مؤسسه فرهنگی هنری خیریه
سیدالشهدا (علیهالسلام) میفرماید: «اِنَّ النّاسَ عَبيدُ الدُّنْيا وَ الدِّينُ لَعْقٌ عَلى اَلْسِنَتِهِمْ يَحوطونَهُ ما دَرَّتْمَعائِشُهُمْ فَاِذا مُحِّصوا بِالْبَلاءِ قَلَّ الدَّيّانونَ[4] = به راستى كه مردم بنده دنيا هستند و دين لقلقه زبان آنهاست، تا جايى كه دين وسيله زندگى آنهاست، دين دارند و چون در معرض امتحان قرار گيرند، دينداران كم مىشوند». برای همین هم حضرت میفرماید: خداوند هیچکس را برتر از اصحاب من قرار نداده است. چون از دهها هزار نفر، فقط چند نفر باقی ماندند.
در روز عاشورا سیدالشهدا (علیهالسلام) بعد از اینکه روی زمین میافتند و دیگر کاری از دستشان بر نمیآید، با خدا عشقبازی و صفا میکنند و با آرامش میفرمایند: «إلهِى رِضًى بِرضائِکَ تَسلِیمًا لأمْرِکَ لا مَعبودَ سِواکَ یا غِیاثَ المُستَغیثینَ[5] = ای پروردگار من! من راضی به رضای تو هستم و بر بلا و آزمایشت صبر میکنم. تسلیم امرت هستم. معبودی جز تو ندارم. ای فریاد رس فریاد خواهان!».
برای آتش زدن خیمهها حمله میکنند و به زنها جسارت میکنند و آنها را اسیر میگیرند؛ ولی سیدالشهدا فقط خدا را میبیند و با او حرف میزند و اصلاً خودش را نباخته است. فقط وقتی میبیند که دشمنان سمت خیمهها میروند، به آنها میگوید: اگر دین ندارید، لااقل آزاده و مرد باشید. بعد رویش را به خدا میکند و با خدا حرف میزند. عبدالله فرزند امام حسن ع به این کوچکی، نسبت به عمویش تردید ندارد. دستش را جلوی شمشیر کسی که میخواهد به پیکر سیدالشهدا (علیهالسلام) شمشیر بزند، میگیرد و دستش قطع میشود. خاندان سید الشهدا (علیهالسلام) همه همینطور بودند. اسرا هم محکم بودند. یک اسیر، حالت ترس، تزلزل و ذلت به خودش نگرفته بود.
هیچ یک از یاران و اصحاب و خاندان سیدالشهدا (علیهالسلام) در حقانیت کار خودشان تردید نکردند. به طوری که در شب عاشورا به قدری راحت هستند که شوخی میکنند. میدانند فردا چه اتفاقی خواهد افتاد؛ ولی با هم شوخی میکنند. آن هم شخصیتهایی مثل بریر، زهیر و... شخصیت هایی که به قول خودشان، با کسی شوخی نکرده و اصلا اهل شوخی نبودند. ولی آن شب، شب شادی است و آرامش دارند. فردا هم که میخواهند بروند، همه قدرتمند هستند و کسی ترس و تردید ندارد. شاید کسی که تا قبل از رسیدن به سیدالشهدا (علیهالسلام) بیشترین تردید را داشت، «حر» بود. ولی میبینید حر با چه قدرتی میآید. ایشان که یک شخصیت بسیار بزرگ و برجسته است، با ذلت دست و چشمش را میبندد، چکمههایش را به گردنش میاندازد و با ذلت، خودش را تسلیم سیدالشهدا (علیهالسلام) میکند. آنقدر به یقین رسیده است که اولین نفر هم برای جنگ می رود.
