www.montazer.ir
جمعه 22 نوامبر 2024
شناسه مطلب: 2164
زمان انتشار: 8 مارس 2015
سخــاوت سرشـــار

سخــاوت سرشـــار

هم چاه و هم مردم می‌شنوند. جمعی که حاضرند، سینه‌هایشان بی‌تاب از شنیدن است و نگاهشان دوخته به دهان عبدالله بن عبّاس.
انگار از دهان ابن‌عبّاس، دُرّ و گوهر می‌ریزد و جمع، همانند صیّادان مروارید، غوطه‌ور در دریای سخنان او، چشم به مرواریدهای کلامش دارند. عبدالله‌بن عبّاس نیز با شور و شوقی که مردم کمتر از او دیده‌اند، کنار چاه «زمزم» ایستاده است و حرف به حرف، کلمه به کلمه و جمله به جمله، شنیده‌های خود را از پیامبر خدا(ص) نقل  می‌کند.


هم چاه و هم مردم می‌شنوند. جمعی که حاضرند، سینه‌هایشان بی‌تاب از شنیدن است و نگاهشان دوخته به دهان عبدالله بن عبّاس.
انگار از دهان ابن‌عبّاس، دُرّ و گوهر می‌ریزد و جمع، همانند صیّادان مروارید، غوطه‌ور در دریای سخنان او، چشم به مرواریدهای کلامش دارند. عبدالله‌بن عبّاس نیز با شور و شوقی که مردم کمتر از او دیده‌اند، کنار چاه «زمزم» ایستاده است و حرف به حرف، کلمه به کلمه و جمله به جمله، شنیده‌های خود را از پیامبر خدا(ص) نقل  می‌کند.گاهی چشمانش را ریز می‌کند و گاهی لبخند بر لب، شیرینی کلام پیامبر(ص) را به گوش و چشم جمع می‌رساند و حتّی گاهی نیز برای ادای مقصود، از دست‌های خود کمک می‌گیرد.
شیرینی شنیدن سخنان پیامبر خدا(ص) که اکنون در بین مردم نیست و چند سالی است که جماعت، وجود نازنینش را از دست داده‌اند، آن‌قدر هست که هرلحظه بر تعداد جمع افزوده شود.
ناگهان مردی که عمّامه‌ای بر سر دارد و صورت خود را پوشانیده است، به جمع می‌پیوندد. حضور مرد ناشناس برای لحظه‌ای، نگاه‌ها را به خود جلب می‌کند. صدایی از کسی بلند نمی‌شود؛ امّا نگاه‌ها سرشار از پرسش است؛ که یعنی: او کیست؟ چرا صورت خود را پوشانیده است؟
ابن‌عبّاس نیز برای لحظه‌ای مکث می‌کند و سپس سخنان خود را از سر می‌گیرد؛ امّا هنوز جمله‌ای دیگر از پیامبر اسلام(ص) نقل نکرده است که مرد ناشناس، جمله‌ای از رسول خدا(ص) نقل می‌کند. ابن‌عبّاس می‌خواهد چیزی بگوید و پرسشی کند. این را می‌شود از نگاهش فهمید؛ امّا سکوت را ترجیح می‌دهد و باز به نقل گفتار ادامه می‌دهد.
امّا مرد ناشناس، ساکت نمی‌ماند. در مقابل هر حدیثی که ابن‌عبّاس نقل می‌کند، او نیز با گفتن «قال رسول الله» حدیثی دیگر از پیامبر (ص) می‌گوید.
حاضران، دیگر به نگاه‌ها اکتفا نمی‌کنند. کم‌کم زمزمه‌ای درمی‌گیرد:
- این مرد کیست؟
- از کجا آمده؟
- نکند از صحابه پیامبر(ص) بوده که این‌قدر با تسلّط، حدیث ایشان را نقل می‌کند؟!
- شاید از نزدیکان پیامبر(ص) بوده است.
- شاید...
ابن‌عبّاس ساکت می‌َشود. گامی به جلو برمی‌دارد و به مرد ناشناس نزدیک می‌شود. دستی به شانه‌اش می‌گذارد و به سخن می‌آید.
- ای مرد! بگو که هستی؟ هم من و هم این جماعت، سخت مشتاقیم بدانیم تو کیستی که این چنین دقیق و کامل از رسول خدا(ص) حدیث نقل می‌کنی. روی خود را بگشا!
پاسخ مرد، سکوت است؛ نه حرفی و نه حرکتی.
لحن ابن‌عبّاس، بوی التماس به خود می‌گیرد.
- تو را به خداوند قسم می‌دهم! بگو کیستی؟
مرد ناشناس، آرام دست ابن‌عبّاس را از روی شانه‌هایش کنار می‌زند و با قدمی به جلو، در جایی می‌ایستد که لحظاتی پیش ابن‌عبّاس آنجا ایستاده بود. سینه‌هایی پر از سکوت و نگاه‌هایی پر از سؤال!
