مؤسسه فرهنگی هنری خیریه
*احمد عبدا...زاده مهنه
چه اتفاقی میافتد که فردی دینوآیین آباواجدادی خود را رها میکند و سر از اسلام درمیآورد؟ آنهم در زمانهای که هر جا صدای گلولهای بلند میشود یا قطرۀ خونی بر زمین میریزد، اسلام را باعثوبانی آن جلوه میدهند. بهراستی دین ما چه جاذبههایی دارد که بر جاذبههای دنیای رنگارنگ امروزین غلبه میکند و هزاران جان شیفته را بهسوی خود میکشاند؟ چرا آن جاذبهها در چشم خود ما مسلمانان کمرنگ است؟ قرار است در این چند روز پای صحبت تازهمسلمانانی از نقاط مختلف دنیا بنشینیم و جاذبههای اسلام را از زبان آنها بشنویم.
*****
*چیزی از قلم نیفتاده است؟!
روزی بین من و همسایهای مسلمان (همسر كنونیام) گفتوگوی بسیار مهمی پیش آمد. تا آن روز دربارۀ اسلام هیچ نمیدانستم. از آن مرد مسلمان دربارۀ اسلام پرسیدم و او جواب داد: «دینی است زیبا، ساده و جزئی از زندگی روزمره.» اعتقاد راسخ و لحن آرام و در عین حال مطمئن او تکانم داد. او آنقدر نسبت به دینش اطمینان داشت که نیازی نمیدید آن را در بیش از همان چند کلمه تعریف کند و به نظر من، تعریفش جامع و کامل بود. اولین بار بود که میدیدم کسی دینش را زیبا بنامد. همیشه دین را مجموعهای از وظایف دشوار یا آیینهای دستوپاگیر میدانستم که باید آنها را یاد گرفت و یا حتی تحمل کرد؛ چیزی پیچیده و دردسرساز، نه زیبا. تعریف او چنان دلم را تکان داد که سرنوشتم را عوض کرد و اتفاق برگشتناپذیری را برایم رقم زد.
اسلام اعمال عبادی زیادی دارد، ولی من از این خوشم میآید که این اعمال با زندگی روزمره، مثل غذا خوردن، نظافت، صحبت کردن و دعا خواندن در هم تنیده شده و نیازی به تشریفات آنچنانی ندارد. اوایل که با مسلمانان نشستوبرخاست داشتم، خیلی خوشم میآمد که همه ناخودآگاه کلمۀ «الله» را به زبان میآورند، در حالی که ممکن است هفتهها، ماهها و حتی سالها با مسیحیان باشی و حتی یک بار هم کلمۀ «خدا» را از زبانشان نشنوی! همان روزهای اولی که دربارۀ اسلام تحقیق میکردم، با مادرم به یک جلسۀ سخنرانی و میزگرد کاتولیکها با عنوان «خدا در جامعۀ ما» رفتیم. من سه ساعت به حرفهای سخنرانان گوش کردم و حتی یک بار هم کلمۀ «خدا» به گوشم نخورد! فقط آخر برنامه راهبهای برخاست و گفت: «از سخنرانان برنامۀ امشب متشکریم و خدا را شکر میکنیم.» همین! همه داشتند کف میزدند، ولی من دوست داشتم داد بزنم: «دست نگه دارید! فکر نمیکنید چیزی از قلم افتاده است؟!»
جان جسکون، استرالیا
*****
*با اسلام زندگی کردم
«استاد سلیمان» - مربی مسلمان ورزش رزمی «سیلات» - اولین کسی بود که من را جذب اسلام کرد. علاقۀ زیاد من به سیلات کار را به جایی رساند که برای هر چه بیشتر یاد گرفتن آن، به خانۀ استاد میرفتم.
