ارسال شده بود. تقاضای حضور در مناطق جنگی را داشت.
شاهرخ به سراغ تمامی رفقای قدیم و جدید رفت. صبح روز یازدهم مهر با دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نفر نیرو راهی جنوب شدیم. وقتی وارد اهواز شدیم همه چیز به هم ریخته بود. آوارگان زیادی به داخل شهر آمده بودند.
رزمندگان هم از شهرهای مختلف میآمدند و... همه به سراغ استانداری و محل استقرار دکتر چمران میرفتند. سه روز در اهواز ماندیم. دکتر چمران برای نیروها صحبت کرد. به همراه ایشان برای انجام عملیات راهی منطقه سوسنگرد شدیم.
کله پاچه
مرتب میگفت: من نمیدونم، باید هر طور شده کله پاچه پیداکنی! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذاهم درست پیدا نمیشه چه برسه به کله پاچه!؟
بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ ونیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند. اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچههای عرب را هم برای ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد: خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهانهای شما اسیر شد. اسرای عراقی با علامت سر تایید کردند. بعد ادامه داد: شما متجاوزید. شما به ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم میکُشیم ومی خوریم!
مترجم هم خیلی تعجب کرده بود. اما سریع ترجمه میکرد. هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه میکردند. من و چند نفر دیگر از دور نگاه میکردیم و میخندیدیم.
شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد وگفت: فکر میکنید شوخی میکنم؟! این چیه!؟ جلوی صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود. مرتب ناله میکردند. شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست! زبان، میفهمید؛ زبان!
زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش!
من و بچههای دیگه مرده بودیم ازخنده، برای همین رفتیم پشت سنگر.
شاهرخ میخواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله وحسابی آنها را ترسانده بود.
ساعتی بعد درکمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد. البته یکی از آنهاکه افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد. بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند.
آخر شب دیدم تنها درگوشهای نشسته. رفتم وکنارش نشستم. بعد پرسیدم:
آقا شاهرخ یک سوال دارم؛ این کله پاچه، ترسوندن عراقیها، آزاد کردنشون!؟ برای چی این کارها رو کردی؟!
شاهرخ خنده تلخی کرد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببین یک ماه ونیم از جنگ گذشته، دشمن هم ازما نمیترسه، میدونه ما قدرت نظامی نداریم. نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده. چند روز پیش اسرای عراقی را فرستادیم عقب، جالب این بود که نیروهای نفوذی دشمن اسرا رو ازما تحویل گرفتند. بعدهم اونها رو آزاد کردند. ما باید یه ترسی تو دل نیروهای دشمن میانداختیم. اونها نباید جرات حمله پیدا کنند. مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش میشه!
اسیر
آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد وگفت: امشب برای شناسایی میریم جاده ابوشانک. در میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل سنگر نشسته بودند. یکدفعه دیدم سرنیزهاش را برداشت و رفت سمت آنها، با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار میکنی!
گفت: هیچی، فقط نگاه کن! مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آنها نزدیک شد. هر دوی آنها را به اسارت درآورد. کمی از روستا دور شدیم.
شاهرخ گفت: اسیر گرفتن بیفایده است. باید اینها رو بترسونیم. بعد چاقویی برداشت. لاله گوش آنها را برید و گذاشت کف دستشان و گفت: برید خونتون!
مات و مبهوت به شاهرخ نگاه میکردم. برگشت به سمت من و گفت: اینها افسرای بعثی بودند. کار دیگهای به ذهنم نرسید!
شبهای بعد هم این کار را تکرار کرد. اگر میدید اسیر، فرمانده یا افسر بعثی است قسمت نرم گوشش را میبرید و رهایشان میکرد. این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه از فرماندهی اعلام شد: نیروهای دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برویم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی میرفت و با سلاح برمی گشت!
ساعت شش صبح و هوا روشن بود. کسی هم درآنجا ندیدیم. در حین شناسایی و در میان خانههای مخروبه روستا یک دستشویی بود که نیروهای محلی قبلاً با چوب و حلبی ساخته بودند.
شاهرخ گفت: من نمیتونم تحمل کنم. میرم دستشویی! گفتم: اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه میکردم. یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی، اسلحه به دست به سمت ما میآید. از بیخیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده. او مستقیم به محل دستشویی نزدیک میشد. میخواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمیشد.
