مؤسسه فرهنگی هنری خیریه
حضرت امام جعفر صادق(ع) فرزند امام محمد باقر(ع) و از مادری به نام «اُمّ فَروَه» دختر «قاسم بن محمد بن ابی بکر» است. «ابوعبدالله»، «ابواسماعیل»، «ابوموسی» از کنیه های آن حضرت و «صادق»، «فاضل»، «طاهر»، «صابر» و... از القاب آن جناب است. حضرتش در سال هشتاد و سوم هجری در مدینه به دنیا آمده است. فرزندان آن حضرت را ده تن ذکر کرده اند. در میان امامان، عصر امام صادق(ع) منحصر به فرد بوده و شرایط اجتماعی و فرهنگی عصر آن بزرگوار، در زمان هیچ یک از امامان وجود نداشته است. زیرا آن دوره از نظر سیاسی، دوره ی ضعف و تزلزل حکومت بنی امیه و فزونی قدرت بنی عباس بود و این دو گروه، مدتی در حال کشمکش و مبارزه با یک دیگر برای کسب حکومت بودند. از این رو این دوران، دوران آرامش و آزادی نسبی امام صادق(ع) و شیعیان و فرصت بسیار خوبی برای فعالیت علمی و فرهنگی آنان به شمار می رفت. از نظر فکری و فرهنگی نیز عصر امام صادق(ع) عصر جنبش فکری و فرهنگی بود. در آن زمان، شور و شوق علمی بی سابقه ای در جامعه ی اسلامی حاصل شده و علوم مختلفی اعم از علوم اسلامی یا علوم بشری پدید آمده بود. امام صادق(ع) با توجه به فرصت مناسب سیاسی به دست آمده و با ملاحظه نیاز شدید جامعه و آمادگی زمینه ی اجتماعی، دنباله نهضت علمی و فرهنگی پدر بزرگوار خود، امام محمد باقر(ع) را گرفت، حوزه ی وسیع علمی و دانشگاه بزرگی به وجود آورد و در رشته های مختلف علوم عقلی و نقلی آن روز، هزاران شاگرد فاضل را پرورش داد.
کوچه های آسمان
عصر بود. نسیم ملایمی در مدینه می وزید. به سوی خانه ی امام صادق(ع) به راه افتادم. کوچه خلوت بود. امام را دیدم که بر سکوی کنار منزل خود نشسته است.
گویی می دانست که من به دیدارش می آیم. جلو رفتم و سلام کردم. امام سلامم را پاسخ داد و مرا کنار خود نشاند.
سپس به غلامش دستور داد تا از من پذیرایی کند. با امام سرگرم گفت وگو شدم. غلام با ظرفی پر از انگور آمد. امام به من انگور تعارف کرد.
اندکی گذشت. گدایی از آن جا عبور می کرد. جلو آمد و کمکی خواست. امام، خوشه ی بزرگی از انگور ها برداشت تا به او بدهد. مرد گدا، نگاهی به انگور انداخت. با ناراحتی گفت: «من انگور نمی خواهم. پول بدهید!». امام از ناشکری مرد گدا، ناراحت شد. انگور را سر جایش گذاشت و به او فرمود: «خدا به تو خیر بدهد».
مرد گدا با غرور، راهش را کشید و رفت. باز با هم مشغول صحبت شدیم. گدای دیگری آمد. او پیرمردی نورانی بود. جلو آمد و از حضرت کمک خواست.
امام فقط، سه دانه از انگوری جدا کرد و به او داد. پیرمرد گرفت و گفت: «خدا را شکر!». امام خوشنود شد. هر دو دستش را پر از انگور کرد و به پیرمرد داد. پیرمرد گرفت و باز هم خدا را شکر کرد.
امام صادق(ع) باز هم از رفتار پیرمرد خوشنود شد. غلامش را صدا زد. از او پرسید: «چه قدر پول داری؟» غلام، کیسه ای بیرون آورد و گفت: «بیست سکه، سرورم!». امام فرمود: «کیسه را به او بده».