یکی از دلایل گرایش شدید من به اسلام این بود که همزمان با شناخت این دین، با آن زندگی میکردم و کاربردش را در جایجای زندگی استاد به چشم میدیدم. اسلام روش کاملی برای زندگی به دست میدهد و وقتی انسان در محیطی اسلامی قرار بگیرد، نمیتواند آن را از زندگی روزمره جدا ببیند. درست برعکس مسیحیت که از زندگی روزمره جداست، اسلام از پیروانش میخواهد که به همۀ کارهای روزمرۀ خود به چشم عبادت نگاه کنند. بنابراین، زندگی با استاد باعث شد که از نزدیک ببینم اسلام چگونه زندگی مسلمانان را شکل میدهد.
اوایل، اسلام برایم خیلی پیچیده و پرهیبت بود. از خیلی جهات هم برایم بیگانه به نظر میآمد و نمیتوانستم احکام و قوانین متعدد آن را هضم کنم. آن زمان تا حد زیادی لیبرال بودم و هرگونه امرونهی قطعی را پس میزدم، حال منشأش هرچه هست، باشد! ولی با گذشت زمان و آشنایی بیشتر با اسلام، کمکم متوجه شدم که این به قول من «بایدونبایدهای متعصبانۀ دینی» در واقع راهورسم زندگی است که خالق ما پیش پایمان گذاشته است.
تخصص من یعنی علوم اجتماعی ایجاب میکند که همیشه بیماریهای اجتماعی آمریکا را بررسی کنم. با بررسی عمیقتر اسلام به این نتیجه رسیدم که بسیاری از بیماریهای اجتماعی زاییدۀ رفتارهای ناسالم جامعه است و از آنجا که اسلام عملاً سالمترین راههای زندگی کردن را در اختیار بشر میگذارد، ناگزیر تنها راهحل واقعی برای همۀ بحرانهای اجتماعی هست و خواهد بود. با رسیدن به این نکته نهتنها دریافتم که اسلام در زندگی روزمره ساریوجاری است، بلکه متوجه تفاوت عمیق آن با سایر ادیان هم شدم. فقط اسلام در تمام زمینههای زندگی به انسان آگاهی میدهد و او را هدایت میکند؛ فقط اسلام راه رسیدن به سلامت و سعادت را در همۀ ابعاد زندگی، جسمی، روحی، مادی، معنوی و... به بشر نشان میدهد؛ فقط اسلام هدفی معین را برای انسان تعریف میکند؛ و فقط اسلام راه درست زندگی سازنده در اجتماع را به ما نشان میدهد.
اما تا زمانی که رسماً مسلمان نشده بودم، به جامعیت اسلام پی نبردم. در واقع هدف نهایی تمام اعمال ما یک چیز است: یاد خدا. اسلام تنها تعاریف و قوانین خشکوخالی نیست، بلکه راه زندگی را نشان میدهد و میآموزد که چگونه در جزءجزء زندگی و کارهای خیلی پیشپاافتاده مثل احوالپرسی، لباس پوشیدن یا بیدار شدن از خواب همواره به یاد خالقمان باشیم. اسلام به ما یاد میدهد که با یاد خدا، همۀ اعمال ما متوجه او میشود و بنابراین شکل عبادت به خود میگیرد.
عبداللطیف عبدا... (استیوِن کراوس)، آمریکا
*****
*اسلام همۀ زندگیام را تغییر داد
در درس تعلیمات دینی کلاس دهم که مطالبی دربارۀ ادیان مختلف جهان میخواندیم، اسلام کنجکاویام را بیش از ادیان دیگر برانگیخت، چون دیدم بسیاری از عقاید آن شبیه مسیحیت است. پدر و مادرم در دوران نوجوانی من از هم جدا شدند و من هم دیگر کلیسا رفتن را کنار گذاشتم. در آن دوران به خوانندگی روی آوردم و آنقدر سرم شلوغ شده بود که آخر هر هفته در شهری کنسرت داشتم و خلاصه پول پارو میکردم. با وجود آن زندگی راحت، تهِ دلم راضی نبودم و ذهنم همیشه با پرسشهایی دربارۀ دین، زندگی و خدا درگیر بود. اما چندی نگذشت که اتفاقی افتاد و نگاه من را به زندگی از بیخوبُن تغییر داد.