حبیب بن مظاهر دو بار برای امام حسین (علیهالسلام) کشته میشود. یک بار در بچگی و یک بار در زمان پیری. او در کودکی، چون عشق خیلی زیادی به امام حسین داشته، وقتی به او خبر میدهند که قرار است حسنین به خانهشان بیایند؛ از سر ذوق زدگی،از روی بام سقوط میکند و از دنیا میرود. پدرش جنازهاش را گوشهای میگذارد و از حضرات پذیرایی میکند. حضرت هم پذیرایی را تحویل نمیگیرد و میگوید: اول برو بدن حبیب را بیاور. وقتی میآورند. سیدالشهدا (علیهالسلام) دست بالا میبرد و دعا میکند و حبیب با خنده از جایش بلند میشود و میگوید: میدانستم این کشته شدن من موقتی است. چون به من خبر داده بودند که روزی فدای حسین (علیهالسلام) میشوم. موقع نماز سیدالشهدا (علیهالسلام) در روز عاشورا هم، وقتی جلو حضرت میایستد و تیر به بدن او میخورد، آنقدر شیفتگی دارد که حسین جان میگوید. بقیه اصحاب هم همین طورند. وقتی به زمین میافتند و رفقا بالای سرشان میآیند، در لحظات آخر عمر میگویند: آقا را تنها نگذارید! همه اینطور با عزت و با قدرت بودند و هیچ تزلزلی به خودشان راه ندادند.
در روز عاشورا، زنان نیز همچون مردان، ذوب در خدا بودند
بهترین کارکرد خانواده این است که زن و مرد، خادم اسلام و فداکار برای اسلام باشند. مثلاً تا مناسبتی میشود، نذر میکنند و روضه راه میاندازند. در زمان جنگ آنطور پای کار میایستند. زمان راهپیمایی هم، پای کار هستند. چقدر خوب است که خانواده اینطور تربیت شود و همه اینطور باشند. همه رفیق و دوست خدا و همه فدای خدا بشوند!
این موضوع در عمل باید انجام شود، نه اینکه فقط شعار داده شود. شما در عاشورا میبینید که زنها و بچهها، همه مثل مردها هستند و هیچ فرقی ندارند. جلوی مادر «وهب»، سر پسرش را میبرند تا روحیهی مادر را خراب کنند. سر را جلوی او پرت میکنند؛ ولی او سر پسرش را بر میگرداند و جلوی دشمن میاندازد و میگوید: چیزی را که در راه خدا دادهایم، پس نمیگیریم. همچنین خودش شمشیر به دست میگیرد و به سیدالشهدا (علیه السلام) میگوید؛ بگذار ما هم برویم. آقا میفرماید: نه، بر شما واجب نیست.
زهیر از سیدالشهدا (علیهالسلام) فرار میکرد. هر جا ایشان چادر میزد، او حرکت میکرد. هر جا حضرت حرکت میکرد، او چادر میزد. بالاخره کاروان شان به همدیگر نزدیک شد و مجبور شدند در نزدیک هم چادر بزنند. سیدالشهدا (علیهالسلام) دنبالش فرستاد. زهیر میدانست که برای چه چیزیست و میخواست نرود. همسرش نهیب زد: پسر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلم)، پسر زهرا (سلاماللهعلیها) صدایت کرده و تو معطل میکنی؟ بالاخره او به چادر سیدالشهدا (علیهالسلام) میرود. هیچکس نمیداند که سیدالشهدا (علیهالسلام) به او چه گفته است. شاید فقط یک بار او را نگاه کرده است. چیزی معلوم نیست. زهیر، آسمانی از چادر برمیگردد و به زنش میگوید: خانم طلاق، ما رفتیم. ولی زنش میگوید: من هم هستم. همه زنهای خاندان پیغمبر، همه زنهای اصحاب سیدالشهدا (علیهالسلام)، همه شان همین طوری بودند. حضرت زینب (سلاماللهعلیها) برای آوردن پیکر شهدا کمک میکرد؛ ولی برای آوردن پیکر پسرانش نرفت. حالا از آن سختتر، حال رباب و حضرت علی اصغر (علیهالسلام) بود. او را به بابا میدهد تا تشنگی اش را رفع کند؛ اما تیر به گلوی علی اصغر (علیهالسلام) میزنند. امام حسین (علیهالسلام) بچه را خونین برمیگرداند. شما نگاه کنید بچه روی دست بابا تیر بخورد یعنی چه؟ آن هم سیدالشهدایی که عاطفه اش در دنیا بی نظیر است و عاطفه خدایی دارد. عاطفه معمولی که ندارد. وقتی می رود تا دفنش کند، مادرش میگوید: بگذار من هم با بچه خداحافظی کنم. سیدالشهدا (علیهالسلام) راجع به سکینه (سلاماللهعلیها) می فرماید: «کانَت مُستَغرَقَةً فِی الله[6] = غرق در خدا بود». نجمه خاتونی داریم، از دوستان حضرت زینب (سلاماللهعلیها) و نواده خاندان حضرت مجتبی (علیه السلام) که در مصر و در شهرقاهره دفن است و غالباً هم فکر می کنند او حضرت زینب (سلاماللهعلیها) بوده است. شخصیتی که ولی خدا و بی نظیر و صاحب کرامات است. ۱۲هزار مرتبه در قبر ختم قرآن کرده. اصلاً در عاشورا یک مشت زن و مرد عاشق، شیفته و حرارت گرفته از عشق خدا، جمع شده بودند و می خواستند با خدا عشقبازی کنند. اینهاست که باعث شده اثر آن روز تا الآن بماند و داغ و حرارت شان پایین نیاید و روز به روز بیشتر دنیا را تحت تاثیر قرار دهند.
قدرت رزمندگان جبهه و مبارزان زمان شاه، از ایمان بود
در قرآن فرق بین فطرتگرا با طبیعتگرا بیان شده و آمده است: طبیعتگراها، «قَومٌ لایَفقَهُون» [7]= مردمی بسیار بیشعور و نادانند»، ولی فطرت گراها، معرفت دارند و قدرتشان از زور بازو و جنبه نظامی نیست.
در زمان جنگ، بسیجیها تردید و تزلزل نداشتند. از بسیجیهای ما با فضیلتتر، شهدای انقلاب اسلامی هستند که کمتر از آنها یاد میشود. آنها خیلی بزرگ بودند. چون با زن و بچه، جلوی گلولههای دشمن ایستادند. معلوم نیست اگر به ما بگویند، ما بتوانیم جلوی گلوله سربازها بایستیم. اما آنها هیچ تردید نکردند. شعار «یا مرگ یا خمینی»، حرف کمی نیست، آن هم وقتی همه، اسلحه را به سمت تو گرفته اند. رحمت و رضوان خدا بر آنها باد. آیت الله سعیدی (رحمةاللهتعالیعلیه) در زندان شاه، زیر شکنجه میگفت: «اگر خون من را بریزید، قطره قطره خون من خمینی میگوید». چون بینش داشت، زیر شکنجه این حرف را میزد. نوجوان بسیجی که زور بازو نداشت، مگر چقدر آموزش دیده که یکدفعه چهل تا تکاور کلاه سبز نیروی مخصوص گارد ریاست جمهوری عراق را دستگیر کند؟
شب عملیات، شب شادی و جشن و سرور رزمندگان بود. اصلاً رسم جبهه این بود که شب عملیات، بچه ها حنا میگذاشتند. وقتی تیر میخوردند، یا زهرا میگفتند. با پیشانیبند یا حسین میرفتند. دائم چشمشان دنبال سیدالشهدا (علیهالسلام) و امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) و حضرت زهرا(سلامالله) بود. وقتی که به سوی جبهه حرکت میکردند، تردیدی نداشتند. مهندس و دکتری که در آمریکا غرق نعمتهای رفاهی بود، با کلک میگفت: میخواهم بروم ایران سر بزنم. اینجا شایعه میکردند که تصادف کرده و فوت شده که در آمریکا کاری با او نداشته باشند یواشکی جبهه میرفت. رزمندگانی که سن شان کم بود، با چه بدبختی دست به شناسنامه میبردند و سن خود را بزرگ میکردند. قاچاقی سوار ماشین میشدند و یواشکی از کسی در پادگان لباس نظامی میگرفتند. همه در راه عشق، کلک میزدند و کارهایشان برای هم عادی شده بود. ولی یک نفر که از بیرون نگاه میکرد، میگفت: این کارها یعنی چه؟! پدر و پسر بر سر اینکه چه کسی زودتر برود، بر سر شهادت، با هم دعوا میکردند. آنجا صحنههای خیلی عجیبی بود. مثل محمد حسین فهمیده که با چه اعتقادی زیر تانک میخوابد. نمونه اینها الی ماشاالله بودند.