پیرمرد، کیسه ی سکه ها را گرفت و باز هم خدا را شکرکرد. من با تعجب نگاه می کردم. دیدم امام صادق(ع) نگاهی به لباس های ژولیده و کهنه ی او انداخت. سپس از جایش برخاست. عبای خود را از دوشش برداشت. جلو آمد و آن را روی دوش پیرمرد انداخت. پیرمرد بسیار خوش حال شد. امام، حتی لباس خود را هم به او داده بود.
من با شگفتی، فقط تماشا می کردم. دیدم اگر همین طور پیش برود، امام صادق(ع) تمام مال و دارایی خود را به او خواهد بخشید. امام، هر چه به پیرمرد می داد او می گرفت و در عوض، شکر خدا را به جا می آورد. امام نیز از این رفتار خوشنود می شد.
از جایم برخاستم. دست پیرمرد را گرفتم و گفتم: «پدرجان! دیگر از این جا برو!» پیرمرد دستانش را به دعا بلند کرد و برای امام صادق(ع) دعا نمود. او باز هم داشت خدا را شکر می کرد. مهربانی امام سبب شد که او بی نیاز شود.1
در محضر نور
ویژگی مسلمان راستین
نامش «سفیان ثوری» بود و بزرگ گروه صوفیان. روزی شخصی از قبیله ی قریش از او خواست که وی را نزد امام صادق(ع) ببرد. هر دو به سوی خانه امام به راه افتادند و حضرت را سوار بر مرکب و عازم جایی دیدند. سفیان جلو آمد و به امام گفت: «ای ابا عبدالله! خطبه ی رسول اکرم(ص) در مسجد خیف را برای من بیان کن». امام که قصد حرکت داشت، فرمود: «اکنون سوار شده ام؛ بگذار برای وقتی که بازگشتم، آن را برایت خواهم گفت». سفیان پافشاری کرد: «به حق آن خویشاوندی که با پیامبر اکرم(ص) داری، آن خطبه را برایم بازگو کن». امام با آرامش و مهربانی از مرکب خویش پیاده شد و سفیان قلم و کاغذ آماده کرد. امام فرمود: «بنویس. به نام خداوند بخشایشگر مهرورز. خطبه ی رسول خدا(ص) در مسجد خیف؛ خداوند شاد و سرافراز سازد آن بنده ای را که سخنم را بشنود و آن را درک کند و به کسانی که آن را نشنیده اند، برساند. ای مردم! آنان که هستند به آنان که نیستند، اطلاع دهند؛ چه بسا دارنده علمی که دانشمند نیست و چه بسا رساننده ی علمی که آن را به داناتر از خود برساند. سه چیز است که هیچ فرد مسلمانی به آن خیانت نکند؛ نخست، اخلاص عمل برای خداوند؛ دوم، خیرخواهی و نصیحت برای مسئولان مردم و سوم، پیوستن به جماعت مسلمانان».
