مؤسسه فرهنگی هنری خیریه
صاحب کرامات رضویه در کتاب خود می نویسد: مرحوم حاج شیخ عباسعلی معروف به محقق نقل کرد: میرزا مرتضی شهابی که زمان سابق دربان باشی کشیک سوم آستان قدس بود، ده روز مجلس روضه خوانی فراهم نمود و والد مرا با حاج شیخ مهدی واعظ و مرا هم به واسطه پدرم برای منبر رفتن دعوت کرد و سفارش کرد که همه شما هرشب بایستی متوسل شوید به امام نهم حضرت جوادالائمه و باید ذکر مصیبت آن سرور بشود و من چون تازه کار بودم و معلوماتم در منبر کم بود برایم دشوار بود و هرچند گفتم که جهت توسل به امام جواد هرشب چیست؟ جواب می داد حالا باشد من آخر کار به شما خواهم گفت.
بالاخره ما هرشب متوسل به آن بزرگوار می شدیم تا ده شب تمام شد. شب بعد ما منبری ها را برای شام خوردن دعوت نمود، آن وقت گفت جهت توسل من هر شب به امام جواد این بود که من در روز کشیک و خدمت خود در صحن مطهر به رسم و عادتی که داشتم با دربانان مشغول جاروب کردن صحنه کهنه می شدیم و جوی آبی که از صحن می گذشت و دو طرف آن نهر یک پله پایین مردم از زائر و مجاور لب آن آب می نشستند به جهت وضو ساختن یک روز همان قسم مشغول جاروب کردن بودیم نزدیک سقاخانه اسماعیل طلایی برابر گنبد مطهر دیدم چند نفر از زائرین نشسته اند و مشغول خوردن خربزه اند، تخم های خربزه را آنجا ریخته و کثیف کرده اند.
من اوقاتم تلخ شد، گفتم آقایان اینجا که جای خربزه خوردن نیست، لااقل می بایست پوست ها و تخم های خربزه را در جوی آب بریزید تا زیر پای کسی نیاید. آنها از سخن من متغیر شدند و گفتند مگر اینجا خانه پدر توست که چنین می گویی و دستور می دهی. من نیز عصبانی و متغیر شدم و با پای خود بقیه خربزه ها و پوست ها و تخم ها را میان جوی آب ریختم.
آنها برخاستند و رو به حضرت رضا نموده و گفتند آقا! امام رضا ما خیال کردیم اینجا خانه توست که آمدیم و اگر می دانستیم خانه پدر این مرد است، نمی آمدیم.
این حرف را زدند و رفتند. من هم عقب کار خود رفتم و چون شب شد و خوابیدم، در عالم خواب دیدم در ایوان طلا جنجال و غوغایی است، نزدیک رفتم که ببینم چه خبر است. دیدم آقای بزرگواری وسط ایوان ایستاده است و یک سه پایه ای در وسط ایوان گذاشته شده، چون آن زمان رسم بود که شخص مقصر را به سه پایه می بستند و شلاق می زدند.
پس آن آقای بزرگوار فرمود بیاورید تا این امر از آن سرور صادر شد. مأمورین آمدند و مرا گرفتند و بردند پهلوی سه پایه و بستند که شلاق بزنند. من بسیار متوحش شدم و عرض کردم مگر گناه من چیست و چه تقصیری کرده ام؟
فرمود مگر صحن خانه پدر تو بود که زائرین مرا ناراحت کردی و با پا خربزه آنها را به جوی آب ریختی. خانه، خانه من و زوار هم مهمان من هستند، تو چرا چنین کردی؟ از این فرمایش حضرت چنان حال انفعالی و خجالتی برایم روی داد که نمی توانم بیان کنم و مأمورین تا خواستند مرا بزنند من از ترس و وحشت این طرف و آن طرف را نگاه کردم که شاید آشنایی پیدا شود تا بدین وسیله نجات یابم. در آن حال متوجه شدم که یک آقای جوانی پهلوی حضرت رضا ایستاده است. آن جوان حالت وحشت مرا که مشاهده کرد، عرض کرد پدر جان این مقصر را به من ببخشید. تا این سخن را گفت مرا آزاد کردند.
دیدم نه سه پایه ای و نه شلاقی است. پرسیدم این جوان که بود؟ گفتند این آقازاده پسر آن حضرت امام جواد است. از خواب بیدار شدم و به فکر آن زائرین افتادم. آن روز در جستجوی آنها بودم و به هر زحمتی بود آنان را پیدا کرده و از آنان دعوت و پذیرایی کردم و رضایتشان را تحصیل کردم.[1]
حال شما آقایان بدانید که من آزاد شده حضرت جوادم و از این جهت بود که ده شب متوسل به آن بزرگوار شدم.
پی نوشت
[1] كرامات الرضویه ج 2 ص 73
کلیدواژه ها:
آثار استاد