در عملیات خیبر، صبح، خط را از بچه های با غیرت مازندرانی در لشکر ۲۵کربلا تحویل گرفتیم. تا غروب دو سه نفر بودیم که زنده مانده بودیم. چون جلو که نمی توانستیم برویم، دشمن بود، پشت مان هم که آب بود. جاده هم در دید دشمن بود. همه را زده بودند. یک ماشین که آمد کمک بیاورد، تا به ما رسید، پودرش کردند. نه می شد برگشت، نه می شد کسی کمک بیاورد. من آخر سر که می خواستم بروم بچه ها را جمع کنم، هر که را دست می زدم، شهید شده بود و می افتاد. همینطور که نشسته بودند در جای خودشان، گلوله و خمپاره خورده بودند. یک پسر ۱۳ساله که مو در صورتش نبود، آهی کشید. من گفتم این بنده خدا دیگر ترسیده. گفتم: چی شده؟ گفت: الآن یاد امام افتادم، الآن چکار می کند؟ ببینید اصلاً مرگ و ترس را مسخره می کردند. دلش برای امامش تنگ شده است. چند دقیقه بعد گفت: برادر، از من عکس می گیری؟ چقدر آرامش داشت؟! اگر آدم راهش را انتخاب کرد و فهمید کار، کار خداست، تردید نمی کند و اینطور می شود.
معاون ما در پایگاه بسیج، حسن واحدیان که خدا رحمتش کند، چند بار قاچاقی به جبهه رفت. من پایگاه را به او می سپردم و به عملیات می رفتم. اما می دیدم که آنجاست و جلوتر از من رسیده. به او می گفتم: باید برگردی. بنده خدا حرف گوش می کرد و بر می گشت. یک موقع که از کاشان اعزام شده بود. خبرنگار به او می گوید: شما با چه انگیزه ای جبهه آمده اید؟ جواب می دهد: اصلاً انگیزه ای ندارم، من فقط چون امام گفته، آمدم. اینها عین توحید است. چون امام گفته، دیگر تمام است و او به هیچ چیز دیگر فکر نمی کند.
ملت ایران، در راه خدا محکم و قوی هستند
زن و مرد باید آماده فداکاری باشند؛ مثل ملت ایران. در زمان انقلاب و جنگ دیدیم که چقدر فعالیت اعضای خانواده با هم عالی بود. زن و مرد پشتیبانی می کردند. بچه ها پشتیبانی می کردند. مادری که ۵ تا شهید داده می گفت: فدای امام و فدای اسلام. برای همین بود که امام خمینی (رحمت الله علیه) می گوید: نقش زنان اگر نگوییم بیش از مردان بود، کمتر نبود. بدون این مادرها، مگر بچه ها این طور تربیت می شدند؟ مگر اینها می توانستند بروند و جلوی گلوله سربازان شاه بایستند؟ آنها از مادران ولایتی و با طهارت شیر خورده بودند که پیشانی بند یا حسین و یا زهرا می بستند.
