www.montazer.ir
جمعه 29 نوامبر 2024
شناسه مطلب: 4167
زمان انتشار: 19 دسامبر 2015
شهیدی از اصحاب حسین علیه السلام

شهیدی از اصحاب حسین علیه السلام

به گزارش تا شهدا؛ حالا یکی از جوانان نسل سومی همین شهر، خاطره رشادت‌های جوانان خرمشهری را این بار در عراق زنده کرده است. آنچه در پی می‌آید روایتی است از زبان عباس منیعات برادر و فاطمه ساجدی اصل همسر شهید منیعات که در میدان رزم با نام جهادی ابوالحسن دراجی شناخته می‌شد. برادر شهید علی نمونه بود و نابغه ما چهار برادر و چهار خواهر بودیم. در زمان دفاع مقدس بسیار کوچک بودیم و امکان حضورمان در جنگ فراهم نبود. پدرم خیلی زود به رحمت خدا رفت و همه مسئولیت‌های خانه و خانواده به دوش من افتاد که فرزند ارشد خانه بودم. برای همین نتوانستم ادامه تحصیل بدهم و تحصیل را در سال سوم دبیرستان در رشته حسابداری رها کردم. در حال حاضر هم راننده آژانس هستم. برادرم علی پنجمین فرزند خانواده بود و متولد1364. در میان همه برادر و خواهرها علی نمونه بود. هوش سرشاری داشت و بسیار مقید و مذهبی بود. از همان دوران کودکی علاقه شدیدی به مسجد، حسینیه و هیئت داشت. خوب به یاد دارم، دوم ابتدایی بود که یک روز دیر از مدرسه به خانه آمد. وقتی آمد به خاطر تأخیرش به او معترض شدم و با تندی با او صحبت کردم. اما او با همان آرامش و مهربانی‌اش به من گفت که مسجد بوده و چند روزی است که به عنوان مؤذن انتخاب شده است. نماز مغرب و عشاء را به مسجد رفتم و بعد از تحقیق متوجه شدم که علی را به خاطر علاقه و صوت زیبایش به عنوان مؤذن مسجد انتخاب کرده‌اند. از همان کودکی نوع رفتار و کردارش چون انسان‌های بزرگ بود. من خیلی به او علاقه داشتم. هر چه توان داشتم جمع کرده بودم که علی از نظر مالی کمبودی نداشته باشد. برایش ماشین و موبایل خریدم. بهترین‌ها را برایش تهیه می‌کردم. برادر‌های دیگر حسادت می‌کردند که چرا این قدر به علی توجه می‌کنم. من هم می‌گفتم در علی چیزی دیده‌ام که اگر شما هم ببینید، همه کار برایش می‌کنید. خدمت سربازی‌اش که تمام شد بعد از گرفتن لیسانسش، مهندس‌ آی تی شرکت نفت و گاز اروندان شد. بعد هم ازدواج کرد. در رکاب اباعبدالله همزمان با حمله تروریست‌های تکفیری به عراق، علی به من گفت که عزم رفتن دارد. اواخر سال 1392 بود. به من گفت که مرجع عالی قدرمان حکم جهاد داده است. تو مراقب زن و فرزندم باش. ابتدا قبول نمی‌کردم که برادرم راهی شود. اما برایم خیلی صحبت کرد. آن قدری که من هم هوای رفتن پیدا کردم. گفتم برو برادر ان‌شاء‌الله در رکاب یاران اباعبدالله(ع)‌ باشی. آن روز روح معنوی و ایمان در حرف‌های علی جاری بود. امروز که فکر می‌کنم می‌گویم خوش به حالت برادر. وقتی قرار و مدار رفتن علی گذاشته شد، ابتدا به خانواده گفتیم که برای تجارت می‌رود. اما همسرش در جریان اعزامش بود. دو ماه مرخصی بدون حقوق گرفت و به عنوان نیروی بسیج داوطلبانه راهی شد. بعد از دو ماه که بازگشت رفت شرکت و از مسئولیتش استعفا داد. فرمانده گردان دو ماه بعد از رفتن علی بود که مادرمان گفت دلش برای او شور می‌زند. کمی بعد برادرم برگشت و از حضورش در عراق برای مادرمان تعریف ‌کرد. مانند کودکی‌هایش کنار مادر نشست و با ناز کردن‌هایش دل مادر را نرم کرد. به مادر گفت: همه داعشی‌ها قدرت‌شان را در تکریت جمع کرده‌اند و آمده‌اند سراغ اسلام و ناموس مسلمانان. حرف‌های آن روز علی، همه ما را به گریه انداخت. آخرین باری که می‌خواست برود از مادر خواست که برای شهادتش دعا کند، مادر گفت: نه، برای پیروزی تو و مسلمین و مجاهدین اسلام دعا می‌کنم. گفت: مادر پیروزیم ان شاءالله. اما من دوست دارم بروم پیش اصحاب حسین(ع). علی کمی بعد از اولین حضورش به عنوان نیروی بسیجی در عراق، به خاطر دلاوری و شجاعت‌هایش فرمانده گردان شده بود. درجه سرهنگی بعد از شهادت علی به عراق رفتم. نام جهادی علی در عراق ابوالحسن دراجی بود. همرزمان عراقی‌اش بسیار از شهادت علی و فقدانش ناراحت بودند و می‌گفتند: شما برادر از دست نداده‌اید ما از دست داده‌ایم. از من می‌پرسیدند کل ایرانی‌ها مانند علی هستند؟ گفتم بله، فرقی نمی‌کند، همه ایرانی‌ها اینطور هستند. ما در مکتبی بزرگ شده‌ایم که پدرمان، بزرگمان سیدعلی خامنه‌ای ما را اینگونه پرورش داده است. آنها می‌گفتند:‌در علی مردانگی وصف نشدنی مشاهده کردیم. می‌گفتند که ما مانده‌ایم علی در کجا دوره دیده بود. تخصص برادرم خنثی‌سازی مین بود و در این کار نابغه بود. آخرین دیدار 14 اسفند ماه 1393 بود که علی را تا مرز رساندم. 20اسفند ماه بود که خبر شهادتش را به ما دادند و شش روز بعد پیکرش به کشور بازگشت. مردم خوب اهواز و خوزستان شهید را متعلق به خود دانستند و در تشییع پیکرش سنگ تمام گذاشتند. مدتی بعد از شهادت علی یکی از بستگان از من پرسید: چطور قبول کردی و راضی شدی که خودت علی را تا مرز برسانی و برادرت را در این مسیر همراهی کنی؟ گفتم اگر شما هم با او بودید و حرف‌هایش را می‌شنیدید و راهش را می‌شناختید، خودتان هم بار سفر می‌بستید و همراهش می‌رفتید. علی به گونه‌ای با من صحبت کرد و من را راضی کرد که اگر مادر، همسر و دخترش را به من نسپرده بود، من هم می‌رفتم. من ایمان داشتم که جنگ بین کفر و اسلام است. علی لحظه آخر جدایی‌مان گفت: این فرصتی که برای دفاع از اسلام پیش آمده، شاید دیگر تکرار نشود. شاید جهادی نباشد که بشود خود را به قافله شهدای کربلا رساند. کار و همت علی در مجاهدت، جرأت می‌خواست و مردانگی او برترین راه را برای رسیدن به خدا انتخاب کرد. یادگار دردانه شهید زینب، از همان ابتدا هم من را بابا صدا می‌کرد و حکم پدری برایش دارم. امیدوارم بتوانم از امانت‌هایی که به من سپرده شده، با یاری خدا و خود شهید خوب نگهداری کنم. همسر شهید تنها خواسته من از علی، ایمان بود و صداقت فاطمه ساجدی‌اصل هستم و متولد1362. من دو سالی از شهید بزرگ‌تر بودم. خواهر ایشان زن دایی من بودند و آشنایی ما از همین جا شروع شد. ابتدا خانواده مخالفت می‌کردند و می‌گفتند: علی از من کوچک‌تر است. اما من به آنها گفتم که سن ایشان مهم نیست. علی بسیار باتجربه و پخته به نظر می‌رسد. بعد از اینکه با هم صحبت کردیم من رضایت خود را برای ازدواج با ایشان اعلام کردم. من از همسرم تنها ایمان و صداقت خواستم که به لطف خدا در وجود علی بود. سال 1386 ازدواج و زندگی ساده و بی‌آلایش خود را آغاز کردیم. یک سال بعد خداوند زینب را به من داد. من و علی حدود 9 سال با هم زندگی کردیم. یکی از بارزترین ویژگی‌های اخلاقی شهید این بود که هرگز ناراحت نمی‌شد و کسی را هم ناراحت نمی‌کرد. در اوج ناراحتی لبخند می‌زد. هرگز ناراحتی‌هایش را منتقل نمی‌کرد حتی به من که همسرش بودم. علی بسیار متواضع بود حتی در برابر کسانی که از او کوچک‌تر بودند. دلبسته تعلقات دنیایی نبود علی از همان دوران کودکی علاقه‌ای خاص به قرآن داشت. سال 1375 که مردم جنگ زده خرمشهری به خانه‌هایشان باز می‌گشتند، علی بچه‌ها را جمع می‌کرد و به آنها قرآن آموزش می‌داد. مدتی بعد هیئتی به نام علی اکبر (ع)‌ را پایه‌گذاری کرد. فعالیت‌های فرهنگی او بسیاری را جذب هیئت کرده بود. هیچ دلبستگی‌ای در این دنیا او را خوشحال نمی‌کرد. در هر پست و مقام