کسی همراهش نبود. از نگاههای متعجب او فهمیدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود. اگر شاهرخ بیرون بیاید؟
سرباز عراقی به مقابل دستشویی رسید. با تعجب به اطراف نگاه کرد. یکدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فریادکشید: وایسا!
سرباز عراقی از ترس اسلحهاش را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش میدوید. از صدای او من هم ترسیده بودم. رفتم و اسلحهاش را برداشتم.
بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت.
سرباز عراقی همینطور که ناله و التماس میکرد میگفت: تو رو خدا منو نخور!
کمی عربی بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چی داری میگی؟!
سرباز عراقی آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت: فرماندهان ما قبلاً مشخصات این آقا را دادهاند. به همه ما هم گفتهاند: اگر اسیر او شوید شما را میخورد! برای همین نیروهای ما از این منطقه و این آقا میترسند.
خیلی خندیدیم. شاهرخ گفت: من اینهمه دنبالت دویدم و خسته شدم. اگه میخوای نخورمت باید منو تا سنگر نیروهامون کول کنی!
سرباز عراقی هم شاهرخ را کول کرد و حرکت کردیم. چند قدم که رفتیم گفتم: شاهرخ، گناه داره تو صد و سی کیلو هستی این بیچاره الان میمیره.
شاهرخ هم پایین آمد و بعد از چند دقیقه به سنگر نیروهای خودی رسیدیم و اسیر را تحویل دادیم.
شب بعد، سید مجتبی همه فرماندهان گروههای زیر مجموعه فداییان اسلام را جمع کرد و گفت: برای گروههای خودتان، اسم انتخاب کنید و به نیروهایتان کارت شناسایی بدهید.
شیران درنده، عقابان آتشین، اینها نام گروههای چریکی بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت: آدمخوارها! سید پرسید: این چه اسمیه؟! شاهرخ هم ماجرای کله پاچه واسیر عراقی را با خنده برای بچهها تعریف کرد.
آدم خوارها
سید مجتبی هاشمی فرماندهی بسیار خوش برخورد بود. بسیاری از کسانی که از مراکز دیگر رانده شده بودند، جذب سید میشدند. سید هم از میان آنها رزمندگانی شجاع تربیت میکرد. سید باشناختی که از شاهرخ داشت. بیشتر این افراد را به گروه او یعنی «آدم خوارها» میفرستاد و از هر کس به میزان تواناییش استفاده میکرد.
در آبادان شخصی بود که به مجید گاوی مشهور بود. میگفتند گنده لات اینجا بوده. تمام بدنش جای چاقو و شکستگی بود. هرجا میرفت، یک کیف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. میخواست با عراقیها بجنگد اما هیچکدام از واحدهای نظامی او را نپذیرفتند تا اینکه سید او را تحویل شاهرخ داد.
شاهرخ هم در مقابل این افراد مثل خودشان رفتار میکرد. کمی به چهره مجید نگاه کرد. با همان زبان عامیانه گفت: ببینم، میگن یه روزی گنده لات آبادان بودی. میگن خیلی هم جیگر داری، درسته!؟ بعد مکثی کرد و گفت: اما امشب معلوم میشه، با هم میریم جلو ببینم چیکارهای!
شب از مواضع نیروهای خودی عبور کردیم. به سنگرهای عراقیها نزدیک شدیم. شاهرخ مجید را صدا کرد و گفت: میری تو سنگراشون، یه افسر عراقی رو میکشی و اسلحهاش رو مییاری. اگه دیدم دل و جرات داری مییارمت تو گروه خودم.
مجید یه چاقو از تو کیفش برداشت و حرکت کرد. دو ساعت گذشت و خبری از مجید نشد. به شاهرخ گفتم: این پسر دفعه اولش بود. نباید میفرستادیش جلو، هنوز حرفم تمام نشده بود که در تاریکی شب احساس کردم کسی به سمت ما میآید. اسلحهام را برداشتم. یکدفعه مجید داد زد: نزن منم مجید!
پرید داخل سنگر و گفت: بفرمایید این هم اسلحه، شاهرخ نگاهش کرد و با حالت تمسخرگفت: بچه، اینو از کجا دزدیدی!؟
مجید یکدفعه دستش رو داخل کوله پشتی و چیزی شبیه توپ را آورد جلو، در تاریکی شب سرم را جلو آوردم. یکدفعه داد زدم: وای! با دست جلوی دهانم را گرفتم، سر بریده یک عراقی در دستان مجید بود. شاهرخ که خیلی عادی به مجید نگاه میکرد گفت: سر کدوم سرباز بدبخت رو بریدی؟
مجید که عصبانی شده بود گفت: به خدا سرباز نبود، بیا این هم درجه هاش، از رو دوشش کَندم. بعد هم تکه پارچهای که نشانه درجه بود را به ما داد.