سفیان حدیث را نگاشت و امام نیز بر مرکب خود سوار شد و رفت. سفیان به همراه فردی که از او خواسته بود وی را نزد امام صادق(ع) ببرد، بازگشتند. در میانه ی راه، سفیان به مرد قریشی گفت: «اندکی درنگ کن تا در حدیث پیامبر(ص) بیشتر دقت کنم». مرد که سفیان را بازشناخته بود، به او گفت: «به خدا قسم، امام صادق(ع) چیزی بر گردنت نهاد که تو هرگز توان انجام آن را نداری». گویا مرد دانسته بود که جماعت صوفیان، افرادی ظاهرساز و ریاکارند و خویش را از جامعه ی مسلمانان راستین دور کرده اند. سفیان پرسید: «آن چیست که فکر می کنی هرگز توان انجامش را ندارم؟» مرد پاسخ داد: «همان سه چیزی که دل هیچ مسلمان واقعی بدان خیانت نمی کند: خالص کردن عمل برای خدا، خیرخواهی برای پیشوایان مسلمانان و پیوستن به جماعت مسلمانان».2
کم بودن تعداد
از سرزنش های مردم نسبت به شیعیان به تنگ آمده بود. اگرچه همگی او را دانشمند بلند آوازه ای می دانستند، ولی زخم زبان مردم، او را بی تاب کرده بود. روزی نزد امام و استاد بزرگوار خویش، حضرت صادق(ع) نشست و زبان به شکایت گشود و به امام صادق(ع) گفت: «چه زخم زبان ها که ما به خاطر شما از مردم نمی شنویم!» امام به او فرمود: «چه زخم زبانی به خاطر ما می شنوید؟» «ابوصباح کنانی» پاسخ داد: «هرگاه با کسی درگیری لفظی پیدا می کنیم، در پاسخ به ما می گویند: ای جعفری خبیث!» امام صادق(ع) فرمود: «آیا شما را به خاطر من این گونه سرزنش می کنند؟» پاسخ داد: «آری». امام فرمود: «چه قدر کم هستند آنان که از جعفر پیروی می کنند. پیروان من آنانند که عمل شان را به خاطر خدا خالص گردانیده اند و به پاداش او امید دارند»3.
مولای مهربان
امام صادق(ع) خدمت کاری داشت که نافرمانی می کرد. روزی امام او را برای انجام کاری بیرون فرستاد. مدتی گذشت و او بازنگشت. امام صادق(ع)، خود، برای پی گیری آن کار از خانه خارج شد. او را در مسیر راه دید که گوشه ای خوابیده بود. آفتاب به گرمی می تابید و هوا گرم بود. امام بدون این که او را بیدار کند، در کنارش نشست تا غلام از خواب بیدار شود. وقتی بیدار شد، با مهربانی به او فرمود: «ای بنده ی خدا! به خدا حق تو نیست که هم شب را بخوابی و هم روز را، بلکه بایستی شب استراحت کنی و روزت را به انجام کارها اختصاص دهی».4
0امانت داری حتی برای ابن ملجم!
پس از نماز، امام صادق(ع) را دید که رو به قبله نشسته و سرگرم راز و نیاز است. نمی خواست خلوت امام را به هم بزند، ولی از پرسش خود نیز نمی توانست درگذرد.
جلو رفت و به امام سلام کرد، امام در چهره ی «عبدالله بن سنان» نگریست و با دیدن او خوش حال شد و سلامش را پاسخ گفت. عبدالله عرض کرد: «برخی از افرادی که با حکومت طاغوت کنونی در تماس هستند، گاه پیش من می آیند و امانتی را نزد من به ودیعه می گذارند. من می دانم که آن ها انسان های سرکشی هستند. نه اهل خمس هستند و نه دیانت. آیا باز هم بر من واجب است که در حفظ امانت آن ها کوشا باشم؟» امام به دلیل حساسیت پاسخ، سه مرتبه با دست به سوی قبله اشاره کرد و فرمود: «سوگند به خدای این قبله! سوگند به خدای این قبله! سوگند به خدای این قبله! حتی ابن ملجم که قاتل پدرم، امیرالمؤمنین علی(ع) است، اگر به من امانتی واگذار کند، امانتش را صحیح و سالم به او بازمی گردانم».5
اگر حرف مردم نبود...
کیسه ی آذوقه سنگین بود و به سختی آن را حمل می کرد. اندکی می برد و بعد روی زمین می گذاشت و دوباره آن را برمی داشت. از دور امام صادق(ع) را در بازار دید که به سوی او می آید. مرد از اینکه امام او را با آن کیسه ی آذوقه ببیند، خجالت کشید. ابتدا کوشید خود را در گوشه ای پنهان کند تا با امام روبه رو نشود، ولی امام، او را دید و جلو آمد و به او سلام کرد.
