مؤسسه فرهنگی هنری خیریه
1- نفوذ معنوى
ثقة الاسلام كلینى در كافى و شیخ مفید در ارشاد نقل مىكند: از حسین بن محمد اشعرى و محمد بن یحیى و دیگران كه گویند: احمد بن عبیدالله بن خاقان (وزیر معتمد عباسى) و كیل املاك و مستغلات خلیفه در قم و عامل اخذ مالیات از آنها بود، او در عداوت اهل بیت علیهم السلام بسیار شدید بود.
روزى در مجلس او سخن از علویان و اهل بیت و مذهب آنها به میان آمد، احمد گفت: من كسى از علویان را در سیرت و وقار و عفت و نجابت و عزت و شرف مانند حسن بن على بن محمد بن رضا ندیدم، رجال خانوادهاش و بنىهاشم او را برهمه مقدم مىداشتند، و میان فرماندهان خلیفه و وزراء و همه مردم مورد احترام و عظمت بود.
روزى بالاى سر پدرم (عبیدالله بن خاقان وزیر اعظم خلیفه) ایستاده بودم كه دربانها گفتند: ابن الرضا مىخواهد وارد شود، پدرم با صداى بلند گفت: اجازه بدهید تشریف بیاورند، من تعجب كردم كه دربانها چطور توانستند پیش پدرم كسى را با كنیه یاد كنند. فقط خلیفه یا ولیعهد خلیفه یا كسى را كه خلیفه كنیه مىداد، پیش پدرم با كنیه یاد مىكردند.
در آن موقع دیدم مردى گندمگون، زیبا قامت، زیبا صورت، با تناسب اندام، جوان، با جلالت و با هیبت وارد شد، پدرم چون او را دید برخاست و به طرف او رفت، من ندیده بودم كه پدرم به استقبال كسى از بنى هاشم و فرماندهان برود، چون به او رسید دست به گردن او انداخت، صورت و سینه او را بوسید و دستش را گرفت و او را در مصلاى خود نشانید و خود در كنار او نشست و به او رو كرد و با او سخن مىگفت و گاهى مىگفت: فدایت شوم، من غرق تعجب بودم.
در این بین دربان آمد و گفت: موفّق (برادر خلیفه) آمد، قرار بر این بود چون موفق نزد پدرم مىآمد، دربانان و فرماندهان از اول درب ورودى تا تخت پدرم دو طرف صف مىایستادند، موفق از میان آنها مىآمد و مىرفت، پدرم همانطور با او صحبت مىكرد تا غلامان خاص موفق دیده شدند، در آن وقت پدرم به او گفت: خدا مرا فداى تو كند، اگر مىخواهید تشریف ببرید مانعى ندارد. او به پا خاست، پدرم گفت: او را از پشت صفها ببرید تا امیر (موفق) او رإ؛ كك نبیند، بعد پدرم با او معانقه كرد و چهره او را بوسید و او رفت.
من به دربانان گفتم: واى بر شما! این كیست كه پدرم با او با چنین احترامى برخورد كرد؟ گفتند: این مردى از علویان است كه حسن بن على معروف به ابن الرضا مىباشد. تعجب من زیادتر شد، آن روز همهاش در فكر او و كار پدرم نسبت به او بودم پدرم شبها پس از نماز عشاء مىنشست و درباره جلسات و كارها و مطالبى كه باید به محضر خلیفه برسد بررسى مىكرد.
چون از كارش فارغ شد، من رفتم و پیش رویش نشستم، گفت: احمد! كارى دارى؟ گفتم: آرى، پدرجان! اگر اجازه دهى، گفت: اجازه دادم هر چه مىخواهى بگو، گفتم: پدرجان! آن مرد كى بود كه دیروز آن هم اجلال و اكرام و تبجیل از ایشان نموده و خودت و پدر و مادرت را فداى او مىكردى؟
گفت: پسرم! او ابن الرضا و امام رافضه است، بعد از كمى سكوت اضافه كرد: اگر خلافت از بنى عباس برود، كسى از بنى هاشم جز او شایسته نخواهد بود، چون او در فضل، عفاف، وقار، صیانت نفس، زهد، عبادت، اخلاق نیكو و صلاح بر دیگران مقدم است، و اگر پدر او را مىدیدى، مىدیدى كه مردى جلیل، بزرگوار، نیكو كار و فاضل است .
این سخنان بر اضطراب و تفكر و غضب من بر پدرم افزود، بعد از آن، من پیوسته از حالات او مىپرسیدم و از كارش جستجو مىكردم ولى از هر كه از بنى هاشم، فرماندهان، نویسندگان، قضات، فقهاء و دیگر مردم سؤال مىكردم، مىدیدم كه در نزد همه در نهایت تجلیل و تعظیم و مقام بلند و تعریف نیكو و مقدّم بر خانواده و دیگران است و همهى گفتند: او امام رافضه است، لذا مقام وى در نزد من بزرگ شد، زیرا دوست و دشمن درباره او نیكو گفته و ثنا مىكردند.
بعضى از حاضران از اشعریها به او گفتند: اى ابابكر! حال برادرش جعفر چگونه بود؟ گفت: جعفر كیست كه از او سؤال شود ویا با او یك جا گفته شود؟ جعفر آشكارا گناه مىكرد، بى حیاء و شرابخوار بود، كمتر كسى را مانند او دیدهام كه پرده خویش را بدرد، احمق و خمار و كم ارزش بود، به خدا قسم او در وقت وفات حسن بن على پیش سلطان آمد كه تعجب كردم و فكر نمىكردم كه چنین كند.
چون ابن الرضا مریض شد، فوراً به پدرم خبر فرستاد كه او مریض است، بعد بلافاصله به خانه خلیفه آمد و با پنج نفر از خادمان و خواص خلیفه از جمله نحریر (مسؤول باغ وحش) برگشت و آنها را گفت كه در خانه حسن بن على باشند و حالات او را زیر نظر بگیرند و به چند نفر پزشك گفت كه شب و روز از او دیدار كنند... جریان این طور بود كه او چند روز از ربیع الاول گذشته در سال دویست و شصت از دنیا رفت، سامراء یكپارچه ضجه شد، همه مىگفتند: «ابن الرضا از دنیا رفت»... پس از آن جعفر نزد پدر من آمد و گفت: مقام پدر و برادرم را به من واگذار كن، در عوض هر سال بیست هزار دینار به تو مىدهم، پدرم او را طرد كرد و گفت: احمق! خلیفه شمشیر و تازیانهاش را به دست گرفت تا مردم را از امامت پدرت و برادرت برگرداند، مقدور نشد و نتوانست و تلاش كرد كه آن دو را از امامت براندازد، موفق نشد، اگر در نزدغ شیعه پدر و برادرت امام بودى، لازم نبود كه سلطان و غیر سلطان تو را در جاى آنها قرار بدهد.