طرف امشب عروسی اش بود. فردا میرفت و دیگر هم برنمی گشت. خانم میدانست او فردا که میرود، ممکن است شهید شود؛ ولی قبول میکرد که با او ازدواج کند. اصلا سپاهی ها معروف بودند به اینکه ۶ ماه بیشتر تاریخ مصرف ندارند. اگر یک سپاهی بیشتر از ۶ ماه زنده میماند، می گفتند: خیلی زیاد ماندی! تو قاچاقی زنده هستی! وقتی یک سپاهی خواستگاری می رفت، به او می گفتند؛ قرارمان چیست؟ او می گفت: ما یک عملیات داریم، فردا میروم و برمیگردم. آقا داماد برمیگشت؛ اما در حالی که دو تا پا نداشت، ولی انگار که اتفاقی نیفتاده است. رفیق ما مجروح شد و چشمش را در آوردند. پدرش بالای سرش آمد. نگاهش کرد وگفت: الحمدلله، خدایا ممنونیم که این را از ما پذیرفتی. بسیجی تا تیر میخورد، کیف می کرد و می گفت: آخیش! خونم در راه خدا ریخته شد و خدا ما را هم پذیرفت. مطمئن و آرام! همه ملت همینطور بودند. وقتی می خواستند موشک بزنند، مادران بچه های شان را کفن می کردند و به راهپیمایی می رفتند. بسیجی ها و رزمندگان از جمله خلبان ها چه عالمی داشتند. وقتی به سرلشکر بابائی که در زمان شاه توسط آمریکایی ها تربیت شده، می گویند برو آنجا را بمباران کن! می رود، با هواپیما دور کربلا می گردد و می گوید: رفتم، وقتی دیدم روی پل یک ماشین هست، آنجا را نزدم و نخواستم شخص بی گناهی را بکشم. در کردستان بچه های ارتش با ما بودند. همه عالی، محکم، قوی و آرام! اینها نمونه هایی از ملت ایران هستند.
خدا خیلی دوست دارد که انسان راه را محکم جلو برود. برای همین ایرانی ها از قبل از اینکه پیامبری مبعوث شود، محبوب خدا و مورد عنایت ویژه خداوند بودند. بعداً هم مورد عنایت ویژه پیامبر (صلی الله و علیه و آله وسلم) و امیرالمؤمنین (علیه السلام) قرار می گیرند. امیرالمؤمنین (علیه السلام) مقر خودش را در کوفه نزدیک ایران قرار می دهد و ارتباط زیادی با ایرانی ها داشت. صدها شاگرد ایرانی تربیت کرد و جلساتی برایشان می گذاشت. خود پیامبر(صلی الله و علیه و آله وسلم) می فرماید: «اَعظَمُ النّاس یَقِیناً اَهلُ الفارس[8] = در طول تاریخ خلقت بالاترین یقین را ایرانی ها داشتند». برای همین هم از حضرت آدم (علیه السلام) تا الآن، این قدر فطرت گرا، عاشق خدا و پاکار بیرون نیامده است.
بهترین کارکرد خانواده، دادن شهید در راه خداست
انسان باید یاد بگیرد که خودش و خانواده اش را فدای دین بکند. شما از این قشنگ تر، مصرف برای خانواده سراغ دارید؟ مثلاً میگویند فلان خانواده چند تا لیسانسه و دکتر بیرون داده و آنقدر به جامعه خدمت کرده اند. یک خانواده هم مثلاً دو شهید داده است. دو شهید داده، یعنی دو نفر حجاب طبیعت را رها کرده، ملکوت را هم رها کرده، جبروت را رد کرده و به خود خدا رسیده است . رد کردن این مسیر، کار هر کسی نیست.