امام با دیدن حالتش متوجه شد وی از این که در حال حمل بار امام را ملاقات کرد، خجالت می کشد و برای اینکه مرد احساس خجالت نکند، گفت: «برای خانواده ات آذوقه خریده ای و به خانه می بری؟ به خدا سوگند، اگر اهل مدینه نبودند و بر من خرده گیری نمی کردند، من نیز دوست داشتم چیزی برای خانواده ام از بازار بخرم و با دست خود آن را به خانه ببرم».6
ارزش نیکی به پدر و مادر
نزد امام صادق(ع) آمد. سلام کرد و کنار امام نشست. سپس نفس راحتی کشید و گفت: «ای پسر رسول خدا! پسرم، اسماعیل به من بسیار نیکی می کند». امام فرمود: «ای عمار بن حیان! من تا کنون پسرت را دوست می داشتم، ولی اکنون که این گونه در مورد او می گویی، او را بیشتر دوست می دارم». سپس فرمود: «روزی خواهر رضاعی پیامبر(ص) نزد آن حضرت آمد. وقتی پیامبر(ص) او را دید، شادمان شد و عبای خود را از دوش برداشت و بر زمین پهن کرد تا او بر آن بنشیند. سپس به گرمی با او سلام و احوال پرسی کرد و چند لحظه ای با او گرم گفت وگو شد. آن گاه خواهر ایشان برخاست و رفت. لحظه ای بعد، برادر رضاعی پیامبر نزد ایشان آمد. پیامبر(ص) با او نیز سلام و احوال پرسی کرد، ولی به گرمی خواهرش با او رفتار نکرد». عمار بن حیان پرسید: «دلیل آن چه بود؟» امام فرمود: «دلیل این که ایشان خواهر خود را بیشتر گرامی داشت، این بود که این خواهر بیشتر از برادرش نسبت به پدر و مادر خویش، مهربان و خوش رفتار بود».7
نجات از وبا
دسته ای از بستگانش مدتی بود در خانه ی او مهمان بودند و وی مجبور بود برای راحتی آن ها، خود را به زحمت بیندازد و از آنان پذیرایی کند. او اتاقی در اختیار هر خانواده قرار داده بود. خود نیز در اتاق کوچکی از خانه اش استراحت می کرد. این وضعیت، او را به تنگ آورد. روزی خدمت امام صادق(ع) رسید و گفت: «ای فرزند رسول خدا! برادران و پسرعموهایم، خانه ام را بر من تنگ کرده اند و از همه ی آن خانه، مرا به اتاق کوچکی رانده اند و من همواره مشغول فراهم کردن امکانات آسایش آن ها هستم. دوست دارم آنان را از خانه ام بیرون کنم». امام به آرامی گفت: «صبر داشته باش. حتماً خداوند گشایشی در کار تو فراهم خواهد کرد». مدتی صبر کرد و چیزی نگفت. پس از گذشت مدت زمانی، بیماری وبا در مدینه شیوع پیدا کرد و جان بسیاری از مردم شهر را گرفت و آنان را هلاک کرد. با این حال، بیماری هرگز به خانه آن مرد راه نیافت و از خانواده او کسی از میان نرفت. روزی امام صادق(ع) را دید و قضیه را تعریف کرد. امام لبخندی زد و فرمود: «این نتیجه ی نبریدن از بستگان است».8
به خاطر بدهی خانه ات را نفروش...