به نظرم اولین بار بود که در همان سنوسال کم پی بردم که دنیا چقدر بیاعتبار است. پیش از آن کاملاً در افکار و اعمال بیهودۀ دنیوی غرق شده بودم. به خدا اعتقاد داشتم، اما این عقیده خیلی سطحی بود و کاری به کار روزمرهام نداشت. تا اینکه روزی برای انجام برخی آزمایشهای پزشکی به مرکزی درمانی رفتم. مدتی بعد نامهای برایم آمد که نوشته بود در اولین فرصت با آن مرکز تماس بگیرم، چون پای سلامتم در میان است. این نامه من را کلاً به هم ریخت، چون یقین کردم که جواب آزمایشها مثبت بوده است. نامه عصر جمعه به دستم رسید و بنابراین من باید تا بعد از تعطیلات آخر هفته یعنی روز دوشنبه صبر میکردم. در آن چند روز فقط به این فکر میکردم که به بیماری لاعلاجی مبتلا شدهام و مرگم نزدیک است. هرچند مشکلی در میان نبود و دست آخر معلوم شد که اشتباهی پیش آمده است، ولی آن دو-سه روز برایم خیلی سرنوشتساز بود و من را به بازنگری در زندگی و تأمل در رابطهام با خدا کشاند. به دنیای اطرافم با چشم دیگری نگاه میکردم و فهمیدم که تقریباً همۀ چیزهایی که عمرم را بر سر آنها هدر دادهام - یعنی غیبت، مد لباس و آرایش، تلویزیون و موسیقی - بیهوده و زودگذرند. آخر همان هفته کنسرت داشتم و اینبار، خیلی سختم بود که با آن لباسهای محرک بهروی صحنه بروم و جماعتی را از راه راست منحرف کنم. در همان روزها تصمیم گرفتم خوانندگی را کنار بگذارم، ولی مدتها بعد شجاعت این کار را به دست آوردم.
بعد از این قضیه سراغ دوستان مسلمانم رفتم و از آنها دربارۀ اسلام سؤالاتی پرسیدم. من آدم اهل فکری هستم و هیچوقت تا حرفی را خوب حلاجی نکنم، نمیپذیرم. تا اینکه در دبیرستان با پسری لبنانی دوست شدم و تصمیم گرفتیم با هم دربارۀ اسلام تحقیق کنیم. او مسلمان بود، ولی بیبندوبار. ما با هم مواد مخدر مصرف میکردیم، به مجالس رقص و خوشگذرانی میرفتیم. او دوستدختر داشت و... .
مشکل من اینجا بود که مسلمان شدن با خوانندگی و برگزاری کنسرت در اینجا و آنجا، آنهم با لباسهای زننده جور درنمیآمد. دین جدید من کمکم داشت خودش را در زندگی روزمره، رفتار، پوشش و البته گفتارم نشان میداد. این تغییر و تحولات برای مادرم خیلی سنگین بود و بعد از کلی طعن و تمسخر که مسلمانان من را «شستوشوی مغزی» دادهاند، دست آخر پیشنهاد کرد که تابستان را به ایتالیا بروم. مادرم فکر میکرد که این سفر من را «آدم میکند» و زندگی شاد ایتالیایی از دل بستن به اسلام منصرفم خواهد کرد.
در ایتالیا ماجراهای زیاد و جالبی داشتم که فعلاً مجال بازگو کردنش نیست. خلاصه اینکه این سفر من را روشن کرد و احساس کردم بیش از هر وقت دیگری به خدا نزدیک شدهام. دو ماه بعد به آمریکا برگشتم، اما دیگر سراغ خوانندگی نرفتم (از همان رُم به تهیهکنندۀ کنسرتها تلفن زدم و قال قضیه را کندم) و بهعلاوه، باحجاب شده بودم.
سیلویا مانیسکالکو، آمریکایی ایتالیاییتبار
*احمد عبدا...زاده مهنه
کلیدواژه ها:
آثار استاد