شاهرخ سری به علامت تایید تکان داد و گفت: حالا شد، تو دیگه نیروی ما هستی. مجید فردا به آبادان رفت و چند نفر دیگر از رفقایش را آورد. مصطفی ریش، حسین کرهای، علی تریاکی و... هر کدامشان ماجراهایی داشتند، اما جالب بود که همه این نیروها مدیریت شاهرخ را قبول کرده بودند و روی حرف او حرفی نمیزدند.
مثلاً علی تریاکی اصالتاً همدانی بود. قبل از انقلاب هم دانشجو بود و به زبان انگلیسی مسلط بود. با توافق سید یکی از اتاقهای هتل را داروخانه کردیم و علی مسئول آنجا شد. شاهرخ هم اسمش را گذاشت؛ علی دکتر! علی بعدها مواد را ترک کرد و به یکی از رزمندگان خوب و شجاع تبدیل شد. علی در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.
شخص دیگری بود که برای دزدی از خانههای مردم راهی خرمشهر شده بود. او بعد از مدتی با سید آشنا میشود و چون مکانی برای تامین غذا نداشت به سراغ سید میآید. رفاقت او با سید به جایی رسید که همه کارهای گذشته را کنار گذاشت. او به یکی از رزمندههای خوب گروه شاهرخ تبدیل شد.
در گروه پنجاه نفره ما همه تیپ آدمی حضور داشتند، از بچههای لات تهران و آبادان و... تا افراد تحصیل کردهای مثل اصغر شعل هور که فارغ التحصیل از آمریکابود.
از افراد بینمازی که در همان گروه نمازخوان شدند تا افراد نمازشب خوان.
اکثر نیروهایی هم که جذب گروه فداییان اسلام میشدند علاقمند پیوستن به گروه شاهرخ بودند. وقتی شاهرخ در مقر بود و برای نمازجماعت میرفت همه بچهها به دنبالش بودند. آن ایام سید مجتبی امام جماعت ما بود. دعای توسل و دعای کمیل را از حفظ برای ما میخواند و حال معنوی خوبی داشت. در شرایطی که کسی به معنویت نیروها اهمیت نمیداد، سید به دنبال این فعالیتها بود و خوب نتیجه میگرفت.
یادگذشته
دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچهها در هتل کاروانسرا بودم. پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود. مثل فرزندی که همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتی بیشتر شد که گفتند: این پسر، رضا فرزند شاهرخ است! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم.
عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشهای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم.
بیمقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟
خندید و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش.
گفتم: مادرش دیگه کیه؟!
گفت: مهین، همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اینجا!
ماجرای مهین را میدانستم. برای همین دیگر حرفی نزدم.
چند نفری از رفقا آمدند و کنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد. شاهرخ خیلی تو فکر رفته بود. بعد هم باآرامی گفت: مهربونی اوستا کریم رو میبینید! من یه زمانی آخرای شب با رفقا میرفتم میدون شوش. جلوی کامیونها رو میگرفتیم. اونها رو تهدید میکردیم. ازشون باج سبیل و حق حساب میگرفتیم. بعد میرفتیم با اون پولها زهرماری میخریدیم و میخوردیم.
زندگی ما توی لجن بود. اما خدا دست ما رو گرفت. امام خمینی رو فرستاد تا ما رو آدم کنه. البته بعداً هر چی پول در آوردم به جای اون پولها صدقه دادم.
بعد حرف از کمیته و روزهای اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشته من اینقدر خراب بود که روزهای اول توی کمیته برای من مامور گذاشته بودند! فکر میکردند که من نفوذی ساواکیها هستم!
همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش میکردند. بعد با هم حرکت کردیم و رفتیم برای نمازجماعت. شاهرخ به یکی از بچهها گفت: برو نگهبان سنگر خواهرها رو عوض کن.
با تعجب پرسیدم: مگه شما رزمنده زن هم دارید؟! گفت: آره چند تا خانم از اهالی خرمشهر هستند که با ما به آبادان آمدند. برای اینکه مشکلی پیش نیاد برای سنگر آنها نگهبان گذاشتیم.