از پارسایان روزگار و از شاگردان برجسته ی امام کاظم(ع) بود. «محمد بن ابی عمیر» نام داشت و پیشه اش بزازی و پارچه فروشی بود. روزی به یکی از برادران مؤمن خویش ده هزار درهم قرض داد، ولی آن مؤمن رفته رفته فقیر و ورشکسته شد. وقتی موعد پس دادن قرضش فرارسید، خانه خود را فروخت و ده هزار درهم تهیه کرد و آن را به در خانه ی محمد برد. در زد. ابن ابی عمیر بیرون آمد و وی سکه ها را به او داد. ابن ابی عمیر از او پرسید: «این سکه ها را از کجا آورده ای؟ آیا ارثی به تو رسیده است؟» پاسخ داد: «خیر!» گفت: «آیا کسی آن را به تو بخشیده است؟» پاسخ داد: «نه! خانه ام را فروخته ام تا قرض خویش را ادا کنم». محمد گفت: «از مولای خویش امام صادق(ع) شنیده ام که بر فرد لازم نیست که به خاطر بدهکاری اش، خانه ی خود را بفروشد. این پول را بگیر که من نیازی به آن ندارم. به خدا سوگند، اگرچه اکنون نیازمند یک درهم هستم، ولی این پول را از تو هرگز نمی گیرم». گفته ی امام صادق(ع) سبب شد تا او که از وضعیت مالی برادر مؤمن خویش آگاه بود، اجازه ندهد وی برای حل مشکل خود، خانواده اش را بی سرپناه سازد و با بازگرداندن سکه ها، مشکل او را حل کرد.9
طوافت را بشکن!
دوشادوش امام گرد خانه ی خدا طواف می کرد و تسبیح پروردگار می گفت. در کنار صف های طواف کنندگان، یکی از دوستان نیازمند خود را دید که برای حاجتی به او اشاره می کرد و پولی قرض می خواست، ولی او همچنان به طواف خود ادامه می داد. قصد داشت پس از تمام شدن طواف، سراغ او برود و مشکلش را حل کند. آن مرد منتظر ایستاده بود و در هر دور به او اشاره می کرد که به سراغش برود. در این میان، امام صادق(ع) متوجه موضوع شد و پرسید: «ای اَبان بن تغلب! آیا این مرد با تو کاری دارد که مدام اشاره می کند؟» ابان پاسخ داد: «آری! سرورم. او منتظر است طواف من به پایان برسد و نزد او بروم و نیازش را با قرض برطرف سازم». امام بی درنگ به او فرمود: «پس نزد او برو». ابان پرسید: «پس طواف من چه می شود؟» امام فرمود: «اشکالی ندارد. آن را بشکن و برو مشکل او را حل کن. ابان به سوی آن مرد رفت و مشکل او را حل کرد. مرد تشکر کرد و رفت.
ابان نیز به سوی امام برگشت و در مورد رفع نیاز مؤمن از حضرت پرسید. امام فرمود: «ای ابان! از این سخن درگذر که تو توان انجام کامل آن را نداری». اشتیاق ابان به دانستن ارزش این کار بیشتر شد و پرسش خود را تکرار کرد. امام با دیدن شوق او به دانستن پاسخ گفت: «ای ابان! آیا حاضر بودی که نصف همه ی دارایی هایت را به آن مردی که چند لحظه پیش نزد او رفتی، بدهی؟» چهره ی ابان دگرگون شد و امام از تغییر حالت او فهمید که او آمادگی چنین کاری را ندارد. امام فرمود: «آیا نمی دانی که پروردگار از مؤمنانی که ایثارگرند و دیگران را بر خود ترجیح می دهند تا مشکل شان را برطرف سازند، به بزرگی یاد کرده است و می فرماید: وَ یؤْثِرُونَ عَلی أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ؛ آنان (انصار) مهاجران را بر خود مقدم می دارند هر چند خود به آن نیاز داشته باشند.10 ». ابان پاسخ داد: «آری!» امام فرمود: «پس آگاه باش که اگر تو نصف اموالت را به او بدهی، هنوز او را بر خودت ترجیح نداده ای، بلکه بین او و خودت به مساوات رفتار کرده ای. وقتی نسبت به او ایثار کرده ای که نصف دیگر اموالت را نیز به او داده باشی».11
ارزش آشتی دادن دو مؤمن
در خانه ی امام صادق(ع) نشسته بود که امام در مورد آشتی دادن دو مؤمن با او به گفت وگو پرداخت و فرمود: «ای مفضل! اگر آشتی برقرار کردن بین دو نفر نیازمند صرف هزینه های مالی بود، تو آن را بپرداز. من بعداً به تو آن را پس می دهم». روزی مفضل شنید که بین ابوحنیفه و دامادش درگیری به وجود آمده است و آن دو با هم قهر کرده اند. مفضل، ابوحنیفه را دید و ساعتی برای صلح دادن او با دامادش با وی سخن گفت. بعد سراغ دامادش رفت و با او نیز صحبت کرد. سپس هر دو آن ها را به خانه خود برد و با جدیت تمام تلاش کرد آن دو را آشتی بدهد. او پس از سخن گفتن با آن دو، فهمید که علت قهر آن ها مسائل مالی بوده است.
