مؤسسه فرهنگی هنری خیریه
قلب به گونه ای است که اگر خوب تغذیه و باطنسازی شود، ظهوراتش همیشه زیبا و آرام بخش خواهد بود و خوشبختی و آرامش برای انسان به بار خواهد آورد و انسان را از دنیای بیرون از خودش بینیاز خواهد کرد. دل، کانون قدرتها، شادیها و آرامشهاست. قاعدهای را بیان کردیم با عنوان «الظاهرُ عِنوانُ الباطن= آنچه از انسان ظهور میکند، نماینده درون اوست».
اگر از کسی زودرنجی، حساسیت، عصبانیت، بداخلاقی، حسادت، بددهانی، بدبینی، پوچگرایی، غصه و اضطراب ظهور میکند، نشانه آن است که در باطنش چیزی دارد که اینها را تولید میکند. یعنی یک کانون عفونی در درون او باعث ظهور این خروجی ها در روح او میشود. پس برای بررسی یک بیماری، ابتدا باید به درون بپردازیم و ببینیم در باطن بدن چه اتفاقی دارد میافتد که ظهورش به این شکل شده است.
وقتی که قلب تغذیه شود، حوادث بیرونی هر چقدر هم سخت باشد، نمیتواند انسان را از پای در بیاورد؛ چون باطن سازی کرده است. آسیبهایی که ما از بیرون میبینیم به این دلیل نیست که آسیبهای بیرون واقعاً کشنده اند و یا خداوند متعال جهان را طوری آفریده که ما حتماً باید له شویم، تحقیر شویم، اعصابمان خرد شود و عذاب بکشیم. خیر؛ اگر میبینیم کسانی تا مرز خودکشی و آدمکشی پیش میروند، برای این است که از درون ضعیف هستند. وقتی ساختار بدن از درون ضعیف باشد، میکروب میتواند بدن را بیمار کند.
این یادمان باشد، شرائط خارجی هیچ وقت نمیتواند حاکمیت بر انسان پیدا کند. مثلاً محیط؛ محیط هر چقدر از نظر فساد قوی باشد، نمیتواند بر فرد غلبه کند. نمونهاش آسیه زن فرعون، در بدترین محیط فرعونی زندگی میکند؛ اما ولی خدا می شود. آسیه چون درونش را با خوراک مناسب قلبش قدرتمند کرده، آن محیط آلوده نمیتواند با او کاری بکند. در طول تاریخ و تا زمان خودمان انسانهایی را داشته ایم و داریم که در بدترین شرائط محیطی به سر بردند، ولی انسانهای قدرتمند و شاد و موفقی بودند.
حوادث و عوامل بیرونی، هیچ وقت نمیتوانند مسلط بر انسان شوند
وراثت، لقمه، محیط خارجی، تربیت و... همه اینها مؤثر در انسان هستند، اما هیچ وقت حاکم بر انسان نمیشوند. انسان قوا و قدرتهایی دارد و خداوند او را به توانایی هایی مجهز کرده که میتواند بر همه آن فشارهای خارجی و عوامل خارجی غلبه کند و خودش را به موفقیت، پاکی، شادی و آرامش برساند. این که ما فکر میکنیم فاجعه ای در بیرون، در زندگیمان، در محیط کار ما وجود دارد که به همان دلیل نمیتوانیم آرامش داشته باشیم و احساس بدبختی و پوچی و شکست به ما دست میدهد، برای این است که درون ما این احساس را برمیدارد. یعنی ما در واقع، همیشه با درون خودمان روبرو هستیم و آن چیزی که بیرون هست، مستقیماً با ما در ارتباط نیست. مثلاً من الان این لیوان چای را دردست گرفتهام که گرم است و دارم گرما را حس میکنم و مستقیم نفس من دارد از دستم حس گرما را میگیرد. اگر دست من یخ باشد، یا سِر باشد، هیچ وقت این گرمای بیرونی را ادراک نمیکند؛ با اینکه گرما هست.