مرد، آهی بلند از ته دل می‌کشد و آرام صورت خود را باز می‌کند.
بسیاری از حاضران، او را می‌شناسند. ابن‌عبّاس قدمی پیش می‌نهد. مرد با دست به سویش اشاره می‌کند و او در جا میخکوب می‌شود. صدای مرد، پشت سکوت را می‌شکند.
- ای مردم! آیا کسی هست که مرا نشناسد؟
این را می‌گوید و سری از تأسّف تکان می‌دهد. گویی در دل می‌گوید: مرا که هیچ؛ علی(ع) را نیز از یاد برده‌اند!
- شاید... شاید کسی باشد که مرا نشناسد؛ باشد. خودم را معرّفی می‌کنم. هر کس مرا نمی‌شناسد، هرکس که چهره مرا تاکنون ندیده است، بداند که من ابوذر غفاری هستم؛ صحابه رسول خدا. اکنون که در کنار چاه زمزم، شما را دیدم و عبدالله‌بن عبّاس را که برایتان از رسول الله - آن عزیز از دست رفته- حدیث نقل می‌کرد. با خود گفتم، بهتر است به میان شما بیایم و من نیز از فرستاده خدا، محمّد بن عبدالله(ص) حدیث بگویم؛ امّا در این روزگار غربت آل محمّد(ص) کدام حدیث بهتر است از ذکر علی(ع) و آل الله؟
صدای ابوذر بالا و بالاتر می‌رود. بغضش هر لحظه آشکارتر می‌شود و صدایش لرزان‌تر. دست بر گوش‌های خود می‌نهد و ادامه می‌دهد:
با هر دو گوش خود، از رسول خدا(ص) شنیدم. با هر دو گوشم شنیدم واگر کلامی جز راستی بر زبان می‌آورم، هر دو گوشم کر باد!
دست بر چشمان خود می‌گذارد:
با دو چشمم دیدم و اگر دروغ باشد، هر دوی آنها کور باد که آخرین فرستاده خدا فرمودند: «علی پیشوای نیکان است و کشنده کافران. هرکس او را یاری کند، خدا یاری‌اش خواهد کرد و هرکس دست از یاری او بردارد، خداوند دست از یاری‌اش برخواهد داشت.»
بار دیگر نگاه‌ها به هم گره می‌خوردند. برخی متعجّبند و نگاه برخی غریب می‌نماید. نمی دانم؛ شاید تعجّب می‌کنند از اینکه چرا ابوذر غفاری در این هنگامه بی‌کسی علی(ع) از او می‌گوید. برخی نیز گویی به خود آمده‌اند و شاید از خواب هزارساله بیدار شده ‌باشند؛ گوش‌هایشان را تیز می‌کنند و سینه‌هایشان را گشاده برای شنیدن باقی سخنان ابوذر.
یکی از جمع که دستار سیاهی بر سر دارد و نگاهش بوی دوستی نمی‌دهد، در گوش دیگری می‌گوید:
چه می‌گوید؟ چه جای سخن گفتن از علی است؟ نکند از اینکه خلافت را به علی واگذار نکرده‌اند و او منصبی به دست نیاورده، ناراحت است؟
پاسخ می‌شنود:
نمی‌دانم. شاید.
دیگری با خود می‌گوید: راست می‌گوید. من نیز این جمله را از رسول خدا(ص) شنیده‌ام. راست می‌گوید و لب خود را با دندان می‌گزد.
ابوذر نگاهش را به صورت تک تک جمع می‌چرخاند. به نظر می‌رسد منتظر سخنی است یا حرکتی. بیش از آن، سکوت را جایز نمی‌داند و دنباله سخنش را می‌گیرد:
ای مردم! ای کسانی که اکنون خاموشی را به فریاد و نشستن را به برخاستن ترجیح داده‌اید و گویی سخنان من جز بهت و سکوت، ارمغانی دیگر برایتان به همراه ندارد؛ به خدا قسم! خود شاهد بودم. شاهد بودم که روزی از روزها سائلی درمانده وارد مسجد شد و از مردم تقاضای کمک کرد...
در خاطر ابوذر، روح دمیده می‌شود. یاد آن روز برایش زنده می‌شود و زنده‌تر. گویا که امروز، آن روز است و سائل، هم‌اکنون وارد مسجد شده است.
٭٭٭
