مؤسسه فرهنگی هنری خیریه
در جلسات گذشته در تعریف قلب سلیم حدیثی را از امام صادق (علیهالسلام) بیان کردیم: «السَّلیمُ الّذی یَلقی رَبَّهُ وَ لَیسَ فیهِ أحَدٌ سِواه= قلب سالم دلی است که وقتی به ملاقات خدا میرود، چیزی جز خدا در آن نباشد.» حال میخواهیم قدری راجع به این حدیث شرح دهیم. چون وقتی میگوییم چیزی جز خدا در آن نباشد، برای خیلیها این قضیه مفهوم نیست که یعنی چه؟ برایشان خوب روشن نیست که معنی «چیزی جز خدا در دل نباشد» چیست؟
در جلسه قبل، یک بحث زیرساختی راجع به مراتب 5 گانه نفس (حس، خیال، وهم، عقل و فوق عقل) بیان کردیم. از یک طریق دیگر هم نفس را شناختیم، آن هم از راه کمالات «جمادی، گیاهی، حیوانی، عقلی و فوق عقلی» بود. گفتیم ما در سه مرحله اول با حیوانات شریک هستیم و در مرحله عقل با فرشته ها شریک هستیم؛ اما آن چه که ما را انسان برتر از فرشته ها می سازد، مرحله فوق عقل است. هر کدام از این کمالات، معشوق و جفت مخصوص به خود را دارند؛ اما معشوق بخش فوق عقلانی ما فقط خداست.
گفتیم که هرگاه هر کدام از این مراحل نفس، بتواند با جفت و با معشوق خودش راحت ارتباط برقرار کند، میگوییم این علامت سلامت است. گوش میتواند با جفت خودش یعنی فرکانس ارتباط برقرار کند. چشم با جفت خودش یعنی طول موج ارتباط برقرار کند. ذائقه با مزه، شامه با بوها و ... . حال اگر در یکی از این کمالات، انسان نتواند با جفت خودش ارتباط بگیرد، میبینید که چقدر عدم تعادل ایجاد میشود.
مثلاً تشخیص آدرس خانه با قوه خیال است. قوه خیال یعنی صورت بدون ماده. شما آدرس خانهتان را با قوه خیال پیدا می کنید و به سوی خانه میروید، نه با حس. پدر و مادر و همسر و بچه هایتان را با قوه خیال درک میکنید. اگر این قوه کار نکند، زندگی مختل می شود. شخص در این حالت می گوید: من ندانم چه کسی هستم؟ خانه ام کجاست؟ بچه ی چه کسی هستم؟ همسر چه کسی هستم؟ وقتی این قوه نباشد، همه چیز از یاد میرود و دچار فراموشی می شود.
وهم صورت بدون ماده و شکل است و این مرحلهای است که خیلیها در زندگی گرفتار آن هستند. مثل دوست داشتن مشخص، نه دوست داشتن کلی. مثلا می گوید دلم می خواهد فلانی من را دوست داشته باشد. یا من فلانی را دوست داشته باشم. احترام داشته باشم. احترام بگذارم، شخصیت داشته باشم. هیچ یک از این حس ها مثل شهرت، محبوبیت، محبت، تنفر، حسادت و این حسهای شخصی که خودمان داریم، شکل ندارد. محبت شکل ندارد. حسادت و تنفر شکل ندارد و همه شخصی است. به این قوه واهمه میگویند. اینها هم اگر از بین برود، زندگی انسان مختل میشود.
قوه عقل هم کلیات و قواعد و قوانین را درک میکند. یعنی تمام علوم و رشته های علوم را انسان با عقلش درک میکند. عقل قوانین خلقت را کشف میکند. اگر ما قاعده و قوانین را بلد نباشیم، نمیتوانیم در این دنیا زندگی کنیم. امروزه سرپا بودن حیات انسان، به این است که فرمول و قاعده بلد است. قواعد شیمی و ریاضی و فیزیک و قواعد مختلفی که ما را زنده نگه میدارد، ناشی از قوه عقل است.
فوق عقل هم کمال مطلق و بینهایت را درک میکند. گفتیم، انسان بی نهایت طلب و عاشق بینهایت است. هیچ انسانی روی زمین نیست که عاشق کمال مطلق و مطلق کمال، آسایش مطلق، رفاه مطلق، سعادت مطلق، عمر جاودانه و مطلق نباشد. کمال مطلق هم یک مصداق بیشتر ندارد و آن خداست. پس همه انسانها بدون شک، عاشق الله هستند. یعنی همه کمالات را یکجا جمع کنیم به صورت جاودانه، می شود «الله». امکان ندارد کسی بگوید من از الله بدم میآید. ذات ما را طوری آفریدهاند که ما عاشق خدا هستیم. حتی اگر بدترین فحشها را به خدا بدهی و بدترین دشمنیها را با خدا بکنی، داری دروغ میگویی. چون از کمال مطلق بدت نمیآید.
