مؤسسه فرهنگی هنری خیریه
حمران بن اعین گوید: روزی در حضور امام صادق (ع) سخنی از منصور دوانیقی دومین خلیفه ی عباسی شد و حضرت فرمود:
روزی من و منصور در بیابانی سیر می کردیم، در حالی که من سوار الاغی بودم، ولی او سوار بر اسب با شوکت و با اطرافیان خود بود. در بین راه به من گفت: می بینی که خداوند عزت را به ما داده است!
حال سزاوار است تو خوشحال باشی و به مردم نگویی که ما (اهل بیت پیامبر) به مقام خلافت سزاوارتر هستیم.
من به او گفتم: هر کس چنین حرفی به تو گفته است، دروغ است (امام به طور تقیّه فرمود).
منصور گفت: یاد داری که روزی از تو پرسیدم آیا ما (بنی العباس) سلطنت داریم؟ گفتم: آری (در ظاهر)
امام فرمود: به منزل که برگشتم، یکی از دوستان به من گفت: فدایت شوم به خدا سوگند دیدم تو سوار بر الاغ و منصور بر اسب بود و یاران و همراهانش چنین وانمود می کردند که گویی تو، یکی از خدمت کاران او هستی، به اندازه ای ناراحت شدم که نزدیک بود در دینم شک کنم.
به او گفتم: اگر فرشتگانی که در اطراف من بودند، می دیدی، حتماً شوکت ظاهری منصور را خیلی کوچک تر از شوکت من مشاهده می کردی.
حمران گوید: عرض کردم: تا کی این ها سلطنت می کنند و چه وقت شما از دست این ها یعنی بنی العباس راحت می شوید؟
امام فرمود:
هر چیز مدتی دارد، هر گاه به سر آمد. در یک لحظه به اندازه ی یک چشم به هم زدن می گذرد. تو اگر می دانستی این غاصبان مقام خلافت، نزد خدا چه هستند، قطعاً بیشتر با آن ها دشمنی می کرد.
اگر همه ی اهل زمین و تو بکوشی تا این ها (بنی العباس) را بر گناهی بالاتر از گناه غصب خلافت وا دارید، نخواهید توانست.
مبادا شیطان تو را فریب دهد، عزّت از خدا و رسول و مؤمنان است، ولی منافقان در نادانی هستند.(1)
1. داستانها و پندها 5/137- روضه کافی ح ابی عبدالله مع المنصور فی موکبه
منبع :400 موضوع 2000 داستان ،ج2 ، نوشته ی سید علی اکبر صداقت ، نشر تهذیب
کلیدواژه ها:
آثار استاد