طایفه‌ای از یهود که به تازگی به عزّت مسلمانی رسیده بودند، نزد پیامبر(ص) آمدند. در بین آنها می‌شد عبدالله بن سلام، اسد، ثعلبه و ابن‌نامیه را شناخت. آمدند تا پاسخ پرسشی را که ذهنشان را به خود مشغول کرده بود، از حضرت بشنوند و خنکای پاسخ پیامبر(ص) را به سینه‌های عطشان  مضطربشان بچشانند.
امّا هرچه نزدیک‌تر شده بودند، اضطراب، بیشتر بر وجودشان چنگ انداخته بود؛ ولی آبشار نگاه پیامبر(ص) که بر وجودشان ریخت، انگار تمام آرامش دنیا، یک‌جا نصیبشان شد و از این‌رو بود که یکی از آنها لب به سخن گشود.
ای رسول خدا! مدّتی است که سؤالی ما را به خود مشغول داشته، نه اینکه در ایمانمان خدشه‌ای وارد شده باشد؛ نه. فقط می‌خواهیم...
پیامبر(ص) به آنها اطمینان بخشیدند:
«بپرسید. چه کسی شما را از پرسیدن منع کرده است؟»
آنان نگاهی به هم انداختند و یکی دیگر از ایشان، سررشته کلام را به دست گرفت.
ای آخرین فرستاده خدا! موسی وصیّت کرد به یوشع‌بن نون و او را جانشین خود قرار داد. حال ما  می‌خواهیم بدانیم وصیّ شما کیست؟ می‌خواهیم بدانیم....
دیگر نتوانست سخنش را ادامه دهد. شرم بود یا اضطرابی دوباره؟
دیگری ادامه داد:
نه اینکه هنوز ایمان نیاورده‌ایم؛ بلکه می‌خواهیم از جانشین پس از شما باخبر شویم و بدانیم او کیست و چه کسی سرپرستی ما را به عهده خواهد داشت؟
پیامبر(ص) برخاستند. طایفه تازه مسلمان شده، چند لحظه‌ای نگران از اینکه نکند سؤالمان بی‌مورد بوده و رسول خدا را آزرده‌خاطر کرده باشد، بر جای خود میخکوب شدند.
«برخیزید برادران! به مسجد خواهیم رفت.»
پیش از آنکه به مسجد برسند، سائل به مسجد آمد؛ خسته و وامانده. در راه، از چند نفر سؤال کرده بود؛ امّا یا چیزی به همراه نداشتند تا به او بدهند یا....
پیرمردی که ناتوانی و مریضی، او را از کار و تلاش محروم کرده بود و خانه‌ای خالی از آذوقه و همسر و فرزندانی گرسنه و بی‌تاب و دست‌هایی تهی که او را بیرون رانده بودند، به دنبال به دست آوردن حدّاقلی که نیاز خانه‌شان را برآورد.
بدون آنکه چیزی دستش را بگیرد، به فکر افتاده بود که راه مسجد را در پیش گیرد. شاید آنجا...
به مسجد رسید. دست دراز کرد و یکی، دو نفری را که تازه از نماز فارغ شده بودند، به یاری طلبید. بدون اینکه نتیجه‌ای بگیرد، به سویی دیگر رفت.
شاید این دو نفر...
با دست‌هایی خالی بازگشت. دست‌هایش را به سوی آسمان بلند کرد. بغضش را فروخورد و پلک نزد تا اشک‌هایش سرازیر نشود. گفت:
خداوندا! شاهد باش که در مسجد فرستاده تو، تقاضای کمک کردم و کمک کننده‌ای نیافتم. خدایا! شاهد باش...
هنوز جمله آخرش تمام نشده بود که به اشاره پسر عمّ پیامبر(ص)، علی(ع)، پیش رفت و هم به اشاره او بود که انگشتری را از انگشت او بیرون کشید و از آنِ خود کرد.
انگشتری را از دست علی(ع) بیرون کشید و آن را از همراهی با دستان مردی تمام، محروم کرد؛ همراهی با دست‌های مردی که در هنگامه پیکار با کفّار، شمشیر را می‌فشرد، فرق دشمنان خدا را می‌شکافت و در گاهِ مهربانی، بارانی از مهر و رحمت می‌شد و بر سر کودکان یتیم عرب می‌بارید.
همان انگشتری را از دست علی(ع) بیرون کشید که برای آن، قصّه‌ها و افسانه‌ها ساخته و پرداختند. انگشتری که حتّی گرانبها هم نبود؛ چه برسد به اینکه خراج «شام» باشد و کیست که نداند آن قصّه‌ها را برای این بافته بودند که اصل کار علی(ع) بی‌ارزش شود و رنگ خدایی کارش، کم‌رنگ. مگر‌ می‌شود نسبت به آه فقرا بی‌تفاوت بود و رهبر مسلمانان شد؟ مگر امکان دارد ناله محرومان را به هیچ انگاشت و سکّان کشتی هدایت جامعه را در دست گرفت؟