بنا براین، از بحث هایی که ارائه شد، نتیجه میگیریم، حسی که محسوسات را نخواهد، چشمی که نور را دوست نداشته باشد، یا گوشی که فرکانس صوت را نخواهد، سالم نیستند. همینطور دلی که خدا را نخواهد، سالم نیست. کسی که خدا در دلش نیست و از آن لذت نمیبرد، انسان نیست و در این صورت، معنی حدیثی که اول بحث بیان شد، روشن میشود که چرا قلب سالم قلبی است که جز خدا در آن نیست.
دل اگر از کار بیفتد، ارتباط انسان با خدا قطع میشود
علامتِ سلامتِ هر بخش از انسان این است که آیا با جفت خود ارتباط دارد یا نه؛ حس با محسوسات، خیال با مخیلات، وهم با موهومات، عقل با معقولات، فوق عقل هم با کمال مطلق و جاودانه. اگر بخش فوق عقل کار نکند، انسان باخته است.
ما بدون دل میتوانیم زندگی کنیم. الان آدمهای زیادی هستند که پروفسور و دانشمند هستند و در این جامعه خدمات و اختراعات و اکتشافات زیادی میکنند؛ فرمولها را کشف میکنند؛ اینها در رده عقل هستند. مثل حیوانات عواطف هم دارند. گفتیم خدمت به انسانها، جزء کمالات حیوانی است. اینها آدمها را دوست دارند و به آنها کمک میکنند و آدمهای خوبی هستند. خدا هم به آنها اجرشان را میدهد. اما دل وقتی کار نکند، انسان دیگر با خدا نمیتواند ارتباط برقرار کند.
اشتباهی که در زندگی اکثر افراد اتفاق میافتد، همین است که قرآن میگوید تا خدا برایتان محبوبترین کس نباشد، طبیعی نیستید؛ یعنی، تو مطلق را رها کرده ای و به محدود و نسبی چسبیده ای. یعنی کسی که خدا را رها کند و بچسبد به کمال محدود؛ ابدیت و جاودانگی را رها کند و بچسبد به جیفه دنیا، دیوانه است. تعبیری که قرآن میکند این است که می فرماید فاسق است. فاسق یعنی غیر طبیعی و این در موقع رفتن به سرای جاوید که سرای حکومت خداست، نمود پیدا کرده و طرف میبیند که اصلاً هیچ ارتباطی با خدا نداشته است. از این رو، حقیقت «لا إله إلا الله» که بالاترین ذکر است، همین است. آنهایی که دلشان کار نمیکند یا زنگ زده است، یک مدتی باید این ذکر را بگویند. البته آنهایی هم که دل شان کار میکند باید بگویند. انسان حداقل 100 مرتبه در روز این ذکر را باید بگوید تا دلش راه بیفتد.
هیچ کس جز خدا، لایق دل ما نیست
هیچ کس جز خدا معشوق و لایق دل ما نیست؛ اما متاسفانه ما اصلاً خود را نمیشناسیم. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: من حرفی برای انسانها مهمتر از «لا إله إلا الله» نیاورده ام. امام کاظم(علیهالسلام) فرمود: بهشت پاداش بدنهای شماست: اما پاداش خودت، فقط و فقط کمال مطلق و بی نهایت است.
در روایت داریم: «أدنی أهلِ الجَنَّۀ= پایین ترین عضو بهشت». این یعنی ما پایینتر از این عضو، در بهشت نداریم. پایین ترین عضو بهشت یعنی وقتی خدا بهشتیان را دعوت میکند، از آنها به طور شاهانه پذیرایی میکند. کمترین خدمهای که خدا برای او میدهد، یک میلیون خدمه است. در خودشناسی اینها بحثهای مهمی دارد. یعنی وقتی آناتومی و بافت نفس را باز میکنی، این سؤال مطرح می شود که نفس چیست که حداقل یک میلیون خادم نیاز دارد؟ چون اگر نیاز نداشت، خدا به او عطا نمیکرد.
اگر ما فوق عقل را فعال کنیم، دیگر، نیازهای پایینی برای ما آزاردهنده نمیشود. این که ما میافتیم به گدایی و التماس از این و آن که فلان کس من را دوست داشته باشد، فلان کس تنهایم نگذارد، فلان کس نمیرد، برای این است که ما گدا بار آمده ایم؛ ما غذای خوب نخورده ایم؛ اصلاً غذای خوب ندیده ایم؛ چیزی به اسم عشق را اصلاً تجربه نکرده ایم. ما همین مراحل پایینی را امتحان کرده ایم که حیوانات هم دارند. برای همین از محبوب اصلی مان دور هستیم و مدام در دنیا زجر میکشیم.