و اگر آنها به امامت تو قائل نباشند با نصب خلیفه به امامت نخواهى رسید، پدرم او را تحقیر كرد و گفت اجازه ندهند كه نزد او بیاید... رجوع شود به كافى: ج 1 ص 503 باب مولد ابى محمد الحسن بن على، ارشاد مفید: ص 318 حالات امام عسكرى (علیه السلام) ،كمال الدین صدوق: ج 1ص 40 - 43 ما روى فى وفات العسكرى (علیه السلام)، شیخ طوسى در فهرست در ترجمه احمد بن عبیدالله بن خاقان و نیز نجاشى در ترجمه وى به این مجلس اشاره فرمودهاند.
2- خبر از حضرت مهدى موعود صلوات الله علیه
ثقه جلیل القدر احمد بن اسحاق بن سعد اشعرى نقل مىكند: خدمت امام حسن (علیه السلام) رسیدم، مىخواستم از امام بعد از او بپرسم، امام پیش از سؤال من فرمود:
«یا احمد بن اسحاق ان الله تبارك و تعالى لم یخل الارض منذ خلق آدم علیه السلام و لا یخلیها الى ان تقوم الساعة من حجت الله على خلقه به یدفع البلاء عن اهل الارض و به ینزل الغیث و به یخرج بركات الارض».
گفتم: یابن رسول الله! امام و خلیفه بعد از شما كیست؟ آن حضرت بسرعت برخاست و داخل اندرون شد، بعد به اتاق آمد و در شانهاش پسرى بود، گویى جمال مباركش مانند ماه چهارده شبه بود، حدود سه سال داشت، بعد فرمود: یا احمد بن اسحاق! اگر پیش خدا و امامان محترم نبودى این پسرم را به تو نشان نمىدادم، او همنام و هم كینه رسول خداست، زمین را پر از عدل و داد مىكند چنان كه از ظلم و جور پر شده باشد.
یا احمد بن اصحاق! مَثل او در این امت مَثل خضر (علیه السلام) و مثل ذوالقرنین است، به خدا قسم او را غیبتى خواهد بود كه فقط كسى از هلاكت نجات مىیابد كه خدا او را در امامت وى ثابت نگاه دارد و به دعا در تعجیل فرجش موفق فرماید.
گفتم: مولاى من! آیا علامتى هست كه قلب من مطمئن باشد؟ در این وقت آن كودك با زبان عربى فصیح فرمود: «انا بقیّةُ اللّه فى اَرضه و المنتقم من اعدائه فلا تطلب اثر بعد عین یا احمد بن اسحاق».
احمد بن اسحاق گوید: شاد و خرامان از خانه امام (علیه السلام) بیرون آمدم، فرداى آن به محضر امام بازگشتم و عرض كردم یابن رسول الله (ص)! شادیم بیش از حد گردید در مقابل منتى كه بر من نهادید، این كه فرمودید: مَثل او مَثل خضر و ذوالقرنین است یعنى چه؟ فرمود: طول غیبت.
گفتم: غیبتش طولانى خواهد بود؟ فرمود: آرى، به خدایم قسم تا جایى كه اكثرى از این امر برگردند و در امامت او نماند مگر كسى كه خدا براى ولایت ما از او عهد گرفته باشد و ایمان را در قلب او ثابت فرموده و با روح مخصوصى او را تأیید كرده باشد.
«یا احمد بن اسحاق هذا امرٌ من امر الله و سرّ من سرّاللّه و غیبٌ من غیب اِللّه فخذما آتیتك و اكتمه و كن من الشاكرین تكن معنا غدا فى علیین» 1.
3- مخلوق بودن قرآن
ثقه جلیل القدر، داوود بن قاسم ابو هاشم جعفرى كه زمان پنج امام را درك كرده است مىگوید: به خاطرم خطور كرد كه آیا قرآن مخلوق است یا غیر مخلوق؟ امام عسكرى (علیه السلام) فرمود: «یا ابا هاشم الله خالق كل شى و ما سواه مخلوق» 2.
خدا خالق هر چیز است، غیر خدا مخلوق خداست، و در نقل دیگرى آمده كه گوید: در پیش خودم گفتم: اى كاش مىدانستم ابو محمد عسكرى درباره قرآن چه مىگوید: آیا قرآن مخلوق است یا غیر مخلوق؟
امام رو كرد به من و فرمود: آیا به تو نرسیده آنچه از ابى عبدالله (علیه السلام) نقل شده كه فرمود: چون قل هو الله احد نازل شد، خداوند براى آن چهار هزار بال آفرید، به هر گروهى از ملائكه كه مىگذشت به او خشوع مىكردند، نسبت پروردگار تبارك و تعالى این است .3
ناگفته نماند: مسأله خلق قرآن یكى از پر جنجالترین مسائل در میان اهل سنت بود كه در زمان عباسیان دست سیاست نیز درباره آن بازى كرد و فریادها به آسمان رفت، عدهاى مىگفتند: قرآن كلام خداست، متكلم بودن خدا،مانند خود خدا قدیم است و قرآن نیز قدیم است و مخلوق نیست و سخن شاعر:
ان الكلام لفى الفواد و انما
جعل اللسان على الفواد دلیلاً
در همین زمینه است. ولى عدهاى به حادث و مخلوق بودن قرآن قائل بودند، كه رأى اهل بیت علیهم السلام نیز همان است .
4- در بهشت
باز همان ثقه جلیل القدر فرموده: شنیدم امام عسكرى صلوت الله علیه مىفرمود: «ان فى الجنة باباً یقال له المعروف لا یدخله الا اهل المعروف» در بهشت درى هست كه نامش معروف است از آن در داخل بهشت نمىشود مگر اهل نیكى در دنیا. من در نفس خودم خدا را شكر كردم و شاد شدم كه براى رفع حاجتهاى مردم خودم را به زحمت مىانداختم.