علی(ع) در نماز، از خود بی‌خود می‌شد؛ نه از خدا. وقتی سائل دست‌هایش را به سوی آسمان بلند کرد و خدا را به یاری طلبید، علی(ع) به دادش رسید و این اوّلین بار نبود که او از حاصل دسترنج خویش در راه خدا، بخشندگی می‌کرد.
سائل، هنوز از مسجد خارج نشده بود که پیامبر(ص) و طایفه تازه‌مسلمان رسیدند. رسول خدا(ص) از او پرسیدند:
«آیا کسی به تو چیزی داد؟»
سائل گفت:  آری. او و با دست، امام بعد از پیامبر(ص) را نشان داد.
پیامبر(ص) پرسیدند: «در چه حالی انگشتر را به تو داد؟»
- در رکوع نماز.
وجود پیامبر(ص) از شور و شوق و شعف لبریز و تکبیر، از لبان ایشان جاری شد. اهل مسجد نیز با دیدن این نشاط و شادمانی برخاستند و تکبیر گفتند. پیامبر (ص) لب به سخن گشودند:
«ای مردم! ای برادران مسلمان! بعد از من، علی(ع) ولیّ شماست. او سرپرستی شما را به عهده خواهد داشت.»
آنان نیز گفتند: ما به خداوندی خدای متعال و به نبوّت تو و ولایت او راضی و خشنودیم.
سپس پیامبر(ص) دست‌ها را به سوی آسمان بلند کردند و لب از لب مبارک گشودند:
«خداوندا! برادرم موسی از تو درخواست کرد تا روح او را وسیع گردانی و کارها را بر او آسان کنی و گره از بان او بگشایی تا مردم گفتارش را درک کنند. برادرم موسی از تو تقاضا کرد تا هارون را که برادرش بود، وزیر و یاورش قرار دهی و به وسیله او نیرویش را زیاد کنی و در کارهایش شریک سازی. خداوندا! من محمّد و برگزیده توام. سینه مرا گشاده ساز و کارها را بر من آسان کن. از خاندانم علی(ع) را وزیر من گردان تا به وسیله او پشتم قوی و محکم شود.»
قوم تازه مسلمان شده، شاد و مسرور، علی(ع) را نگریستند و از گرفتن پاسخ خود، در پوستشان نمی‌گنجیدند.
هنوز دعای پیامبر(ص) پایان نیافته بود که جبرائیل امین(ع) نازل شد. عرق بر پیشانی مبارک پیامبر(ص) نشست و بدن مبارک ایشان گرم شد و گُر گرفت... چشمه وحی بار دیگر از لبانشان جوشید و جاری گشت:
«إِنَّما وَلِیُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذینَ آمَنُوا الَّذینَ یُقیمُونَ الصَّلاةَ وَ یُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُون‏؛
ولىّ شما، تنها خدا و پیامبر اوست و كسانی كه ایمان آورده‏اند. همان كسانی كه نماز برپا می‏دارند و در حال ركوع، زكات می‏دهند.»
٭٭٭
و اکنون، آن انگشتری دور افتاده از آن دست‌های آسمانی، در کنار چاه زمزم، بر انگشت مردی نشسته است که معلوم نیست ولیّ واقعی خدا را یاری خواهد کرد یا نه؟ و هنوز ابوذر غفاری از آن روز می‌گوید و بهت و سکوت و دودلی، مردم حاضر را فراگرفته است!

«إِنَّما وَلِیُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذینَ آمَنُوا الَّذینَ یُقیمُونَ الصَّلاةَ وَ یُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُون‏؛
ولىّ شما، تنها خدا و پیامبر اوست و كسانی كه ایمان آورده‏اند. همان كسانی كه نماز برپا می‏دارند و در حال ركوع، زكات می‏دهند.»
سوره مائده، آیه 55

نظری داده نشده

Top
برای عضویت در خبرنامه پست الکترونیکی خود را وارد کنید

خبرنامه سایت منتظران منجی

Stay informed on our latest news!

اشتراک در خبرنامه سایت منتظران منجی feed