مؤسسه فرهنگی هنری خیریه
عوفی گوید: مولایی غلامی خردمند داشت. روزی با غلام خود به باغی می رفت. در میان راه خیار بادلنگی را نصف کرد و نیمی را به غلام داد و نصف آن را برای خود نگاه داشت تا بعد بخورد.
غلام با نشاط آن را خورد. وقتی مولایش شروع به خوردن کرد، آن را تلخ یافت.
گفت: ای غلام! خیار بادلنگ به این تلخی به تو دادم و با نشاط تمام خوردی و حرفی نزدی، علت چیست؟
غلام گفت: ای خواجه! از دست تو شیرین و چرب بسیار خوردم، شرم داشتم که به این خیار تلخ ناراحتی و اعتراض خود را ظاهر کنم.
ارباب گفت: چون شکر نعمت چنین می گزاری، تو را در بندگی نگذارم؛ و سپس او را آزاد کرد.(1)
1. جوامع الحکایات ص 218
منبع :400 موضوع 2000 داستان ،ج2 ، نوشته ی سید علی اکبر صداقت ، نشر تهذیب
کلیدواژه ها:
آثار استاد