مؤسسه فرهنگی هنری خیریه
امام صادق (ع) غلامی داشت که اسب امام را نگه می داشت. روزی مردی خراسانی نزد غلام آمد و گفت: «بیا با من یک معامله کن! همه ثروتم را به تو می دهم و این شغل را به من بده.می نویسم که ده مزرعه و اموالم را تو بگیری؛ تو آزاد شوی و من مملوک.»
غلام گفت: «از مولایم اجازه بگیرم.» چون به منزل آمد، جریان معامله خراسانی و تبدیل شغل را بیان کرد.
امام (ع) فرمود: «اختیار با توست، آزادی! اگر میل داری برو!» عرض کرد: «صلاح من در چیست؟» فرمود: «آن مرد خراسانی با آن شرایط، مرد شریف، با ایمان و بزرگواری است.
دیوانه نیست که آزادی را تبدیل به بندگی کند، ولی این را بدان که خدمتگذاران ما نیز با ما هستند.» غلام تأملی کرد و گفت: «از نزد شما نمی روم.»(1)
1. داستان ها و پندها، 3/60
منبع : یکصد موضوع 500 داستان ، ج3 ، نوشته ی سید علی اکبر صداقت ، نشر تولی
کلیدواژه ها:
آثار استاد