او چهارصد درهم به هر یک از آنها داد و از هر دو تعهد گرفت که دیگر با هم قهر نکنند. وقتی آن دو با هم آشتی کردند، مفضل بن عمر با خنده گفت: «این پول که به شما دادم، از آن من نبود، بلکه امام صادق(ع) به من فرموده بود هرگاه بین دو نفر درگیری پیش آمد و به قهر انجامید و قهر آن ها به دلیل مسائل مالی بود، تو از سوی من آن را با پول حل کن. من آن پول را بعد به تو خواهم پرداخت. پس بدانید که آن چه به شما پرداختم، از آن من نبود، بلکه از آن اباعبدالله بود».12
ملایمت در امر به معروف
در میان مردم آواز در دادند که منصور عباسی قصد دارد بیت المال را میان مردم تقسیم کند. مردم به سوی بیت المال هجوم آوردند تا سهم خود را بگیرند. امام صادق(ع) از کوچه ها می گذشت که نگاهش به «شقرانی» افتاد. او و پدرانش، آزاد کرده ی رسول خدا(ص) بودند. بسیار کوشید تا زودتر خود را به داخل برساند و سهم خویش را بگیرد. وقتی متوجه امام شد که به او می نگریست، جلو آمد، به امام سلام کرد و گفت: «فدایت شوم! من غلام شما شقرانی هستم».
امام با نگاه محبت آمیزی به او نگریست و شقرانی دلیل حضور خود را در آن جا بیان کرد. امام کیسه ای پر از سکه به او داد و سپس با لحن ملایمی به او فرمود: «ای شقرانی! کار خوب از هر کسی خوب است و چون تو را به ما نسبت می دهند و وابسته به خاندان پیامبر(ص) هستی، از تو خوب تر است و کار زشت از هر کسی زشت است، ولی از تو به دلیل نسبت با ما زشت تر و ناپسندتر است». امام می دانست که او شراب می نوشد و کارهای زشت انجام می دهد، ولی با لحنی کنایه آمیز به او فهماند که باید از کار زشت خود دست بردارد و توبه کند. عرق شرم بر پیشانی شقرانی نشست. سخنان امام در او اثر کرد و رفتار خود را تغییر داد.13
در کوچه باغ خاطره
بگذار عاشقانه تر از صداقت سخن بگویم. بگذار بی پرده تر از شمس، از مدح صادق (ع) پرده برداریم. امروز روز تولد راستی و درستی است. امروز روز تلألو خورشید دین، صادق آل محمّد(ص) است. شیعه به واسطه ی تو بر عالم فخر می فروشد و راه تو را سرلوحه ی خویش قرار داده است. ای سفیر جمال و جلال الهی! رخ نمودی و با قدوم نورانی ات دیدگان بشر را روشن نمودی. آسمان صاف و بی ابر مدینه را از چشم های مشتاق، بارانی کردی و سیلاب شوق و انتظار را به دل های عاشق سرازیر نمودی. واژه های شادمانِ دل، سراسیمه از شوق به سویت می روند. عرشیان، دانه های بلورین تبریک از آسمان فرو می پاشند و ملائک بال گسترده اند تا گام های آسمانی ات کم کم با زمین خاکی ما آشنا شود. قدوم نورانی ات بر زمین خاکی ما فرخنده و خجسته باد و سلام بی انتهای مان را پذیرا باش! شورانگیزترین سلام ها به استقبال قدوم تو باد، ای راست گفتار و درست کردار!