این مثل فکر میماند. مثلاً به شما میگویند: فلان کسی که به او علاقه دارید، تصادف کرد و مُرد. آن چیزی که شما را ناراحت میکند، فکر شماست؛ فکر این که او مُرده است. ممکن است طرف دروغ بگوید و اصلاً در خارج چنین اتفاقی نیفتاده باشد و یا شاید طرف مجروح شده باشد و نمرده باشد. اما تو فکر میکنی که او مرده است و این دارد تو را نگران میکند. یعنی ممکن است حقیقت خارجی، درست برعکس این حقیقتی باشد که به ما رسیده است، اما آن که همیشه ما را نگران میکند، فکر و درونِ ما است.
پس صورت خارجی، هیچ وقت مهمتر از آن چیزی که ما ادراک میکنیم، نیست. ما در واقع مستقیماً با افکار خودمان و با احساس و ادراکات خودمان سر و کار داریم. این ارتباط مستقیم با افکار و احساسات و ادراکات باعث میشود که اگر درون من قدرتمند باشد، من به آرامش میرسم. اما اگر درون من قدرتمند نباشد؛ آن چیزی که میتواند به من پیام بدهد، میتواند این ناراحتیها را در من ایجاد کند و من را متلاشی کند. پس، من همیشه نانخور خودم هستم، سر سفره خودم نشستهام. یکی را میبینید با یک حادثه به خودکشی میرسد؛ اما دیگری را میبینید که با همان حادثه، به قدرت میرسد. پس اینها بسته به این است که درون و باطن ما چقدر مایه و توان دارد که باعث میشود ما از یک امر خارجی، دو جور برداشت کنیم. پس وظیفه اصلی ما در درجه اول این است که درون و باطن را قدرتمند کنیم و آن را خوب بسازیم.
ما در این ایام، عزادار خانمی هستیم که فرزندانش را، برادرزادهها، فامیل و برادر عزیزش را جلویش تکهتکه کردند و کشتند و بعد هم به اسارت رفته و کتک خورده، اما فرمود:«و ما رأیت الا جمیلا= جز زیبایی چیزی ندیدم.» شما خودتان را بگذارید جای این خانم. اگر یکی از این اتفاقات میخواست برای شما بیفتد، چه می کردید؟ مصائبی که حضرت زینب با آن روبرو بود، شاید قابل محاسبه نباشد. اما این مصائب برای حضرت زیبا بود. چرا؟ چون در مسیر الله بود.
فشار روانی ما، معلول ضعف خود ماست، نه معلول قدرت عوامل خارجی
ما اگر فشار روانی داریم، این فشار روانی معلول قدرت عوامل خارجی نیست، معلول ضعف خود ماست. معلول این است که درون، بیمایه است و تغذیه نشده و سوء تغذیه دارد که در مقابل میکروبها و حوادث بیرونی اینقدر از خودش عکسالعملهای بد و ناامیدانه و پوچگرایانه نشان میدهد؛ وگرنه تفسیرهایی به نام بدبختی، پوچی، گرفتاری، بیچارگی، بیشانسی و هزار چیز دیگر، اینها همه ساخته ذهن ماست. مضافاً اینکه، کسی به نام شیطان هم دارد اینها را در ذهن ما بزرگ میکند. قوه واهمه ما و شیطان، همیشه یک حادثه را چند برابر بیش از آنچه که اهمیت دارد، بزرگ نشان میدهند.
برداشتی که ما از مشکلات زندگی و حوادث میکنیم، قیمتی است که شیطان چندین برابر روی آن گذاشته است. برای همین هم گاهی ما سر هیچ و پوچ، کلی عصبانی میشویم. همانطور که یک میکروب همه بدنها را یکسان درگیر نمیکند، حوادث هم همینگونه اند.