مثل پادشاههای قدیم
شب بود که با شاهرخ به دیدن سید مجتبی هاشمی رفتیم. بیشتر مسئولین گروهها هم نشسته بودند. سید چند روز قبل اعلام کرده بود: برادر ضرغام معاون بنده در گروه فداییان اسلام است.
سید قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ، اگه امکان داره اسم گروهت رو عوض کن. اسم آدم خوارها برازنده شما و گروهت نیست!
بعد از کمی صحبت، اسم گروه به پیشرو تغییر یافت. سید ادامه داد: رفقا، سعی کنید با اسیر رفتار خوبی داشته باشید. مولای ما امیرالمومنین (ع) سفارش کردهاند که، با اسیر رفتار اسلامی داشته باشید. اما متاسفانه بعضی از رفقا فراموش میکنند. همه فهمیدند منظور سید، کارهای شاهرخِ، خودش هم خندهاش گرفت. سید و بقیه بچهها هم خندیدند.
سید با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت: خودت بگو دیشب چیکار کردی؟!
شاهرخ هم خندید و گفت: با چند تا بچهها رفته بودیم شناسایی، بعد هم کمین گذاشتیم و چهار تا عراقی رو اسیر گرفتیم. تو مسیر برگشت، پای من خورد به سنگ و حسابی درد گرفت. کمی جلوتر یه در آهنی پیدا کردیم. من نشستم وسط در و اسرای عراقی چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاههای قدیم شده بودیم. نمیدونید چقدر حال میداد!
وقتی به نیروهای خودی رسیدیم دیدم سید داره با عصبانیت نگاهم میکنه، من هم سریع پیاده شدم و گفتم: آقا سید، اینها اومده بودند ما رو بکشن، ما فقط ازشون سواری گرفتیم. اما دیگه تکرار نمیشه.
دیدار با آیت الله خامنهای
بیست و چهارم آبان بود. مقام معظم رهبری که در آن زمان امام جمعه تهران بود به آبادان آمدند. بعد هم به جمع نیروهای فداییان اسلام تشریف آوردند. مسئولین دیگر هم قبلاً برای بازدید آمده بودند. اما این بار تفاوت داشت.
شاهرخ همه بچهها را جمع کرد و به دیدن آقا آمد. فیلم دیدار ایشان هنوز موجود است. همه گرد وجود ایشان حلقه زده بودند. صحبتهای ایشان قوت قلبی برای تمام بچهها بود.
جایزه عراق برای سر شاهرخ
در آبادان بودم. به دیدن دوستم در یکی از مقرها رفتم. کار او به دست آوردن اخبار مهم از رادیو تلویزیون عراق بود. این خبرها را هم به سید و فرماندهها میداد، تا مرا دید گفت: یازده هزار دینار چقدر میشه!؟ با تعجب گفتم: نمیدونم، چطور مگه!؟
گفت: الان عراقیها در مورد شاهرخ صحبت میکردند! با تعجب گفتم: شاهرخ خودمون!
فرمانده گروه پیشرو؟!
گفت: آره حسابی هم بهش فحش دادند. انگار خیلی ازش ترسیدهاند.
گوینده عراقی میگفت: این آدم شبیه غول میمونه. اون آدمخواره هر کی سر این جلاد رو بیاره یازده هزار دینار جایزه میگیره!
دوستم ادامه داد: تو خرمشهر که بودیم برای سر شهید شیخ شریف جایزه گذاشته بودند. حالا هم برای شاهرخ، بهش بگو بیشتر مراقب باشه.
روزهای پایانی
سه روز تا شروع عملیات مانده بود. شب جمعه برای دعای کمیل به مقر نیروها در هتل آمدیم. شاهرخ، همه نیروهایش را آورده بود. رفتار او خیلی عجیب شده. وقتی سید دعای کمیل را میخواند شاهرخ در گوشهای نشسته بود. از شدت گریه شانههایش میلرزید!
با دیدن او ناخوداگاه گریهام گرفت. سرش پایین و دستانش به سمت آسمان بود. مرتب میگفت: الهی العفو... .
سید خیلی سوزناک میخواند. آخر دعا گفت: عملیات نزدیکه، خدایا اگه ما لیاقت داریم ما رو پاک کن و شهادت رو نصیبمان کن. بعد گفت: دوستان شهادت نصیب کسی میشه که از بقیه پاکتر باشه. برگشم به سمت عقب شاهرخ سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گریه میکرد!