و موقعیتی که بود، دلبسته نمی‌شد. علی من اصلاً پابسته و پایبند به تعلقات این دنیا نبود. از بهترین چیزهایش به خاطر دیگران می‌گذشت. موقعیت شغلی خوبی در شرکت نفت و گاز اروندان داشت و من با خوشحالی می‌گفتم پست خوبی داری اما او اصلاً خوشحال نبود. عزم رفتن کرد مدتی بعد که زمزمه تجاوز و تعدی تروریست‌ها به خاک اسلام پیش آمد، کم‌کم حرف‌هایی از جنس رفتن از زبان علی می‌شنیدم. ابتدا باور نکردم که می‌خواهد راهی شود اما او ثبت‌نام کرده بود. گفت: قرار است بروم! گفتم یعنی چه‌؟ تو کار و زندگی داری. صبر داشته باش اگر به خاک ما و به سرزمین ما تعدی کردند آن وقت برو. اما علی با قاطعیت گفت: خیر من دلم آنجاست. مردانگی و غیرت اجازه نمی‌دهد که بمانم. نمی‌توانم منتظر بمانم که در کشور خودم جنگ پیش بیاید. گفت امروز مرجع من حکم جهاد داده‌اند، این ندا، ندایی است از سوی امام زمان که باید لبیک بگویم. هر چه اصرار کردم قبول نکرد. در نهایت با تلاش و پیگیری‌هایش توانست به عنوان یک نیروی مردمی به عراق برود. دو روز بعد از ماه مبارک رمضان رفت. ابتدا هم برای رهایی مردم جفر السخر بسیار تلاش می‌کنند و بعد از پیروزی‌های به دست آمده به لطف خدا مردم به خانه‌هایشان بازمی‌گردند. امام حسن عسگری (ع)‌برات شهادتش را امضا کرد آخرین باری که علی برگشت، حال و روز خوبی نداشت. سه روزی در محاصره بودند که به لطف خدا با کمک نیرو‌های عراقی آزاد شده بودند. دستش جراحت برداشته بود. هر چه به علی اصرار کردم که بیشتر بمان و بعد از بهبودی برو، قبول نکرد. گفت: من بمانم و همرزمانم آنجا باشند. من چه فرماندهی هستم که سربازانم در میان نبرد و میدان کارزار باشند و من اینجا استراحت کنم. نه، من تاب ماندن ندارم. خیلی فرق کرده بود و نورانی شده بود. مثل همیشه نبود. برای رفتن عجله داشت. در نهایت بعد از چهار روز، دوباره راهی شد. مدتی بعد خبر شهادتش را برایمان آوردند. گویا ابتدا به شدت مجروح می‌شود و بچه‌ها تا او را به بیمارستان می‌رسانند در آنجا شهید می‌شود. می‌گویند تا مسیر رسیدن به بیمارستان علی شهادتین می‌گفت. قبل از عملیات از یکی از دوستانش که در سامرا بود می‌خواهد که برایش دعا کند و او هم در محضر امام حسن عسگری برای علی و شهادتش دعا می‌کند و اینگونه امام برات شهادتش را امضا می‌کند. لباس تک سایز شهادت وقتی برای نرفتنش بهانه می‌آوردم و می‌گفتم اگر بروی شهید بشوی من چه کنم؟ می‌گفت: در جنگ که شیرینی خیرات نمی‌کنند. میدان مبارزه است و نبرد با دشمن. علی گفت: شهادت لباس تک سایزی است که اندازه هر کسی نمی‌شود. او مسیر رسیدن به خدا را خوب انتخاب کرده بود. من همواره می‌گفتم دوست دارم هر دو با هم در رکاب مولایمان امام زمان (عج) شهید شویم. اما او دیگر تاب ماندن نداشت. گفتم برو اگر شهادت نصیبت شد، فدای اباعبدالله‌الحسین. من تقدیمت می‌کنم به ارباب بی‌کفن حسین (ع). مهر پدری دخترم زینب بسیار به پدرش وابسته بود. وقتی پدرش به مأموریت می‌رفت لحظه‌شماری می‌کرد تا او باز گردد. بعد از شنیدن خبر شهادت پدر بیمار شد. من هم به دخترم می‌گویم حضرت رقیه (س) را به یاد بیاور که همه عزیزانش را در دشت کربلا از دست داد. اما هنوز هم بعد از گذشت مدت‌ها، روحیه‌اش بهتر نشده است. امیدوارم بتوانیم راه شهدا را ادامه داده و به ندای رهبر پاسخ در خور بدهیم. امید که هرگز شرمنده شهدا و امام شهدا نشویم.

نظری داده نشده

Top
برای عضویت در خبرنامه پست الکترونیکی خود را وارد کنید

خبرنامه سایت منتظران منجی

Stay informed on our latest news!

اشتراک در خبرنامه سایت منتظران منجی feed