امام به من نگاه كرد و فرمود: آرى، یا ابا هاشم! به كار خودت ادامه بده، اهل احسان در دنیا اهل احسان در آخرتند، خدا تو را از آنها قرار دهد و رحمتت كند.4
5- تفسیر آیه
از ابو هاشم روایت شده كه گوید: از حضرت عسكرى صلوات الله علیه از آیه «ثم اورثنا الكتاب الذین اصطفینا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخیرات بادن الله» سؤال كردم.5
فرمود: هر سه گروه از آل محمداند(ص)، ظالم به نفس از آنها كسى است كه بامام معتقد نیست، مقتصد كسى است كه عارف به امام باشد، سابق به خیرات خود امام است. من پیش خود درباره مكرمتى كه به آل محمد (ص) داده شده فكر مىكردم: گریهام گرفت .
امام به من نگاه كرد و فرمود: عظمت شأن آل محمد بزرگتر از آن است كه به نظرت آمده، خدا را حمد كن كه تو را به ولایت آنها معتقد و متمسك كرده است. روز قیامت با آنها خوانده خواهى شد وفتى كه هر جمعیت با امامش خوانده مىشود، تو بر خیرى.6
6- خبر غیبى
ثقة الاسلام كلینى و شیخ مفید نقل مىكنند از اسماعیل بن محمد كه گوید: در راه ابو محمد عسكرى نشستم، چون از آنجا گذر كرد به او از فقر شكایت كرده و قسم خوردم كه نه درهمى دارم و نه زیادتر از آن. نه طعام صبح دارم و نه شب. امام (علیه السلام) فرمود: به خدا دروغ قسم مىخورى. با آن كه دویست دینار دفن كردهاى!! ولى این حرف من بدان معنى نیست كه به تو چیزى ندهم، اى غلام! هر چه دارى به او بده، غلامش صد دینار به من داد.
بعد فرمود: تو از پولى كه دفن كرداى در وقت حاجت محروم خواهى شد. امام (علیه السلام) راست فرمود، من آنچه امام داده بود خرج كردم، به مخارج احتیاج شدیدى پیدا كردم، درهاى روزى براى من بسته شد. دفینه را بیرون آوردم، چیزى نیافتم، بعد معلوم شد كه پسرم جاى آنها را دانسته و آنها را برداشته و فرار كرده است. دیگر چیزى از آنها به دست من نرسید.
7- سه نادره
على بن محمد بن زیاد گوید: به محضر أبى احمد بن عبدالله وارد شدم، نامه امام حسن عسكرى (علیه السلام) را پیش رویش دیدم كه نوشته بود: من از خدا انتقام این طاغى (مستعین عباسى) را خواستم، خدا او را بعد از سه روز خواهد گرفت: «انى نازلتالله فى هذا الطاغى یعنى المستعین و هو اخذه بعد ثلاث».
چون روز سوم رسید، مستعین از خلافت خلع شد و آخر كارش به آن جا رسید كه كشته شد.7نگارنده گوید: به واسطه شورش كه بر علیه آن خبیث به وجود آمد، خودش از خلافت خلع و با خانوادهاش به «واسط» رفت، معتز عباسى سعید بن صالح را فرستاد تا سر مستعین را بریده پیش معتز آورد.
ابوهاشم جعفرى گوید: شنیدم امام عسكرى صلوات الله علیه مىفرمود: از گناهانى كه بخشوده نمىشود، سخن شخص است كه بگوید: اى كاش جز به این گناه مؤاخذه نشوم: «من الذّبوب التى لا تغفر قول الرجل لَیتنى لا اواخذ الاّ بهذا» من به خودم گفتم: این بسیار دقیق است سزاوار است كه انسان از خودش و از كارش همه چیز را بررسى كند.
امام (علیه السلام) فرمود: راست گفتى یا ابا هاشم! ملازم باش به آنچه ضمیرت به نظر آورد چون شرك آوردن خفىتر است از حركت مورچه ریز در روى سنگ صاف در شب ظلمانى و از حركت مورچه ریز بر روى پلاس سیاه: «فقال یا ابا هاشم صدقت فالزما حدثت به نفسك فان الا شراك فى الناس اخفى من دبیب الذر على الصفا، فى اللیلة الظلماء و من دبیب الذر على المسح الاسود» 8.
ابو هاشم جعفرى گوید: فهفكى از امام عسكرى صلوات الله علیه پرسید: چرا زن مسكین و ضعیف از ارث یك سهم مىبرد و مرد دو سهم؟ فرمود: چون براى زن جهاد و نفقه (مخارج خانه) و دیه بر عاقله نیست، اینها بر عهده مردان است .
من در پیش خود گفتم: نقل شده كه ابن أبى العوجاء این سؤال را از امام صادق (علیه السلام) كرده بود و امام همین جواب را داده بودند... امام رو كرد به من و فرمود: آرى این سؤال ابن أبى العوجاء است، و جواب از ما یكى است وقتى كه مسأله یكى باشد، پاسخ جارى شده براى آخر ما آنچه است كه جارى شده براى اول ما، اول و آخرما در علم و كار یكى است، رسول خدا و امیرالمؤمنین بر ما فضیلت دارند«فاقبل على فقال: نعم هذه مسالة ابن ابى العوجاء والجواب منا واحد اذا كان المسالة واحدا، جرى لا خرنا ما جرى لا ولنا و اولنا و آخرنا فى العلم و الامر سواء ولرسول الله و امیرالمؤمنین فضلهما» 9.
8- امام در زندان
یكى از نوادگان حضرت كاظم (علیه السلام) به نام محمد بن اسماعیل گوید: گروهى از بنى عباس و چند نفر دیگر از منحرفین به نزد صالح بن وصیف، رئیس شرطه سامراء آمده و گفتند: ابو محمد عسكرى را كه زندان كردهاى بر او سختگیر و نگذار كه در استراحت باشد.
صالح گفت: مىخواهید چه بكنم، دو نفر كه در نظرم از همه شریرتر بودند، بر او مأمور كرده بودم، چنان اهل عبادت و نماز شدهاند كه خارج از حد است. آنگاه گفت: آن دو را آوردند، گفت: واى بر شما! جریان شما درباره این مرد چیست؟! گفتند: چه بگوییم در خصوص مردى كه در روز، روزه است و همه شب را مشغول به عبادت حق!! با كسى سخن نمىگوید، به غیر عبادت مشغول نمىشود.
چون به او نگاه مىكنیم بندبند شانههایمان به لزوه مىافتد و چنان مجذوب مىشویم كه قدرت از دست ما مىرود، چون بنى عباس این را شنیدند ذلیلانه بر گشتند. 10
9- خبر از وفات فضل بن شاذان
شیخ كشى در رجال خود از محمد بن ابراهیم وراق سمرقندى نقل كرده گوید: بقصد حج از وطن خویش بیرون شدم، خواستم قبل از حج به زیارت مردى از اصحاب برسم، او معروف به صدق و صلاح و ورع و خیر بود، نامش بورق و در «بوشنجان» از روستاهاى هرات سكونت داشت.