امام خمینی (رحمتاللهعلیه) میگوید: شهدا در قهقهه مستانه شان و در شادی وصلشان، «عِندَ رَبِّهِم یُرزَقُون[9]» هستند. یعنی نزد پروردگارشان روزی داده میشوند و پیش خود خدا هستند و شادند از این که به خدا رسیده اند. کار آدم به جایی میرسد که پیش خدا مینشیند و قهقهه میزند. خداوند در قرآن میفرمایند: «فِی مَقعَدِ صِدقٍ عِندَ مَلِیکٍ مُقتَدِر[10]= در منزلگاه صدق و حقیقت، نزد خداوند عزّت و سلطنت جاودانی متنعّمند».
اولیاء خدایی که ما به ولی خدا بودنشان اعتقاد داریم، پیش امام خمینی تواضع میکردند. همین امام که راه را طی کرده و برای غیر خدا، کلامی حرف نمی زد، میفرماید: خدایا مرا با بسیجیها محشور کن. مگر آنها چطور محشور می شوند که امام می گوید مرا با آنها محشور کن؟ مقام معظم رهبری (حَفَظَهُ الله تعالی) نیز خیلی زیبا فرمودند: ما اصلاً به مرگی غیر از شهادت فکر نمیکنیم.
حضرت زینب (سلام الله علیها) در سخنرانی اش میفرماید: شهادت در خانواده ما یک امتیاز و شرافت است. خدا ما را به شهادت اختصاص داده و ما را ویژه کرده است. جهاد هم همینطور است. حضرت علی (علیهالسلام) میفرمایند: «اِنَّ الجَهاد بابٌ مِن اَبوابّ الجَنَّةِ فَتَحَهُ اللهُ لِخاصَّةِ اَولِیائِه[11] = جهاد دری از درهای بهشت است که خداوند آن را به روی اولیای خاص خود گشوده است». ایشان میگوید: اصلاً شهادت در خون ماست. حیف نیست آدم جور دیگری بمیرد، وقتی میتواند فدای خدا بشود؟ اگر قشنگ تر از این، مرگی وجود داشت، خدا برای پیغمبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) و حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) میگذاشت. دیگر از این قشنگتر نیست که آدم فدای خدا بشود. برای همین هم خدا این را برای رفیق هایش انتخاب کرد. امام حسن مجتبی (علیهالسلام) می فرمایند: «ما مِنّا اِلّا مَقتُولٌ اَو مَسمُوم[12] = هیچ یک از ما امامان نیست، مگر این که کشته یا مسموم شود». بالاخره به شهادت می رسیم. این یک زینت و یک افتخار است.
خانوادهای که شهید داده، خانوادهایست که کارکرد داشته است. نمیگویم این خانواده هایی که آدم های خدوم و خدمتگزار و باسواد بیرون می دهند، زحمت نکشیدهاند. اما معلوم نیست، کار ابدی باشد و در ابدیت شان تضمینی باشد. حالا ۵ هزار تا هم دکتر و مهندس بیرون بدهند، البته اجر و ثواب دارد، اما بحث ابدیت، یک چیز دیگری است.
[1] شیخ طبرسی، الاحتجاج، ج 1، ص 118
[2] دانش نامه امیرالمؤمنین (ع) بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ /محمدی ریشهری، محمد / جلد 7 / صفحه 502
[3] قرآن کریم/ سوره حمد/ آیه 6 و 7
[5] مجموعه آثار ط- صدرا/ مطهری، مرتضی / جلد17 / صفحه 644
[6] منبعی یافت نشد.
[7] قرآن کریم/ سوره توبه / آیه 127
[8] منبعی یافت نشد.
[9] قرآن کریم/ سوره آل عمران / آیه 169
[10] قرآن کریم/ سوره قمر/ آیه 55
[11] نهج البلاغه/ خطبه 27
[12] کفایة الاثر / علی بن محمد خزاز قمی/ ص226
کلیدواژه ها:
آثار استاد