بنا براین، بزرگترین چیزی که دل میتواند دریافت کند، محبت است. قاعده همه خلقت، ریاضیات همه خلقت، روی عشق و محبت است. محبت حس به محسوس، محبت خیال به مخیلات، محبت وهم به موهومات، محبت عقل به معقولات، و محبت فوق عقل به کمال مطلق. اصلاً کل این سیستمِ خلقت از بالا تا پایین، براساس عشق و محبت است.
عشق و محبت به قرآن چگونه باید باشد؟
قیمت هر کس به این است که عاشق چیست. اگر معشوقت اشرافی است، تو هم اشرافی هستی. اشرافی بودن به این نیست که خانه ات کجاست؟ چقدر تحصیلات داری؟ چقدر پول داری؟ پدر و مادرت کیست؟ اینها شئونات گیاهی و حیوانی است. اشرافی بودن، به این است که عشق چه چیزی در دلت هست؟چقدر عشق به قرآن داری؟
پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: اشراف امت من کسانی هستند که قرآن در دلشان هست. قرآن یعنی نامه معشوق و محبوب. بعضیها قرآن میخوانند و یا کلاس قرآن میروند و قرآن خواندن یاد میگیرند و میگویند: ثواب دارد. اما در پی این نیستند که بفهمند، خدا با آنان در قرآن با چه منطقی صحبت کرده است؟ قرآن را حفظ است، اما چیزی از آن نمیفهمد. در حالی که قرآن خواندنی که در آن تدبر نباشد، خیری نیست. مدام قرآن بخوان، اما وقتی حاضر نیستی با شخصیت خدا آشنا شوی، چه فایده؟ خدا همه شخصیت خودش را در قرآن ریخته است.
در عشق های زمینی، عاشق و معشوق اگر زبان متفاوتی داشته باشند، به خاطر ارتباط با عشق شان زبان همدیگر را یاد میگیرند. ولی ما دنبال معشوق نیستیم که زبانش را یاد بگیریم. قرآن زبان عقل است: «إِنَّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ[1]= ما آن را قرآنى عربى نازل كردیم باشد كه بیندیشید.» این همه خدا عشق در این قرآن و نماز ریخته؛ ولی ما همیشه این را تحمیل و تکلیف میدانیم. برای همین هم از آن بدمان میآید و فرار میکنیم. چون خودمان را نمیشناسیم. واقعاً قیمت خودمان دست مان نیست که چه داریم اصلاً دل را نشناختیم. آن وقت تعریفهایی که از ما میکنند، همه یا تعریفهای جمادی یا نباتی یا حیوانی است. دیگر نهایتاً خیلی طرف را بالا ببریم، مثل فلاسفه میگوییم: حیوان ناطق است. او را عاقل میکنیم، اما عاشق نه. در حالی که خداوند دنیا را برای عشق آفریده است و میگوید: من همه چیز را برای تو آفریده ام و تو را برای خودم.
پس ما دل را باید بشناسیم و این که در دلت چه کسی هست؟ چقدر برایش قیمت قائل هستی؟ با او چه مغازله و معاشقه هایی داری؟ برای خودمان هنوز اینقدر قیمت قائل نشدهایم که با فاطمه زهرا(سلاماللهعلیها)، سیدالشهدا، امام زمان (علیهماالسلام) و بقیه معصومین (علیهمالسلام) یک ماجرای عاشقانه را شروع کنیم. آنها چون ما را خیلی دوست دارند، به ما خیلی فرصت میدهند که ما خودمان را درست کنیم و بسازیم و با آنان آشتی کنیم. ولی ما سر عقل نمیآییم و از مستی بیدار نمیشویم و نمی گوییم که بالأخره من باید یک کاری بکنم. من باید از زمین بکَنم. من باید از کمالات جمادی و نباتی و حیوانی بیرون بیایم. من باید پرواز کنم. من اصلاً دوست ندارم اینطوری بمیرم. من یک حیات ابدی و جاودانه پیش خدا دارم. در روایت داریم که خداوند فرمود: به اندازه ای که قرار است با من زندگی کنید، با من انس بگیرید. ما قرار است چقدر با خدا زندگی کنیم؟ ما همه اینهایی که در زمین داریم را از دست میدهیم و همه از بین میروند. ولی با خداوند یعنی کمال مطلق، قرار است چقدر زندگی کنیم؟ به اندازه بی نهایت. شروع کن، کم کم با او رفیق شو و انس بگیر. این ارتباط باید برایت موضوعیت داشته باشد و این ارتباط را فعال کن. تا وقتی که ما دلمان را نبریم پیش دلبر حقیقی، خوار شدن و ذلیل شدن و گدایی و له شدن و تحقیر حقِ دل ما است. چون خودفروشی کردیم. قیمت دستمان نیست. همیشه باید توسری بخوریم.
[1] . یوسف/2.
ع ل 378
کلیدواژه ها:
آثار استاد