چون به زیارت او رسیدم، صحبت از فضل بن شاذان نیشابورى به میان آمد، بورق گفت: او مبتلا به «بطن» شدید11 بود بطورى كه در یك شب صد تا صد و پنجاه دفعه به قضاى حاجت مىرفت، من سالى به حج رفته به خدمت محمد بن عیساى عبیدى رسیدم، او را شیخ فاضلى یافتم... عدهاى نیز با او بودند ولى همه را محزون و غمگین دیدم.
گفتم: جریان چیست؟ گفتند: ابو محمد عسكرى (علیه السلام) را زندان كردهاند من به حج رفتم، پس از اتمام مراسم حج باز به خدمت محمد بن عیسى رسیدم، دیدم شادمان است، گفتم: خبر چیست؟ گفت: امام (علیه السلام) از زندان آزاد شدهاند.
بعد من به سامرآء آمدم و كتاب «یوم و لیلة» را با خود داشتم، به خدمت امام (علیه السلام) رسیدم و كتاب را به ایشان نشان داده و گفتم: فدایت شوم اگر صلاح بدانى، به آن نگاهى كرده و اظهار نظر فرمایى، امام (علیه السلام) همه آن را ورق زد و فرمود: این صحیح است، شایسته است عمل شود، گفتم: فضل بن شاذان بشدت مریض است، مىگویند: شما نسبت به ایشان خشم گرفتهاید، چون گفته: وصى ابراهیم از وصى محمد (ص) بهتر است، ولى او چنین چیزى نگفته، بلكه به او دروغ بستهاند.
امام صلوات الله علیه فرمود: آرى به او دروغ بستهاند، خدا به فضل رحمت كند، خدا به فضل رحمت كند«رحم الله الفضل، رحم الله الفضل». بورق گوید: چون از سامرآء برگشتم دیدم فضل بن شاذان در همان ایام كه امام به او رحمت فرستاد از دنیا رفته بود. 12
ناگفته نماند كتاب «یوم ولیله» تألیف یونس بن عبدالرحمان مولى آل یقطین است، كشى در رجال خود از احمد بن ابى خلف نقل مىكند گوید: مریض بودم، ابوجعفر جواد (علیه السلام) به عیادت من آمد، كتاب یوم و لیله را در بالاى سر من دید، آن را تا آخر ورق زد و مىفرمود: «رحم الله یونس، رحم الله یونس، رحم الله یونس» 13
و نیز از ابو هاشم جعفرى نقل كرده گوید: كتاب یوم و لیله یونس را محضر امام عسكرى (علیه السلام) بردم، به آن نگاه كرد و ورق زد، بعد فرمود «هذا دینى و دین آبائى حقا» 14 نجاشى در رجال خویش نقل كرده كه آن حضرت از ابوهاشم پرسید: این كتاب تصنیف كیست؟ جواب داد: تصنیف یونس آل یقطین، فرمود: «اعطاه الله بكل حرف نورا فى الجنة».
10- نواده حبابه والبیّه
حبابه والبیه زنى بود كه در كوفه به خدمت امیرالمؤمنین (علیه السلام) رسید و گفت: یا امیرالمؤمنین! خدا تو را رحمت كند، دلیل امامت چیست؟ امام سنگى را نشان داد و فرمود: آن سنگ 15 را پیش من آور، زن سنگ را پیش امام آورد، حضرت مهر خودش را به سنگ زد (اثر مهر در سنگ آشكار شد). بعد فرمود: یا حبابه! وقتى كه یك نفر ادعاى امامت كرد و توانست ماند من این سنگ را مهر كند بدان او امام مفترض الطاعة است.
این زن تا زمان امام رضا (علیه السلام) زنده ماند، با معجزه امام سجاد (علیه السلام) جوانى به او بازگشت و سنگ را تا مهر امام ثامن (علیه السلام) رسانید، 16 آنگاه فرزندان وى در زمان امامان دیگر این كار ادامه دادند.
ثقه جلیلالقدر داود بن قاسم جعفرى گوید: نزد امام حسن عسكرى (علیه السلام) بودم كه به امام گفتند: مردى از اهل یمن اجازه ورود مىخواهد، امام اجازه فرمود، دیدم مردى بلند قامت و قوى بازو داخل شد، به امام سلام ولایت داد، حضرت جواب داده و امر به نشستن كرد.
او در نزد من و چسبیده به من نشست، من به خود گفتم: اى كاش مىدانستم این شخص كیست؟ امام (علیه السلام) فرمود: این از فرزندان آن زنى است كه پدران من سنگى كه او داشت مهر كردهاند، و اثر مهرشان در آن نقش شده است، آن را آورده است تا من نیز مهر كنم. بعد فرمود: سنگ را بیاور، او سنگ را بیرون آورد، دیدم جایى از آن صاف است و مهر نخورده .
ابو محمد عسكرى (علیه السلام) آن را گرفت، مهر خویش بیرون آورد و آن را مهر كرد، گویى الان نقش مهر را مىبینم كه «الحسن بن على» بود، من به مرد یمانى گفتم: تا به حال امام را دیده بودى؟ گفت: نه واللّه ولى مدتى بود كه به دیدارش شایق بودم، گویى الساعه جوانى كه او را ندیده بودم نزد من آمد و گفت: برخیز به محضر امام برو، من وارد خدمتش شدم.
سپس مرد یمانى برخاست و مىگفت: «رحمة الله و بركاته علیكم اهل البیت ذریة بعضها من بعض اشهد بالله ان حقك الواجب كوجوب حق امیرالمؤمنین والائمة من بعده صلوات الله علیهم اجمعین»آنگاه رفت و دیگر او را ندیدم.
ابو هشام گوید: از او پرسیدم اسمت چیست؟ گفت: نام من مهجع پسر صلت پسر عقبه، پسر سمعان، پسر غانم، پسر ام غانم و آن زن اعرابیه یمنى صاحب سنگى است كه امیرالمؤمنین (علیه السلام) بر آن مهر زد و فرزندانش مهر زدند تا زمان امام أبى الحسن رضا (علیه السلام). 17 مجلسى رحمة الله آن را در بحار: ج 50 ص 302 از ابوهاشم از اعلام الورى نقل كرده و اشعار ابوهاشم را نیز درباره آن آورده است .
