مؤسسه فرهنگی هنری خیریه
حمله هایی که به خانه و وجود مبارک علی (علیه السلام) و فاطمه زهرا (سلام الله علیها) شد، چند بار تکرار شد.
حمله اول)
پس از هجوم وحشیانه و گستاخانه عمر (زدن سیلی، لگد به سینه حضرت زهرا (سلام الله علیها و زدن تازیانه بر بازوی آن حضرت و ...) امیرالمؤمنین (علیه السلام) با چشمانی سرخ از غضب، فوراً به طرفِ درِ خانه آمد. آن حضرت عبای خود را روی همسرش انداخت و او را به سینه چسبانید و با صدای بلند خطاب به فضه فرمود: ای فضه! نزد بانویت بیا که از فشار و ضربتِ در، محسنش کشته شد. بیا و بدن محسن را در انتهای خانه دفن کن که به جدش رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) ملحق می شود و نزد او شکایت خواهد کرد.
حضرت زهرا (سلام الله علیها) در آن حال، خواست نفرین کند و از این همه ظلم به درگاهِ پروردگار استغاثه نماید. ولی امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: ای دختر پیامبر! به خدا سوگند اگر نفرین کنی و از خدا بخواهی که این مردم را هلاک کند، دعای تو اجابت خواهد شد و هیچ یک از اینها بر روی زمین باقی نخواهند ماند. ای سرور زنان عالم! بر این مردم بخت برگشته رحمت باش و عذاب مخواه.
در این حال فضه آمد و امیرالمؤمنین (علیه السلام) حضرت زهرا (سلام الله علیها) را به او سپرد. فضه آن حضرت را از کنارِ درِ آتش گرفته، به داخل خانه برد تا به حالِ او رسیدگی کند.
سپس امیرالمؤمنین (علیه السلام) برخاست و به سراغ مهاجمین رفت و خطاب به عمر که هنوز در خانه حضرت بود فرمود: ای پسر خطاب! وای بر تو از این روز، و بعد از این روز، و آنچه در ادامه اش می آید. از خانه بیرون برو، قبل از این که شمشیرم را آشکار کنم و این مردمی که تو را حمایت می کنند، نابود سازم.
عمر به سرعت از خانه ی حضرت خارج شد و به همراهانش گفت: از امر عجیبی نجات پیدا کردم و جنایت هولناکی انجام دادم که بر جان خویش امانی ندارم. این علی است که از خانه بیرون می آید و هیچ یک از ما نمی توانیم با او مقابله کنیم. امیرالمؤمنین (علیه السلام) به دنبال عمر از خانه بیرون آمد و در مقابل چشمان حامیان عمر گریبان او را گرفت و تکانی داد و بر زمین زد و بر بینی و گردنش کوبید و همین که خواست او را بکشد، سخن پیامبر (صلی الله علیه و آله) و وصیتِ حضرت درباره ی صبر را به یاد آورد و فرمود: ای پسر صهاک! قسم به خدایی که محمد را به نبوت کرامت داد، اگر نبود پیمانی که از طرف خداوند نوشته شده و عهدی که پیامبر (صلی الله علیه و آله) با من نموده، می فهمیدی که هرگز نمی توانی داخل خانه ام شوی!
آنگاه عمر را رها کرد و به داخل خانه بازگشت و نزد همسرش آمد و از حال او جویا شد.
حمله دوم)
عمر وقتی شنید پیامبر به امیرالمؤمنین دستور صبر داده، فهمید که می تواند به کار خود ادامه دهد. برای همین بود که از ابوبکر درخواست نیروی کمکی کرد. عمر و یارانش این بار، با پشتیبانی ۳۰۰ نفری که از قبل آماده شده بودند، حمله کردند و تا پشتِ درِ نیم سوخته آمدند. آنگاه عمر و «قنفذ» و «خالد» و «مغیره» همراهِ گروهی دیگر از حامیانشان به داخل خانه حضرت هجوم آوردند تا امیرالمؤمنین (علیه السلام) را به زور برای بیعت ببرند.
در حالی که امیرالمؤمنین (علیه السلام) در کنار حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود، «خالد» وارد خانه شد و شمشیرش را از غلاف کشید و حمله کرد تا تیزی شمشیرش را بر حضرت زهرا (سلام الله علیها) فرود آورد! امیرالمؤمنین با دیدنِ این منظره، به خالد حمله کرد و او در جای خود میخکوب شد. حضرت می خواست خالد را به سزای عملش برساند، ولی او با التماس حضرت را قسم داد و امیرالمؤمنین رهایش کرد.
حمله سوم)
قنفذ نزد ابوبکر بازگشت و ماجراهای اتفاق افتاده در حمله ی عمر را به او خبر داد. ابوبکر برای حمله ی بعد، به قنفذ چنین دستور داد: «برگردید و اگر علی از خانه بیرون آمد، دست نگه دارید. درغیر این صورت، در خانه اش به او هجوم آورید. اگر مانع شد، خانه را به آتش بکشید».
