مؤسسه فرهنگی هنری خیریه
شیخ علی، خدمتکار آیت الله شیخ عبدالکریم حائری (1355) گوید: زمستان سردی بود، آخر شب درِ خانه ی آقا را زدند، من رفتم و در را گشودم، دیدم پیرزنی پشت در است و گفت: من مریضی در خانه دارم، ذغال برای گرم کردن ندارم، دوا نیز برای بیمار ندارم، کمک کنید؟!
من گفتم: آخر شب، ذغال و دوا پیدا نمی شود، و درب خانه را بستم. آقا متوجه شد و فرمود:
با کی صحبت می کردی؟ من ماجرا را گفتم. فرمود: اگر در قیامت خدا از تو بپرسد که ای شیخ علی! تو در خانه گرم بودی و نیازمند بی نوایی آمد و جواب منفی به او دادی، در پاسخ چه می گویی؟!
اگر از من بپرسد درمانده می شوم.آن گاه فرمود: آیا خانه ی پیرزن را می شناسی؟ گفتم: آری، فرمود بیا منزلش برویم. گفتم: در هوای سرد و شب صلاح نیست!
فرمود: آهسته آهسته می رویم. پس با هم به خانه ی پیرزن رفتیم و سپس در کنار بستر مریض نشستیم.
آقا فرمود: از قول من به فلان دکتر بگو این جا بیاید. مقداری هم ذغال بیاور!
من ذغال تهیه کردم و دکتر را خبر کردم. او آمد و مریض را معاینه کرد. سپس دارویی تجویز کرد و رفت. من و آقا نیز به منزل برگشتیم.
آقا فرمود: روزانه چه قدر نان و گوشت برایم تهیه می کنی؟ گفتم: فلان مقدار. فرمود: از فردا نان و گوشت خانه ی مرا دو قسمت کن، یک قسمت را به خانه ی پیرزن ببر و قسمت دیگرش را برای خانه ی ما بیاور. من هم دستور آقا را اجرا کردم.(1)
1. حکایتهای شنیدنی 5/112
منبع :400 موضوع 2000 داستان ،ج2 ، نوشته ی سید علی اکبر صداقت ، نشر تهذیب
کلیدواژه ها:
آثار استاد