11- كار عیسى بن مریم (علیه السلام)
ثقه جلیل القدر احمد بن اسحاق اشعرى گوید: به امام حسن عسكرى صلوات الله علیه گفتم: چیزى بنویسید تا من خط شما را بشناسم، وقتى كه نامهاى آمد بدانم كه شما مرقوم فرمودهاید. امام فرمود: آرى، بعد فرمود: یا احمد! خط با درشتى و كوچكى قلم فرق مىكند، در خط من بودن شك نكن.
آنگاه دواتى خواست و شروع به نوشتن كرد، به فكرم آمد كه قلم امام را به عنوان تبرك از او بخواهم، چون از نوشتن فارغ شد با من صحبت مىكرد و قلم را با دستمال دوات پاك مىفرمود، بعد قلم را به طرف من آورد و فرمود: بگیر یا احمد! گفتم: فدایت شوم عارضهاى پیش آمده كه مرا غمگین كرده است، خواستم از پدر بزرگوارتان بپرسم میسر نشد و رحلت فرمود. گفت: یا احمد! آن چیست؟ گفتم: مولاى من! از پدرانت نقل شده: انبیاء بر پشت مىخوابند، مؤمنان بر طرف راست، منافقان بر طرف چپ و شیاطین بر رویشان: «نوم الانبیاء على اقفیتهم و نوم المومنین على ایمانهم و نوم المنافقین على شمائلهم و نوم الشیاطین على وجوههم».
فرمود: چنین است گفتم: مولاى من! من هر قدر تلاش مىكنم كه بر پهلوى راستم بخوابم خوابم نمىبرد، امام (علیه السلام) مقدارى ساكت شد، بعد فرمود: یا احمد! جلو بیا، من جلو آمدم، فرمود: دستت را به زیر لباست داخل كن، داخل كردم، آن حضرت دست خویش را از زیر لباس بیرون آورد و زیر لباس من برد، آنگاه دست راستش را به پهلوى چپ من و دست چپش را به پهلوى راست من سه دفعه كشید.
احمد بن اسحاق مىگوید: از روزى كه امام این كار را كرد، دیگر نمىتوانم بر پهلوى چپ بخوابم، خوابم
نمىبرد. 18
نگارنده گوید: این نظیر جریان حضرت عیسى (علیه السلام) كه با دست كشیدن، كور مادرزادى را شفا مىداد و آدم مبروص را صحت مىبخشید و مردگان را زنده مىكرد. خداوند از زبان عیسى مىفرماید: «و أبرى الاكمه و الابرص و أحى الموتى باذن الله» آل عمران: 49، پیامبران و امامان (علیه السلام) در ولایت تكوینى همه از یك افاضه مدد گرفتهاند.
12- یك ارشاد بخصوص
ابوالقاسم كوفى در كتاب تبدیل مىنویسد: اسحاق كندى در زمان خود فیلسوف عراق بود، او شروع به نوشتن كتابى در«تناقض قرآن» (نعوذ بالله) كرد، شغلش را به آن منحصر نمود و در خانه خود نشست تا بتواند آن را زود بنویسد. روزى یكى از شاگردان او محضر امام حسن عسكرى (علیه السلام) آمد.
امام فرمود:آیا در میان شما مرد رشید و كاملى نیست تا استادتان را از نوشتن چنین كتاب باز دارد؟!! او جواب داد: ما از شاگردان او هستیم، چگونه مىتوانیم به او در چنین كار یا غیر آن اعتراضى بكنیم.
امام (علیه السلام) فرمود: آیا مىتوانى آنچه را كه من مىگویم به او بگویى؟ گفت: آرى، حضرت فرمود: پیش او برو و با او انس برقرار كن، چون با او خصوصیت پیدا كردى، بگو: براى من مسألهاى پیش آمده كه مىخواهم از تو بپرسم، او خواهد گفت: بپرس.
بگو: اگر گوینده این قرآن بیاید و بگوید: غرض من آن نیست كه تو فكر كردهاى، آیا جایز است كه چنین باشد؟ او در جواب به تو خواهد گفت: جایز است، زیرا او آدمى است چون بشنود مىفهمد. و چون چنین جواب داد، بگو: از كجا مىدانى شاید غرض گوینده قرآن غیر از آن است كه تو گمان مىكنى. در این صورت معانى را در جایى مىنهى كه گوینده، آن را اراده نكرده است .
آن شخص پیش اسحاق كندى رفت و مطابق دستور امام با او انس پیدا كرد. و آن سؤال را از وى كرد، اسحاق پیش خود فكر كرد، دید چنین چیزى جایز است، گفت: تو را به خدا قسم مىدهم این سؤال را از كجا دانستهاى؟ گفت: سؤالى است كه به ذهنم رسید و به تو گفتم.
گفت: نه هرگز، شخصى مانند تو چنین فكرى نتواند، بگو ببینم از كى یاد گرفتهاى؟ گفتم: ابومحمد حسن عسكرى مرا به این كار امر كرد. گفت: الان راست گفتى وگرنه این سؤال جز از بیت او خارج نمىشود، آنگاه آتشى آماده كرد وآنچه نوشته بود مبدّل به خاكستر نمود.19
13- تشریف بردن آن حضرت به گرگان
جعفر بن شریف گرگانى گوید: سالى كه به حج مىرفتم در «سر من رأى» (= سامرّا) به خدمت امام عسكرى (علیه السلام) رسیدم، مردم آنجا مقدارى مال توسط من ارسال كرده بودند خواستم از امام بپرسم كه آن را به كجا تحویل دهم، حضرت پیش از سؤال من، فرمودند: آنچه آوردهاى به خادم من، مبارك تحویل بده، این كار را كردم.
بعد گفتم: شیعیان شما در گرگان به محضرتان سلام مىرسانند، فرمود: مگر بعد از حج به گرگان نخواهى رفت؟ گفتم: چرا، فرمود: از امروز تا صد و هفتاد روز به گرگان باز مىگردى، روز جمعه سوم ربیع الاخر در اول روز وارد آن جا خواهى شد، چون وارد شدى به آنها بگو كه در آخر همان روز من به آنجا خواهم آمد.
برو در هدایت و رشاد، بدان كه خدا تو را و یاران تو را در این مسافرت سلامت خواهد داد، بسلامت به خانوادهات باز خواهى گشت. براى پسرت شریف پسرى به دنیا خواهد آمد، نام آن را صلت بن شریف بن جعفر بن شریف بگذارد، خداوند او را بزرگ خواهد كرد و از شیعیان ما خواهد بود.