قنفذ با گروهی دیگر به خانه هجوم آوردند تا کمکی برای عمر و یاران او باشند. در این هنگام امیرالمؤمنین سراغ شمشیرش رفت. ولی آنان زودتر به سمت شمشیر حضرت رفتند و دسته جمعی برسر او ریختند. عده ای با شمشیر هایشان به امیرالمؤمنین حمله ور شدند و حضرت را در میان گرفتند و طناب سیاهی بر گردنِ او انداختند. (در بعضی روایات به جای طناب، بند شمشیر و بعضی دیگر عمامه ی حضرت را ذکر کرده اند.)
عمر جلو آمد و به امیرالمؤمنین گفت: «برخیز تا برای بیعت با ابوبکر برویم». حضرت نپذیرفت. عمر دستِ حضرت را گرفت و گفت:« برخیز!». حضرت برنخاست. این جا بود که اهل سقیفه با طنابی که به گردن امیرالمؤمنین (علیه السلام) انداخته بودند، آن حضرت را کشان کشان بردند.
در این هنگام بود که حضرت زهرا (سلام الله علیها) با پهلویی شکسته و سینه ای خون آلود، از جا برخاست و قبل از آن که مهاجمان از خانه خارج شوند، خود را در میان امیرالمؤمنین (علیه السلام) و آنان حائل کرد و فرمود: «به خدا قسم اجازه نمی دهم پسرعمویم را با ظلم و ستم ببرید. وای بر شما! چه زود به خدا و رسولش درباره ی ما اهل بیت خیانت کردید». اما عمر و یارانش بدون اعتناء به سخنان حضرت، امیرالمؤمنین (علیه السلام) را به طرف مسجد می کشیدند. در این حال حضرت زهرا (سلام الله علیها) امیرالمؤمنین (علیه السلام) را گرفته بود و می کشید و آنان نمی توانستند بر ممانعت حضرت غلبه کنند. اینجا بود که عمر شمشیر خالد را گرفت و سه بار با غلافِ آن، بر کتف حضرت زهرا (سلام الله علیها) زد. به طوری که او را مجروح کرد و خون جاری شد. ولی آن حضرت همسرش را رها نکرد. با مشاهده ی این منظره ی جگر سوز، عده ای از حامیان عمر طناب را رها کردند و از امیرالمؤمنین (علیه السلام) دست کشیدند. ولی گروهی همچنان به کار خود ادامه دادند.
هنگامی که عمر دید که بعضی از حامیانش به خاطر دیدن صحنه های رقت آور در سوخته، کتک خوردن و ریختن قطرات خون از بدن ام ابیها و..... عقب نشینی می کنند، به قنفذ گفت: آنقدر فاطمه را بزن تا دست از علی بکشد.
از سوی دیگر به ابوبکر که بر روی منبر بود خبر دادند: زهرا نمی گذارد علی را بیاوریم. او نیز دستور به زدنِ آن حضرت داد و گفت: زود علی را برای بیعت بیاورید و گرنه فتنه ای برپا خواهد شد. همچنین برای قنفذ پیام فرستاد که فاطمه را بزن. عمر به اطرافیانش نگاهی کرد و گفت فاطمه را بزنید. در این حال، خود او با غلاف شمشیر بر پهلوی حضرت زهرا (سلام الله علیها) و با تازیانه بر دستان حضرت می زد، به گونه ای که پهلوی حضرت سیاه شد و در آن حال، ناله کنان فریاد می زد: وا ابتاه! وا رسول الله! ای پدرجان! ابوبکر و عمر بعد از تو با بازماندگانت بدرفتاری کردند.
قنفذ به دستور عمر با تازیانه بر سر حضرت زهرا (سلام الله علیها) زد. به گونه ای که انتهای تازیانه به وسط دو کتف آن حضرت اصابت کرد و خون جاری شد. آن گاه بر دو پهلوی حضرت زد. به گونه ای که جای آن کبود شد. هنوز این جنایت قنفذ تمام نشده، بر صورت فاطمه (سلام الله علیها) ضربتی زد که به چشمانِ حضرت اصابت کرد. آنگاه دوباره با تازیانه بر سر و دست و کتف و بازوی حضرت زد. خالد نیز با غلاف شمشیر محکم بر حضرت ضربه زد. مغیره نیز، ضربتی بر حضرت زد که از جای آن، خون جاری شد. کوچه های مدینه پر از مردم شده بود. اما همه ایستاده بودند و نگاه می کردند و عده ای می گریستند. حسنین نیز این صحنه ها را دیدند. برای همین بود که بعدها امام حسن (علیه السلام) می فرمود: به مغیره پست و مقامی ندهید! نگذارید بر روی منبر برود! خودم دیدم که مادرم را می زد.
در همین صحنه ها بود که عمر فریاد می زد: «ما را با زنان و رأی آنان کاری نیست».
از این جا به بعد، بحث به مسجد بردن امیرالمومنین ع مطرح می شود.
(طرائف الحکم حدیث 532)
کلیدواژه ها:
آثار استاد