صبح فردا، یکی از خبرنگاران تلویزیون به میان نیروها آمد و با همه بچهها مصاحبه کرد. این فیلم چندین بار از صدا وسیما پخش شده. وقتی دوربین در مقابل شاهرخ قرارگرفت چند دقیقهای صحبت کرد. در پایان وقتی خبرنگار از او پرسید: چه آرزویی داری؟ بدون مکث گفت: پیروزی نهایی برای رزمندگان اسلام و شهادت برای خودم!
حالات قبل از شهادت
عصر روز یکشنبه شانزدهم آذر پنجاه ونه بود. سید مجتبی همه بچهها را در سالن هتل جمع کرد. تقریباً دویست وپنجاه نفر بودیم. ابتدا آیاتی از سوره فتح را خواند. سپس در مورد عملیات جدید صحبت کرد: برادرها، امشب با یاری خدا برای آزادسازی دشت و روستاهای اشغال شده در شمال شرق آبادان حرکت میکنیم. استعداد نیروی ما نزدیک به یک گردان است. اما دشمن چند برابر ما نیرو و تجهیزات مستقر کرده. ولی رزمندگان ما ثابت کردهاند که قدرت ایمان بر همه سلاحهای دشمن برتری دارد... .
... همه سوار بر کامیونها تا روستای سادات و سپس تا سنگرهای آماده شده رفتیم. بعد از آن پیاده شدیم و به یک ستون حرکت کردیم.
آقا سید مجتبی جلوتر از همه بود. من و یکی از رفقا هم در کنارش بودم.
شاهرخ هم کمی عقبتر از ما در حرکت بود. بقیه هم پشت سر ما بودند. در راه یکی از بچهها جلو آمد و با آقا سید شروع به صحبت کرد. بعد هم گفت:
دقت کردید، شاهرخ خیلی تغییر کرده! سید با تعجب پرسید: چطور؟!
گفت: همیشه لباسهای گلی و کثیف داشت. موهاش به هم ریخته بود. مرتب هم با بچهها شوخی میکرد و میخندید اما حالا!
سید هم برگشت و نگاهش کرد. در تاریکی هم مشخص بود. سر به زیر شده بود و ذکر میگفت. حمام رفته بود و لباس نو پوشیده بود. موها را هم مرتب کرده بود.
سید برای لحظاتی در چهره شاهرخ خیره شد. بعد هم گفت: از شاهرخ حلالیت بطلبید، این چهره نشون میده که آسمونی شده. مطمئن باشید که شهید میشه!
شهادت
ساعت نه صبح بود. تانکهای دشمن مرتب شلیک میکردند و جلو میآمدند. از سنگر کناری ما یکی از بچهها بلند شد و اولین گلوله آرپی جی را شلیک کرد. گلوله از کنار تانک رد شد. بلافاصله تانک دشمن شلیک کرد و سنگر را منهدم کرد.
تانکهایی که از روبرو میآمدند بسیار نزدیک شده بودند. شاهرخ هم اولین گلوله را شلیک کرد. بلافاصله جای خودمان را عوض کردیم. آنها بیامان شلیک میکردند. شاهرخ گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کرد و با صدای مهیبی تانک منفجر شد.
تیربار روی تانکها مرتب شلیک میکردند. ما هنوز در کنار نفربر در درون خاکریز بودیم. فاصله تانکها با ما کمتر از صدمتر بود. شاهرخ پرسید: نارنجک داری؟ گفتم: آره چطور مگه! گفت: نفربر رو منفجر کن. نباید دست عراقیا بیفته.
بعد گفت: تو اون سنگر گلوله آرپی جی هست برو بیار. بعد هم آماده شلیک آخرین گلوله شد. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت. من هم دویدم و دو گلوله آرپی جی پیدا کردم. هنوز گلوله آخر را شلیک نکرده بود که صدایی شنیدم.
یکدفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چیزی که میدیدم باورکردنی نبود. گلولهها را انداختم و دویدم. شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه خاکریز افتاده بود. گویی سالهاست که به خواب رفته. بر روی سینهاش حفره ایی ایجاد شده بود. خون با شدت از آنجا بیرون میزد! گلوله تیربار تانک دقیقاً به سینهاش اصابت کرده بود، رنگ از چهرهام پریده بود. مات و مبهوت نگاهش میکردم. زبانم بند آمده بود. کنارش نشستم. داد میزدم و صدایش میکردم. اما هیچ عکس العملی نشان نمیداد. تانکها به من خیلی نزدیک شده بودند. صدای انفجارها و بوی باروت همه جا را گرفته بود. نمیدانستم چه کنم. نه میتوانستم او را به عقب منتقل کنم نه توان جنگیدن داشتم.