گفتم: یابن رسول الله! ابراهیم بن اسماعیل جرجانى مردى است از شیعیان شما، به دوستان شما بسیار كمك مىكند، در هر سال بیشتر از صد هزار درهم در این باره خرج مىنماید و او یكى از ثروتمندان گرگان است. فرمود: خداوند به ابى اسحاق در مقابل احسانش جزاى خیر بدهد، گناهانش را بیامرزد و به او پسر كامل الخلقهاى عطا فرماید، به او بگو: حسن بن على مىگوید: نام پسرت را احمد بگذار.
من از خدمت امام مرخص شدم، خداوند مرا در سفر سلامت داد تا روز جمعه سوم ربیع الاخر در اول روز آنطور كه امام فرموده بود وارد گرگان شدم، دوستان به دیدار من آمدند، به من تهنیت مىگفتند. به آنها گفتم كه: امام صلوات الله علیه وعده كرده در آخر امروز به گرگان تشریف بیاورد، آنچه لازم دارید بخواهید و مسائل و حوائجتان را در نظربگیرید.
آنان چون نماز ظهر و عصر را خواندند همه در خانه من جمع شدند، به خدا قسم كه در یك حالت بى خبرى بودیم ناگاه دیدیم كه امام تشریف آوردند و به جمع ما داخل شدند و پیش از ما به ما سلام كردند، ما از آن حضرت استقبال كرده، دست مباركش را بوسیدیم.
امام صلوات الله علیه فرمودند: من به جعفر بن شریف وعده كردم كه در آخر این روز به این جا آیم، نماز ظهر و عصر را در سامراء خوانده با اینجا آمدم تا با شما تجدید عهد نمایم و الان به وعده خود عمل كردهام، مسائل و حوائج خویش را بگویید.
در آن وقت، اول نضربن جابر عرض كرد: یابن رسول الله! پسرم، جابر یك ماه است كه چشمش بینایى خود را از دست داده است، دعا كنید كه خداوند بینیاى او را باز گرداند. امام (علیه السلام) فرمود: او را پیش من آورید، حضرت دست مباركش را بر چشم او كشید، در دم بینایى خویش را باز یافت، بعد یكى پس از دیگرى آمده از حوائج خویش سؤال مىكردند، امام حاجاتشان را برآورد و براى آنها دعاى خیر كرد و همان روز برگشت.20
نگارنده گوید: آمدن امام (علیه السلام) به گرگان نظیر جریان على بن خالد و جریان آمدن تخت ملكه سباء به محضر سلیمان است كه در حالات امام جواد (علیه السلام) گذشت، و شفا دادن آن حضرت نظیر كار عیسى بن مریم (علیه السلام) است كه خدا درباره او فرموده: «و أبُرى الاكمه والابرص و أُحى الموتى بإذنِ اللّه» (آل عمران: 49)، و خبر دادن از غیب از علوم خدایى است كه در اختیار آنان علیهم السلام بود.
14- جریان فصد
یكى از پزشگان نصارى به نام بطریق كه بیشتر از صد سال عمر داشت و در شهر «رى» مشغول طبابت بود مىگوید: من شاگرد دكتر «بختیشوع» پزشك مخصوص متوكّل بودم، او براى كارهاى مخصوص مرا مأموریت مىداد، روزى حسن بن على بن محمد عسكرى به او سفارش كرد كه بهترین شاگردانش را پیش او بفرستد تا با فصد (رگ زدن) از او خون بگیرد، او مرا براى این كار برگزید و گفت: ابن الرضا از من خواسته كه كسى را براى فصد (رگ زدن) پیش او بفرستم.
تو برو و بدان كه او در این روز داناترین كس زیر آسمان است، حذر كن از این كه بر خلاف دستور او كارى كنى. من خدمت او رسیدم، فرمود: برو در فلان اتاق باش تا تو را بخواهم، من در وقتى كه وارد خدمت او شدم براى فصد و خون گرفتن مناسب بود. ولى او مرا در وقتى خواست كه براى «فصد» مناسب نبود.
طشت بزرگى حاضر كردند من رگ اكحل امام را فصد كردم، 21مرتب خون مىآمد تا طشت پر از خون گردید، فرمود: خون را قطع كن، من رگ را بستم، خون قطع گردید، امام دستش را شست و بست، فرمود به همان حجره برگشتم، براى من طعام زیادى گرم و سر آوردند و تا عصر در آنجا ماندم.
آنگاه مرا خواست و فرمود: رگ را باز كن، رگ را باز كردم، خون شروع به آمدن كرد تا طشت مزبور باز پر از خون گردید، فرمود: خون را قطع كن، من خون را بستم، امام دستش را بست و مرا به همان حجره باز گردانید، من شب را در آنجا ماندم.
چون صبح شد و آفتاب بالا آمد مرا خواست، باز طشت را حاضر كردند فرمود: خون را باز كن، من رگ را باز كردم، این دفعه خونى مانند شیر سفید آمد، تا طشت پر گردید، فرمود: خون را قطع كن، رگ را بستم، امام دست خویش را بست، مرا مقدارى لباس و پنجاه دینار داد و فرمود: این را بگیر و از كمى آن معذرت خواست، من آن را گرفته و برگشتم، به وقت برگشتن گفتم: آیا سفارشى ندارید؟ فرمود: آرى، آنان كه از «دیر عاقول» با تو رفاقت خواهند كرد، با آنها خوب رفیق باش.
من پیش «بختیشوع» برگشته، جریان را باز گفتم، گفت :حكماء اتفاق دارند كه در بدن انسان بیشتر از هفت امناء خون نمىشود، 22 این كه تو مىگویى اگر از چشمه آبى هم خارج شود عجیب است، عجیبتر از آن، جریان شیر است، استادم به فكر رفت .
آنگاه سه روز مرتب كتابها را مطالعه مىكردیم تا براى این واقعه نظیرى پیدا نماییم، ولى چیزى پیدا نشد، بعد گفت:
در عالَم نصرانیت داناتر به طب كسى نماند مگر راهبى در «دیر عاقول»، آنگاه براى او نامهاى نوشت و جریان را گزارش كرد.