گل برگی از آفتاب
بهترین دوست من
امام صادق(ع) فرمودند: اَحَبُّ إخوانی إلَی مَن أهدی إلَی عُیوُبی؛ محبوب ترین برادرم کسی است که عیب هایم را به من هدیه کند.14
عوامل محبت
امام صادق(ع) فرمودند: ثَلاثَةٌ تُورِثُ المَحَبَّةَ: الدِّینُ و التِّواضُعُ و البَذلُٔ؛ سه چیز محبّت می آورد: دین داری، تواضع و بخشش.15
سه چیز نیکو
امام صادق(ع) فرمودند: الأُنسُ فی ثَلاثٍ: فِی الزَّوجَةِ المُوافِقَةِ و الوَلَدِ البارِّ و الصَّدیقِ المُصافِی؛ انس در سه چیز است: زن سازگار، فرزند نیکوکار و دوست یک رنگ.16
بنده ی خالص خدا شدن
امام صادق(ع) فرمودند: لایصیرُ العَبدُ عَبداً خالِصاً لِلّهِ حَتّی یصیرَ المَدحُ و الذَّمُّ عِنَدهُ سَواءٌ؛ آدمی بنده ی خالص خدا نمی شود تا آن گاه که ستایش و نکوهش نزد او یکسان شود.17
خیانت به برادر
امام صادق(ع) فرمودند: مَن رَأی أخاهُ عَلی أمرٍ یکرَهُهُ، فَلَم یرُدَّهُ عَنهُ ـ و هُو یقدِرُ عَلَیهِ ـ فَقَد خانَهُ؛ هر که برادرش را در کاری ناپسند ببیند و بتواند او را از آن باز دارد و چنین نکند، به او خیانت کرده است.18
حضور در مجلس گناه
امام صادق(ع) فرمودند: لاینبَغی لِلمُؤمِنِ أن یجلِسَ مَجلِساً یعصَی اللَّهُ فیهِ و لایقدِرُ عَلی تَغییرِه؛ شایسته نیست مؤمن در مجلسی بنشیند که در آن گناه می شود و او توانایی تغییر دادن آن را ندارد.19
روزی حلال
امام صادق(ع) فرمودند: مَن سَرَّهُ أن یستَجابَ دُعاؤُهُ فَلیطَیب کسبَه؛ هر که خوش دارد دعایش مستجاب شود، باید کسب خود را حلال کند.20
پی نوشت:
1. بحارالانوار، ج11، ص87 چاپ قدیم.
2. اصول کافی، ج 1، ص 391.
3. اصول کافی، ج 2، ص77.
4. اصول کافی، ج 2، ص57.
5. بحار الانوار، ج47، ص215.
6. اصول کافی، ج2، ص123.
7. اصول کافی،ج1، ص 191.
8. اصول کافی، ج2، ص349.
9. قاموس الرجال، ج9، ص42.
10. حشر، آیه ی9.
11. اصول کافی، ج2، ص171.
12. اصول کافی، ج2، ص209.
13. بحار الانوار، ج47، ص349.
14. تحف العقول، ص366.
15. تحف العقول، ص315.
16. تحف العقول، ص318.
17. بحار الأنوار، ج73، ص294.
18. الأمالی، صدوق، ص343.
19. الکافی، ج2، ص374.
20. بحار الانوار، ج93، ص373.
کلیدواژه ها:
آثار استاد