اسلحهام را برداشتم تا به سمت عقب حرکت کنم. همین که برگشتم دیدم یک سرباز عراقی کنار نفربر ایستاده! نفهمیدم از کجا آمده بود. اسلحه را به سمتش گرفتم و سریع تسلیم شد. گفتم: حرکت کن. یک نارنجک داخل نفربر انداختم. بعد هم از میان شیارها به سمت خاکریز خودی حرکت کردیم.
صد متر عقبتر یک خاکریز کوچک بود. سریع پشت آن رفتیم. برگشتم تا برای آخرین بار شاهرخ راببینم. با تعجب دیدم چندین عراقی بالای سر او رسیدهاند. آنها مرتب فریاد میزدند و دوستانشان را صدا میکردند. بعد هم در کنار پیکر او از خوشحالی هلهله میکردند.
دستان اسیر را بستم. با هم شروع به دویدن کردیم. در راه هر چه اسلحه جامانده بود روی دوش اسیر میریختم! در راه یک نارنجک انداز پیدا کردم. داخل آن یک گلوله بود. برداشتم و سریع حرکت کردیم. هنوز به نیروهای خودی نرسیده بودیم. لحظهای از فکر شاهرخ جدا نمیشدم.
یکدفعه سر وکله یک هلی کوپتر عراقی پیدا شد! همین را کم داشتیم. در داخل چالهای سنگر گرفتیم. هلی کوپتر بالای سر ما آمد و به سمت خاکریز نیروهای ما شلیک میکرد. نمیتوانستم حرکتی انجام دهم. ارتفاع هلی کوپتر خیلی پایین بود و درب آن باز بود. حتی پوکههای آن روی سر ما میریخت فکری به ذهنم رسید.
نارنجک انداز را برداشتم. با دقت هدفگیری کردم و گلوله را شلیک کردم باور کردنی نبود. گلوله دقیقاً به داخل هلی کوپتر رفت. بعد هم تکان شدیدی خورد و به سمت پایین آمد. دو خلبان دشمن بیرون پریدند. آنها را به رگبار بستم. هر دو خلبان را به هلاکت رساندم. دست اسیر را گرفتم و با قدرت تمام به سمت خاکریز دویدیم. دقایقی بعد به خاکریز نیروهای خودی رسیدیم. از بچهها سراغ آقاسید (مجتبی هاشمی) را گرفتم. گفتند: مجروح شده گلوله تیربار دشمن به دستش خورده و استخوان دستش را خُرد کرده، اسیر را تحویل یکی از فرماندهها دادم. به هیچیک از بچهها از شاهرخ حرفی نزدم. بغض گلویم را گرفته بود. عصر بود که به مقر برگشتیم.
گمنامی
نیروی کمکی نیامد. توپخانه هم حمایت نکرد. همه نیروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسیدیم. آقاسید را دیدم. درد شدیدی داشت. اما تا مرا دید با لبخندی بر لب گفت: خسته نباشی دلاور، بعد مکثی کرد و با تعجب گفت: شاهرخ کو!؟
بچهها هم در کنار ما جمع شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد. سید منتظر جواب بود. این را از چهره نگرانش میفهمیدم، کسی باور نمیکرد که شاهرخ دیگر در بین ما نباشد. خیلی از بچهها بلند بلند گریه میکردند. سید را هم برای مداوا فرستادیم بیمارستان.
روز بعد یکی از دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد. نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهید شده؟
گفتم: چطور مگه؟! گفت: الان عراقیها تصویر جنازه یک شهید رو پخش کردند. بدنش پر از تیر و ترکش و غرق در خون بود. سربازای عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله میکردند. گوینده عراقی هم میگفت: ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم!
اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم. اوشهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه گذشتهاش را. میخواست چیزی از او نماند. نه اسم. نه شهرت نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر، اما یاد او زنده است. یاد او نه فقط در دل دوستان بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاکهای سرزمین ایران است.
او مرد میدان عمل بود او سرباز اسلام بود. او مرید امام بود. شاهرخ مطیع بیچون و چرای ولایت بود و اینان تا ابد زندهاند.
منبع: روابط عمومی دانشگاه آزاد اسلامی واحد دماوند
کلیدواژه ها:
آثار استاد