من نامه را به دیر عاقول بردم و آن راهب را صدا كردم، از بالاى دیر سر بلند كرد و گفت: تو كیستى؟ گفتم: شاگرد بختیشوع. گفت: نامهاى آوردهاى؟ گفتم: آرى. زنبیلى از پشت بام با طنابى پایین فرستاد، نامه را در آن گذاشتم و بالا كشید چون نامه را خواند، فى الفور پایین آمد و گفت: آیا تو این فصد را انجام دادهاى؟ گفتم: آرى. گفت: طوبا به حال مادرت. آنگاه قاطرى سوار شده و با من به طرف سامرآء آمد، چون به سامرآء رسیدیم، ثلثى از شب مانده بود، گفتم: دوست دارى كجا بروى، آیا به خانه استادم یا به خانه آن كس؟ بعد به خانه ابن الرضا رفتیم، پیش از اذان به آن جا رسیدیم.
غلام سیاه پوستى در را باز كرد و گفت: كدام یك ازشما راهب دیر عاقول هستید؟ راهب جواب داد: من هستم فدایت شوم، گفت: پیاده شو. بعد آن خادم به من گفت: این قاطرها را نگاه دار. آن دست او را گرفت و به داخل خانه برد.
من در آن جا ماندم تا صبح شد و آفتاب بلند گردید، ناگاه دیدم كه راهب خارج شد و لباس رهبانیت را انداخته و لباس سفیدى پوشیده و اسلام آورده است، بعد به من گفت: اكنون مرا پیش استاد خودت ببر. من از را به خانه بختیشوع بردم، استادم با دیدن او یه سویش دوید، و گفت: چه عاملى تو را از دین خودت بیرون كرد؟
گفت: مسیح را پیدا كرده و در دستش اسلام آوردم. گفت: مسیح را پیدا كردى؟! گفت: نه، بلكه نظیر او را پیدا كردم، این كار را در جهان جز مسیح كسى انجام نداده است!!! این مانند آیات و براهین مسیح است.
نگارنده گوید: این واقعه را علامه مجلسى رضوان الله علیه در بحار: ج 50 ص 261 از مختار خرائج: ص 213 نقل كرده است، مرحوم ثقة الاسلام كلینى آن را بطور اختصار در كافى: ج 1 ص 512 باب مولد ابى محمد الحسن بن على نقل مىكند و در آخر آن فرموده: «فقال لى ان هذا الذى تحكیه عن هذا الرجل فعله المسیح فى دهره مرة.»
مجلسى رحمة الله علیه در مرآت العقول در شرح حدیث كافى، حدیث خرائج را كه در بالا نقل شد، نقل فرموده و در آخر گوید:» و الظاهر اتحاد الواقعة و یحتمل التعدد». ناگفته نماند این واقعه از مصادیق ولایت تكوینى است كه خداوند در اختیار اهل بیت علیهم السلام قرار داده بود، امام صلوات الله علیه مأموریت داشت با این واقعه آن راهب را مسلمان نماید.
15- احسان عالى
محمد بن على بن ابراهیم گوید: كار معاش بر ما تنگ شد، پدرم گفت: برویم محضر ابو محمد حسن عسكرى، گویند: آدم باسخاوتى است، گفتم: با او آشنایى دارى؟ گفت: نه، او را نمىشناسم و تا به حال او را ندیدهام.
در راه كه براى دیدن او مىرفتیم پدرم گفت: اى كاش پانصد درهم به من مىداد، دویست درهم براى لباس، دویست درهم براى آرد و صد درهم براى مخارج. من هم در دلم گفتم: اى كاش مىفرمود به من سیصد درهم مىدادند، با صد درهم الاغى مىخریدم، صد درهم براى مخارج و صد درهم براى لباس، در این صورت به طرف قزوین و همدان براى كار مىرفتم.
چون به در خانه آن حضرت رسیدیم غلامى بیرون آمد و ما را با نام صدا كرد و گفت: على بن ابراهیم و پسرش محمد داخل شوند، چون به خدمتش رسیده و سلام عرض كردیم، فرمود: یا على! چه چپز سبب شده كه تا این وقت از ملاقات ما تأخیر كردهاى؟! گفتم: یا سیدى! مقید بودم كه در این حال تنگدستى محضر شما آیم.
و چون از خدمت ایشان بیرون آمدیم غلامش آمد و به پدرم كیسهاى داد و گفت: این پانصد درهم است، دویست درهم براى لباس، دویست درهم براى آرد و صد درهم براى نفقه، بعد كیسه دیگرى به من داد و گفت: این سیصد درهم است، با صد درهم الاغ بخر، صد درهم براى لباس و صد درهم براى نفقه، به سوى جبل (همدان و قزوین...) و به طرف «سورا» 23سفر كن.
ابن كردى، راوى حدیث مىگوید: او به «سورا» رفت و در آن جا زنى تزویج كرد و در یك روز چهار هزار دینار به خانهاش وارد شد، با وجود آن، قائل به وقف و از واقفیّه بود، به او گفتم: آیا دلیلى روشنتر از این به امامت او مىخواهى؟! گفت: راست مىگویى ولى ما در كارى و در گروهى هستیم كه به آن عادت كردهایم.24
و نگارنده گوید: واى به حال او! خدا هدایتش كرده ولى هدایت خدایى را نپذیرفته است «و ما یغنى الایات و النذر عن قوم لا یومنون».
16- امام حسن عسكرى (علیه السلام) و أبوالادیان
ابوالادیان گوید: من از خدمتگزاران امام حسن عسكرى (علیه السلام) بودم و نامههاى آن حضرت را به شهرها مىبردم، در بیمارى كه امام با آن از دنیا رفت به خدمتش رسیدم، حضرت نامههایى نوشت و فرمود: اینها را به مدائن مىبرى، پانزده روز در سامراء نخواهى بود، روز پانزدهم كه داخل شهر شدى خواهى دید كه ناله از خانه من بلند است و جسد مرا در محل غسل گذاشتهاند.
گفتم: مولاى من! اگر چنین شود، امام بعد از شما كیست؟ فرمود: هر كه جواب نامههاى مرا از تو بخواهد، گفتم: شاهد دیگرى بفرمایید، فرمود: هر كه بر جنازه من نماز گزارد قائم بعد از من است. گفتم: باز شاهد دیگرى بفرمایید، فرمود: هر كه خبر دهد به آنچه در همیان (كمربند) است، او امام بعد از من است .
هیبت و عظمت امام مانع شد كه بگویم: آنچه در همیان است یعنى چه؟ من نامههاى آن حضرت را به مدائن بردم، و جواب آنها را گرفته، روز پانزدهم داخل سامرآء شدم، دیدم همان طور كه فرموده بود از خانه امام ناله بلند است و دیدم برادرش جعفر (جعفر كذاب) در كنار خانه آن حضرت نشسته و شیعه در اطراف او، به وى تسلیت و به امامتش تبریك مىگویند!!!
