مؤسسه فرهنگی هنری خیریه
منصور دوانیقی خلیفه ی عباسی یکی از شب ها، خواست ابوالعیناء را که از دوستان علی (ع) بود، به نزدش بیاورند. چون آمد، گفت: چه قدر در شأن خاندان پیامبر خبر یاد داری؟
گفت: صد هزار تا؛ جز یک خبر که تو هم نمی دانی و آن این است که چون در دولت مروان حمار، آخرین پادشاه بنی امیه فراری بودم، و او قصد داشت اولاد علی و دوستان او را و اولاد عباس را زنده نگذارد، من به قبرستان پناه بردم و شب و روز در سرداب قبرستان زندگی می کردم.
یقین کردم که کسی از جایگاه من خبر ندارد؛ در یکی از شبها ناگهان مشعلهای بزرگ نمودار شد، جمعی به سوی قبرستان آمدند و پیش خودم گفتم حتماً اینان از جایم باخبر شدند.
در سرداب پنهان شدم؛ جمعیت ، مرده ای را آوردند. در سرداب گذاشتند و رفتند. من در عاقبت کار خودم بودم که- به مکاشفه- دیدم دو نفر (نکیر و منکر) کنار مرده آمده و نزد سر و پای او نشستند.
یکی گفت: بازجویی کنید. و دیگری شروع کرد و در جواب گفت: لا حول و لا قوه الا بالله؛ در چشم، شامه، گوش، ذائقه و دست و پاهای این شخص کار خالصی که برای خشنودی خدا انجام پذیرد، دیده نمی شود.
آن یکی گفت: دل او را نگاه کنید، دیگری گفت: از خدا نترسیده، آن یکی گفت: وسط دلش را نگاه کنید.
نگاه کرد و گفت: ذره ای از دوستی علی بن ابیطالب در وسط دلش می باشد، پس آن دو (نکیر و منکر) شاد شدند.
منصور دوانیقی گفت: ای ابوالعیناء برو این مطلب را هر جا که خواستی نقل کن.(1)
1. نمونه معارف 4/132- آداب النفس ص 245
منبع :400 موضوع 2000 داستان ،ج2 ، نوشته ی سید علی اکبر صداقت ، نشر تهذیب
کلیدواژه ها:
آثار استاد