مؤسسه فرهنگی هنری خیریه
یکی از شاگردان «آیه الله شیخ مرتضی انصاری» می گوید: در دورانی که در نجف اشرف نزد شیخ به تحصیل مشغول بودم، شبی شیطان را در خواب دیدم که بندها و طنابهای متعدّدی در دست داشت.از شیطان پرسیدم این بندها برای چیست؟ گفت: اینها را به گردن مردم می اندازم و آنها را به سمت خویش می کشم و به دام می اندازم. روز گذشته یکی از این طنابهای محکم را به گردن شیخ انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه ای که منزل شیخ در آن است کشیدم، ولی افسوس که از دستم رها شد و برگشت.
صبح نزد شیخ آمدم و خواب شب گذشته را برایش نقل کردم، فرمود: شیطان راست گفته است، زیرا آن ملعون دیروز می خواست که مرا فریب دهد که به لطف خدا از دستش گریختم.
دیروز پول نداشتم و اتفاقاً چیزی در منزل لازم شد، با خود گفتم یک ریال از مال امام زمان (ع) نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش نرسیده، آن را به عنوان قرض بر می دارم و سپس اداء خواهم کرد. یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم، همین که خواستم آن چیز مورد نیاز را بخرم، با خود گفتم: از کجا که من بتوانم این قرض را بعداً اداء کنم؟ در همین تردید بودم که ناگهان تصمیم گرفتم به منزل برگردم. چیزی نخریدم و به خانه برگشتم و آن پول را سر جای خودش گذاشتم.(1)
1. سیمای فرزانگان ص 430- زندگانی و شخصیت شیخ انصاری ص 88.
منبع : یکصد موضوع 500 داستان ، ج1 ، نوشته ی سید علی اکبر صداقت ، نشر ناصر
کلیدواژه ها:
آثار استاد