من از این جریان یكه خورده و در پیش خود گفتم: اگر جعفر امام باشد، پس جریان امامت عوض شده است، چون من خودم با چشم خود دیده بودم كه جعفر شراب مىخورد و قمار بازى مىكرد و اهل تار و طنبور است، من هم جلو آمده، رحلت برادرش را تسلیت و امامتش را تبریك گفتم. ولى از من چیزى نپرسید.
در این هنگام عقید خادم بیرون آمد و به جعفر گفت: مولاى من! برادرت را كفن كردند براى نماز بیایید، 25 جعفر داخل خانه شد، شیعه در اطراف او بودند، سمان و حسن بن على معروف به سلمه پیشاپیش آنها بودند.
چون به صحن خانه آمدیم حسن بن على صلوات الله علیه را كفن كرده و در نعش گذاشته بودند، جعفر برادر آنحضرت پیش رفت تا بر جنازه امام نماز گزارد، چون خواست تكبیر نماز را بگویید، ناگاه طفیل گندمگون و سیاه موى كه دندانهاى پیشینش تا حدى از همه فاصله داشت بیرون آمد و لباس جعفر را گرفته و كنار كشید.
و گفت: عمو! كنار شو، من سزاروارترم كه بر پدرم نماز بخوانم، جعفر در حالى كه قیافهاش متغیر شده بود كنار رفت، آن كودك بر جنازه امام نماز خواند و حضرت را در كنار قبر پدرش امام هادى دفن كردند.
بعد همان كودك رو كرد به من كه: اى مرد بصرى! جواب نامههاى را كه با تواست بده، من جواب نامههاى را داده و پیش خود گفتم: این دو شاهد (نماز بر جناره و خواستن جواب نامهها)، فقط همیان ماند. آنگاه پیش جعفر آمدم كه صدایش بلند بود، حاجز وشّاء كه حاضر بود به جعفر گفت: آن كودك كى بود؟!! مىخواست با این سؤال جعفر را مجاب كند، جعفر گفت: والله تا به حال او را ندیده و نشناختهام.
در آن جا نشسته بودیم كه گروهى از اهل قم آمدند و از امام حسن عسكرى (علیه السلام) پرسیدند، چون دانستند كه امام رحلت فرموده است، گفتند: جانشینش كیست؟ حاضران جعفر را نشان دادند، آنها به جعفر سلام كرده تسلیت و تهنیت گفتند، و گفتند: نامهها و پول آوردهایم، بفرمایید: نامهها را كدام كسان نوشتهاند و پول چقدر است، جعفر از این سؤال بر آشفت و برخاست و در حالى كه گرد جامههاى خود را پاك مىكرد، گفت: اینها از ما مىخواهند كه علم غیب بدانیم!! در این میان خادمى از خانه بیرون آمد و گفت: نامهها از فلان كس و فلان كس است و در همیان هزار دینار هست كه ده تا از آنها را آب طلا دادهاند. آنها نامهها و همیان را داده و به خادم گفتند:
هر كه تو را براى گرفتن همیان فرستاده ،او امام است جعفر بن على به نزد معتمد خلیفه عباسى آمد و این جریان را به وى گفت، معتمد مأموران خویش را فرستاد، خادمه صیقل نامى را از خانه امام گرفته و به او گفتند: آن كودك كجاست؟ او گفت: من اطلاعى ندارم ولى خودم حامله هستم، خواست با این كار امر آن كودك (صاحب الامر) را پنهان دارد.
صیقل را به قاضى ابوالشوارب سپردند تا وضع حمل در نزد او باشد، در آن بین عبیدالله بن یحیى بن خاقان ناگهان از دنیا رفت و صاحب زنج در بصره قیام كرد، این جریان اوضاع را آشفته نمود، صیقل از موقعیت استفاده كرده از خانه قاضى بیرون آمد وو الحمد لله رب العالمین لا شریك له .26
پىنوشتها:
1- كمال الدین: ج 2 ص 384 باب 38، آنگاه در ص 409 .407 هشت روایت دیگر از آن حضرت درباره مهدى موعود (علیه السلام) آورده است .
2- رعد: 39.
3- بحار: ج 50 ص 257.
4- كافى: ج 2 ص 469 كتاب الدعاء.
5- مناقب: ج 4 ص 436.
6- بحار: ج 50 ص 254.
7- مناقب آل ابى طالب: ج 4 ص 431.
8- فاطر: 32.
9- بحار: ج 50 ص 259.
10- كافى: ج 1 ص 509 ارشاد: ص 323.
11- مناقب: ج 4 ص 439.
12- مناقب: ج 4 ص 437.
13- كافى: ج 1 ص 512 باب مولد ابو محمد الحسن بن على، ارشاد مفید ص 324.
14- بطن مرضى است كه انسان از آمدن غائط جلوگیرى نتواند و ذره ذره بیرون مىآید.
15- رجال كشى: ص 451 فضل بن شاذان
16- رجال كشى: یونس بن عبدالرحمن.
17- رجال كشى: یونس بن عبدالرحمن.
18- عبارت عربى «حصاة» است ظاهراً منظور سنگ كوچكى است .
19- اصول كافى: ج 1 ص 346 باب ما یفصل به بین دعوى المحق و المبطل، كمال الدین: ص 536 باب 49.
20- كافى: ج 1 ص 347 باب مایفصل به بین دعوى المحق و المبطل، غیبت شیخ: ص 122.
21- اصول كافى: ج 1 ص 513 باب مولدالعسكرى (علیه السلام).
22- مناقب ابن شهر آشوب: ج 4 ص 424.
23- بحار الانوار: ج 50 ص 263 از مختار الخرائج.
24- اكحل رگ معروف است در بازوى انسان كه بیشتر آنرا فصد مىكنند.
25- امناء جمع مناء پیمانهاى است كه با آن روغن را پیمانه مىكنند.
26- سورى بر وزن طوبى محلى است در عراق.
27- ارشاد مفید: ص 320 و كافى: ج 1 ص 506 باب مولد ابى محمد العسكرى (علیه السلام).
28- در حالات مهدى موعود (علیه السلام) خواهد آمد كه تجهیز و غسل حضرت عسكرى (علیه السلام) توسط عثمان بن سعید رضوان الله علیه بوده است .
29- كمال الدین صدوق: ج 2 ص 475، باب ذكر من شاهد القائم (علیه السلام).
نویسنده:سید على اكبر قریشى
کلیدواژه ها:
آثار استاد