مثلاً میگویند سِحر کردند و بخت فلانی را را بستند. یا از طریق جادو روی طرف تأثیر گذاشته اند، یا فلانی جن زده شده و ... . اساساً کسانی این درگیریها را پیدا میکنند که درونشان ضعیف است و آمادگی پذیرش این چیزها را دارند؛ و گرنه خداوند هیچ جنی را مسلط بر انسان نمیکند. همانگونه که هیچ شیطانی را بر انسان مسلط نمیکند. اصلاً سیستم خلقت خدا اینطوری نیست که کسی بر انسان حاکم شود. نه نطفه، نه لقمه، نه محیط، نه تربیت، نه هیچ چیز خارجی وجود ندارد که در نهایت بتواند بر انسان تسلط پیدا کند. این قاعده را دقت کنید. هر چند که اینها ممکن است کمک کننده بر انتخاب راه باطل باشند، اما تعیین کننده نیستند. یعنی اصلاً ما چیز خارجی به این عنوان که انسان بگوید:«من نبودم، تقصیر بیرون بود» نداریم. انسان همیشه خودش مسئول انتخاب هایش است. اگر غصه میخورد، اگر افسردگی دارد، اگر پژمردگی دارد، اگر حسود است، اگر احساس پوچی میکند، اگر بدبین و زودرنج است، همه برای این است که در حق خودش یک سری جنایتهایی کرده و خودش بلاهایی سر خود آورده است. کمترین کار و کمترین گناه و بلایی که سر خود آورده، این است که تنبلی و بیحوصلگی کرده. همین که در حق خود و تغذیه درون خودش تنبل و بیحوصله بوده است، کافیست که بگوییم راهش را خودش اینطوری انتخاب کرده است.
آنچه که در حرکت قلب نیز مهم است، تغذیه سالم قلب است؛ زیرا قلب همه هستی ماست. اگر قلب سالم باشد، در مقابل میکروبهای بیرونی مقاومت میکند. قلب ضعیفی که خوب تغذیه نشده، در مقابل میکروب آسیب پذیر بوده و بیمار میشود. هر چه قلب ضعیف تر باشد، آسیب پذیری بیشتری دارد.
پس، مبنا خود من هستم. مبنا درونِ خود من است. آنچه که بیرون هست، توهمی است که شیطان در ما ایجاد میکند و یک دفعه برای ما فاجعه میشود. اما همین حوادث بیرونی، کسی مثل حضرت زینب (سلاماللهعلیها) و یا حضرت آسیه را تا آغوش خدا میبرد.
ثروت، سلامتی روح است
اگر من رفتم به سمت منفیها، یعنی من بیمایه هستم و سوءتغذیه دارم. بدن چنین کسی فقیر است. این روح، روح فقیری است. پس ثروت ما، سلامتی روح ماست. خوراک روح هم یاد خدا، یاد بینهایت، یاد کمال و یاد معشوق اصلی است.
غذای اصلی و کمال اصلی روح انسان، یاد کمال مطلق و بینهایت است. شما به میزانی که با حقیقت خودت اوج میگیری، غذا میخوری و ارتباط برقرار میکنی، آدم هستی و قوی هستی؛ و گرنه طبیعی است که باید ضعیف باشی. شما به کسی که غذا نمیخورد و در اثر نخوردن غذا مریض میشود یا به مرگ میافتد، میگویید: میخواستی غذا بخوری که به این روز نیفتی. تو نه نماز میخوانی؛ نه ذکر داری؛ نه خلوت داری؛ نه سحر داری؛ نه شب داری؛ نه تسبیح داری؛ نه سجاده داری؛ نه مطالعه داری؛ نه استاد داری؛ نه روند تغذیه معنوی داری؛ و میخواهی آدم شادی هم باشی؟ این تفکر واقعاً احمقانه است که کسی غذا نخورد و بعد، از ضعیفی و بیماری جسم شکایت کند. در مورد روح هم همینطور است. آدم احمق کسی است که از آن چیزی که روحش را آرامش، قدرت و شادی میدهد، استفاده نمیکند.
به کمتر از خدا اگر اکتفا کنیم، رشدی صورت نمیگیرد
خداوند متعال اول حقیقت ما را به وجود آورده و سپس بقیه نظام خلقت خلق شدهاند. حقیقت ما اسمهای مختلفی دارد، مثل روح یا همان نور محمد (صلیاللهعلیهوآله) یا مَثَل اعلی. پس حقیقت من این است و باطن من این جایگاه را دارد و به کمتر از آن اگر اکتفا کنم، رشد نمیکنم. رشد زمانی اتفاق میافتد که «اضافه شدن» صورت بگیرد تا انسان رضایت و تعادل بیاید. رضایت و آرامش زمانی است که شما یک چیزی را اضافه کرده باشی.
