مؤسسه فرهنگی هنری خیریه
حضرت یحیی پیامبر وقتی دید روحانیون بیت المقدس روپوش هایی موئین و کلاه های پشمین بر تن و سر دارند، از مادر تقاضا کرد برایش چنین لباسی درست کند. بعد در بیت المقدس همراه با أحبار مشغول عبادت شد.
روزی نگاهی به اندامش که لاغر شده بود انداخت و گریه کرد. خداوند به او وحی کرد: به این مقدار از جسمت که لاغر شده گریه می کنی؟ به عزت و جلالم سوگند اگر کمترین اطلاعی از آتش داشتی بالاپوشی از آهن می پوشیدی تا چه رسد به این بافته شده ها.
یحیی از این خطاب آنقدر گریست که گوشت بر گونه او نماند. زکریا روزی به فرزندش گفت: پسر جان من از خدا خواستم تا ترا به من بدهد که مایه روشنی چشمم باشی چرا چنین می کنی؟ عرض کرد: پدر مگر تو نفرمودی: همانا در میان بهشت و جهنم گردنه ای است به جز کسانی که از خوف خدا بسیار گریه کنند از آن گردنه نتوانند بگذرند؟ فرمود: چرا من گفتم.!!
حضرت زکریا هر گاه می خواست بنی اسرائیل را موعظه کند به طرف راست و چپ نگاه می کرد اگر یحیی را میدید نامی از بهشت و جهنم نمی برد. روزی زکریا (ع) مردم را موعظه می کرد، یحیی در حالی که سر خود را در عبایش پیچیده بود آمد و در میان مردم نشست و زکریا او را ندید. شروع به موعظه کرد و گفت: خدا فرموده: در دوزخ کوهی است به نام سکران، که در دامنه این کوه، بیابانی است به نام غضبان و در این بیابان چاهی است که عمق آن یک صد سال راه است و در این چاه تابوت هایی از آتش است که درونش صندوق هائی از آتش است و لباسهائی و زنجیرهائی از آتش درون صندوق می باشد. چون یحیی نام سکران شنیده سر برداشت و ناله ای کرد و آشفته روی به بیابان نهاد. زکریا و مادر یحیی دنبال پیدا کردن یحیی رفتند و جمعی از جوانان بنی اسرائیل هم به احترام مادر یحیی در بیابان همراه شدند تا رسیدند به جایگاهی که چوپانی بود و گفتند: جوانی به این خصوصیات ندیدی؟ چوپان گفت: حتماً شما یحیی بن زکریا را می خواهید؟ گفتند: آری. چوپان گفت: الان در فلان گردنه در حالیکه قدمهای خود را در آب گذاشته و دیده بر آسمان دوخته و راز و نیاز با خدای می کند هست. رفتند و او را یافتند، و مادر یحیی سر فرزند را به سینه نهاد و به خدا قسم داد تا بیاید، پس همراه مادر به خانه آمد.(2)
2. رساله لقاء الله ص 164- 157- امالی الصدوق
منبع : یکصد موضوع 500 داستان ، ج1 ، نوشته ی سید علی اکبر صداقت ، نشر ناصر
کلیدواژه ها:
آثار استاد