مثلاً وقتی میگوییم: درخت رشد کرده، یعنی چیزی بیشتر از آنچه که هست، به دست آورده. یا شخصی سر کار میرود، 5 میلیون تومانش میشود 10 میلیون تومان، این رضایت بخش است و میگوید: یک چیزی اضافه کردم. حالا اگر رفت سر کار و 5 میلیون تومانش شد 3 میلیون تومان، ضرر کرده و اصل سرمایه را از دست داده.
پس رشد همیشه اضافه شدن است. حالا چون جایگاه اصلی ما اینجا نیست، چیزهایی که در اینجا و پایینتر از ماست، اصلاً نمیتواند به ما رشد بدهد. آن که میتواند به من رشد بدهد، یا از جنس خودم است، یا بالاتر از خودم. بنابراین، انسانی که به کمتر از این مقام راضی شود، این برای یک انسان طبیعی نیست و او فاسق است. یعنی طبیعت انسانی را از دست داده و این حالت انحراف را فسق می گویند. چون طبیعت انسانی، باید ما را همیشه به بالاتر از خودمان بکشاند، نه پایینتر از خودمان.
در حرکت قلب، باید بدانیم قیمت قلب ما چقدر است و ما چقدر امتداد داریم؟ چون امتداد ما تا بینهایت است و تا خدا خدایی میکند، با خدا هستیم. در این صورت، نه تنها مرگ جلوی رشد من را نمیتواند بگیرد؛ بلکه یک وسیله برای پیشرفت و رشد من است. مرگ مثل تولد بچه و یک وسیله است، برای اینکه بتواند آن استعدادهایی که جنین در رحم جمع کرده را شکوفا کند. مرگ برای انسان، خیلی زیباست. چون انسان وقتی که از دریچه موت داخل میرود، استعدادش در آن طرف، میلیاردها برابر شکوفا میشود و میتواند اوج بگیرد. به شرط اینکه قبلاً در دوران رحمی آمادگیهای لازم را کسب کرده باشد.
دو راهی که انسان در پیش رو دارد
در مسیری که انسان دارد طی میکند، دو راه بیشتر ندارد، راه اول این است که، خودش را با غذای حقیقی، یعنی «الله، یاد خدا، الهی شدن، اخلاق خدایی، اسماء خدا و اهل بیت(علیهمالسلام) شیوه و سیره آنها» تربیت میکند که شخصیتاً، یک شخصیت قوی میشود. راه دوم این است که، این کار را نکند و چون ما از اول بینهایتطلب خلق شدهایم و روح مان از روح خداست، به اینجا که میآییم، نمیتوانیم ساکن باشیم. انسان تا ساکن شود، دست به خودکشی میزند.
یعنی اگر تصور کند که نمیتواند دو قدم جلوتر برود، یا خودکشی میکند، یا دیوانه میشود. اینهایی که دیوانه میشوند یا خودکشی میکنند، برای این است که در مسیرشان توقف حاصل شده است. یعنی من دیگر بدبخت هستم. من دیگر امکان رشد ندارم. خیال می کنند که دیگر تمام شد. ولی انسانها چون روح بینهایت دارند، به اینجا که میآیند، دائماً در حال اضافه کردن و در حال جذب کمال هستند. میخواهند محدودیتها را از خودشان بردارند. انسان نمیتواند حس بینهایتطلبی اش را در ناسوت، یعنی در اینجا ارضا کند.
از نظر بینهایت طلبی، یزید با امام حسین (علیهالسلام) فرقی ندارد. هر دو بینهایت را میخواهند. اما امام حسین بینهایت را پیدا کرده، ولی یزید دنبال آن میگردد. برای من و شما خطر خیلی بیشتر است. آدم وقتی میفهمد که چه کسی میتواند ارضایش کند، از اول میرود با معشوق اصلیش پیوند برقرار میکند. ولی اگر نرود تا پیوند برقرار کند، چون نمیتواند ساکت باشد و باید حتماً احساس موفقیت و رشد بکند، در نتیجه میرود سراغ کمالات درجه پایین و سراغ تنوعطلبی. اگر سراغ چیزهای پست رفت، چون اینها نمیتواند او را ارضا کند، دائماً مجبور به کلاه گذاشتن سر خودش است. چادر و روسریاش را عوض میکند. کچل است، میرود مو میکارد. اتومبیل و خانه اش را عوض میکند. مدرک تحصیلی بالاتر میگیرد. اما می بیند که هر کاری میکند، آرام نمیشود. بعد میگوید، بروم زبان بخوانم؛ کامپیوتر بخوانم؛ نقاشی کنم. باز هم میبیند آرام نمیشود و مدام این تنوع طلبیها را دارد و سعی میکند خود را با این ها آرام نگه دارد تا توهماً رشد کند.
اکثر انسانها توهم رشد دارند. یعنی همه دارند در جا میزنند و رشد حقیقی صورت نمیگیرد. این شخص وقتی میمیرد، فاجعه یک دفعه شروع میشود. آدم موقع تولدش یک دفعه آنطرف بیاید و بفهمد که هیچ چیزی ندارد. دستش خالی است. تمام چیزهایی که یک عمر برای آنها کار میکرده، اصلاً کاربردی برای آن سمت ندارد. قرآن میفرماید، بعضیها خودشان مخصوصاً خودشان را کور میکنند. یعنی با اینکه میفهمند، ولی نمیخواهند که رشد کنند. خودش را به کری و کوری می زند. به تنوعطلبی میافتد و عمرش مثل باد میگذرد.
جبران مافات و رفتن به سمت معشوق اصلی
در حدیث عنوان بصری اینها را توضیح داده ایم. من اگر 60 سال اشتباه رفتم، چطوری جبرانش کنم؟ این قابل جبران است. اگر دو ماه زنده هستیم، شش ماه یا یکسال زنده هستیم، سراغ خوراک اصلی و سراغ محبوب اصلی برویم. اما در پیری این کار سختتر از جوانی است. چون این آدم، یک عمر با کمالات «جمادی و نباتی و حیوانی» انس گرفته و حالا باید بتواند بر همه غلبه کند، اما سخت است. ارزش حر به این است که یک دفعه 50 سال را یک شبه درست کرد. به مقامش، ریاستش، موقعیتش و به ثروتش غلبه کرد، همه را کنار گذاشت. در خانه امام حسین رفت و جانش را هم گذاشت.
پیرمردی در جبهه بود، خدا رحمتش کند. میگفت: من از این پیرمردهای دنیاطلبِ چسبیده به دنیا بودم که نه با اسلام و نه با دین و با هیچ چیز کاری نداشتم. میدیدم در کشور جنگ است؛ ولی اصلاً برایم مهم نبود. گفت: یک روز در مغازهام یک دختربچه کوچک آمد پنج ریال داد و گفت: یک کمپوت بده. گفتم: پولت کم است، نمیشود. گفت: دو سه روز دیگر گذشت. باز آمد و کمپوت خواست، پولش کم بود، گفتم: پولت کم است نمیشود. این دختر هر چند روز یکبار میآمد و میگفت: یک کمپوت به من بده. دو ریال، سه ریال، پنج ریال به پولش اضافه میکرد و میآورد. گفت: اینقدر هم من کرامت نداشتم که بگویم: باشد، بابا! بیا من یک کمپوت به تو هدیه میدهم. اینقدر این دختر آمد و رفت تا پولش را رساند به قیمت یک کمپوت. بعد من گفتم: حالا میشود و به او یک کمپوت دادم و پرسیدم: حالا میخواستی چه کار کنی؟ میخواستی بخوری؟ گفت: نه میخواستم به جبهه هدیه بدهم. گفت: من یک دفعه به هم ریختم. دیدم این بچه همه داراییش را جمع کرده و هر چه داشته گذاشته وسط برای جبهه. گفت: خیلی خجالت کشیدم و کرکره مغازه را پایین کشید و تصمیم خودم را گرفتم. خیلی جگر میخواهد که آدم کرکره ی دنیا را پایین بکشد. هر کسی نمیتواند این کار را بکند.
منتظر واقعی، امام زمان ع است
امام زمان در چادرش منتظر تک تک ما است. ما باید برویم به چادر حضرت. اما ما نمیرویم. بعد میگوییم توفیق نیست؛ ما را نمیطلبند. نه؛ آنها خیلی با اشتیاق منتظر ما هستند. خدا خیلی با اشتیاق منتظر ماست که با او آشتی کنیم. مهم این است که ما ببینیم که آیا میتوانیم از این آشغالها و جیفه ها دست برداریم یا نه؟ میتوانیم خودمان را یک دله بکنیم یا نه؟ فقط پاسخ دادن به یک «قل» خدا را میخواهد که می فرماید:«قُلْ إِنَّ صَلاتِی وَ نُسُكِی وَ مَحْیایَ وَ مَماتِی لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ[1] = بگو در حقیقت، نماز من و [سایر] عبادات من و زندگى و مرگ من، براى خدا پروردگار جهانیان است.» بگو خدایا! میخواهم با تو زندگی کنم. اصلاً میخواهم با تو باشم. من دوست ندارم که همسرم، پدرم، مادرم، اموالم، داراییم، خانه ام از تو و از امام زمانم نزد من عزیزتر باشند. من میخواهم آدم باشم.
ما همیشه از خدا ترسیده ایم و فرار کرده ایم. همیشه میترسیم از اینکه با او خلوت کنیم و حرف بزنیم. ما حوصله خدا را نداریم. وقتی که کسی میخواهد برود پیش یک آدمی که او را نمیشناسد، به خودش میرسد، عطر میزند، مسواک میزند، صورتش را آرایش میکند. دو ساعت جلوی آینه ایستاده، چون میخواهد مهمانی برود. اما وقتی میخواهد پیش خدا برود، یک مُهر برمیدارد و روی زمین میاندازد که نماز بخواند. نمیگوید عطری بزنم، مسواکی بزنم، لباسم را عوض کنم و بایستم و تمرکزی روی این سجاده بگیرم. از اذان و اقامهاش میدزدد. از قنوتش میدزدد، از سجدهاش میدزدد. اینها برای این است که از بس بیزار است. حوصله خودش و اصل خودش را هم ندارد.
رشد حقیقی و رشد توهمی چیست؟
رشد حقیقی و رشد توهمی دو چیز متفاوتند. رشد حقیقی در پیوند با اصل خودت است. رشد توهمی این است که تو در کمالات پایین دائماً تنوع طلبی کنی و عوض شان بکنی. دائماً سر جای خودت داری با چیزهایی که لیاقت تو را ندارند و فقط ابزار تو هستند، بازی کنی. یعنی در جا بزنی و خیال کنی که داری رشد می کنی.
کسی که در رشد توهمی در جا می زند، موقع مردن، یک دفعه وارد یک فضایی میشود که برایش وحشتناک خواهد بود. چون، هیچ انسی با آنجا نداشته و همه چیزهایی که او با آنها انس داشته، مار و اژدها و عقربهای بسیار وحشتناک شده و به جانش افتاده اند. فرمود: به اندازه ای که قرار است با خدا زندگی کنید، با او انس بگیرید. ما قرار است با خدا بینهایت زندگی کنیم. پس باید شروع کنیم به انس گرفتن با او و نترسیدن و این یعنی رشد حقیقی.
پی نوشت:
[1] . سوره انعام/162.
ع ل 376
کلیدواژه ها:
آثار استاد
استاد عالی بود عالی براستی ارزش من آدمی چقد زیاده من آدمیزاد چقد میتونم با ارزش باشم استاد مباحثتون چقد قشنگ وزیباست کاش عمرمون کفاف بده از زندگی با خدا لذت ببرم