مؤسسه فرهنگی هنری خیریه
حدیثی از امام علی (علیهالسلام) خواندیم که «دلها ظرف هستند و بهترین آنها پرگنجایش ترین آنهاست». حالا می گوییم: «برای اینکه گنجایش دل زیاد شود، انسان باید به دل خودش تعلق پیدا کند و بفهمد که دل مال اوست». تنها چیزی که انسان با خودش از این دنیا میبرد، دل است. احساس تعلق به دل، اولین قدم در ساختن دل است. آنهایی که به دلشان توجه ندارند، دل را دارایی و مال خود نمیدانند.
یک مثال بزنم: شما در خانه ای که الان دارید، به آن تعلق دارید. اگر همسر شما فرزند یا پدر شما بگوید که ما میخواهیم این خانه را بفروشیم و یک خانه دیگر بخریم. از بچهی کوچک خانه تا فرد بزرگ، همه برای این خانه تپش قلب دارند، نگران هستند، اظهار نظر میکنند و برایشان مهم است که خانه شان کجا و چه شکلی و چه اندازه ای باشد. بعد که خانه را میخرید و وقتی وارد خانه میشوید، به آن تعلق دل پیدا میکنید و آن را عضوی از خود و قسمتی از وجودت میدانی. حالا اگر این خانه بزرگ و زیبا باشد، شما احساس شخصیت و احساس بزرگی میکنید. اما اگر خانه کوچک و کثیف و نامناسبی باشد، احساس بدی به شما دست میدهد. این هر دو احساس، احساس های طبیعی و غلطی هستند. یعنی قیمت من با خانه ام تنظیم نمیشود. اما چه میشود که وقتی ما یک خانه بزرگ داریم، احساس راحتی میکنیم؟ اینجا منظور بحث احساس راحتی فردی نیست. بلکه، منظور احساس راحتی یا یک نوع احساس خاصی است که وقتی دوستان، همسایه ها و فامیل به خانه ما میآیند، در ما ایجاد میشود.
چرا وقتی خانه ما خیلی شیک و بزرگ باشد، ما احساس غرور و مالکیت و لذت خاصی داریم و اگر خانه کوچک و کثیف باشد، احساس خجالت به ما دست میدهد؟ به خاطر اینکه در واقع خانه را از خودمان میدانیم. یعنی تعلق به این منزل پیدا میکنیم. در واقع وقتی که یک خانه مجلل و بزرگ داریم، احساس میکنیم که خودمان بزرگ و شیک و تمیز هستیم. وقتی کسی وارد خانه میشود، احساس میکنیم که بر ما وارد شده، نه بر خانه ما. اگر خانه کثیف و کوچک باشد، حس خجالت به ما دست میدهد و فکر میکنیم خودمان کوچک و کثیف هستیم. برای اینکه وجود ما با وجود منزل پیوند خورده. لباس پوشیدن، داشتن اتومبیل و ... نیز همینطور است. شخصیت خیلی از افراد با اتومبیل شان تعیین میشود. خانمی که همسرش را تحت فشار میگذارد که باید مدل اتومبیل را عوض کنیم، چون من خجالت میکشم؛ دانشجویی که پدرش را تحت فشار میگذارد که من دانشگاه میروم، بقیه دوستانم اتومبیل دارند، و چون من ندارم، بی شخصیت و بی احترام هستم. جلوی دوستانم که هر کدام یک ماشین زیر پایشان است، خجالت میکشم.
علت این رفتارها این است که انسان خود طبیعی، نفسانی، زمینی و حیوانی اش را به رسمیت شناخته و آن را باور کرده است. تعلقات به خود طبیعی و حیوانی را هم تعلقات خودش میداند. خانه، اتومبیل، لباس و قیافه را خودش میداند. در حالی که هیچ کدام اینها، خودش نیستند.
پس وقتی میگوییم ما باید به دلمان تعلق بگیریم، یعنی باید بدانیم که دل ما، خودمان هست. یعنی همان چیزی که با خودمان از قبر میبریم. یک جنین اگر سالم متولد شود، خوشبخت است، پدر و مادرش هم برای داشتن او احساس خوشبختی میکنند. اما وقتی این جنین یک عضوی از بدن را نداشته باشد، هم خودش خجالت زده است و هم پدر و مادرش. وقتی انسان حقیقت را نداشته باشد، باید شرمنده شود. در حالی که ما توهماً فکر میکنیم که قیافه و لباس و خانه و اتومبیل حقیقت من هستند.
اما آنچه که حقیقت من است، دل من است. ولی ما چون به دلمان تعلق پیدا نکرده ایم، دلمان را جزء خود نمیدانیم، از کیفیت دل مان و از کوچکی آن احساس شکست نمیکنم و همه حیثیت و داراییام را به خود زمینی خودم تعبیر میکنم.
فقط بُعد روحانی وجود ماست که معاد دارد، نه آنچه در دنیا برای جسم جمع می کنیم
انسان یک ساختار دو بُعدی دارد که یکی طبیعی و بدنی است و دیگری دارای ساختار روحانی و خدایی. ساختار خدایی، روحی است که خداوند از خودش در ما دمیده است. فقط ساختار خدایی انسان معاد دارد. در بازگشت و معاد آن ساختاری که طبیعی و زمینی است، در همین جا میماند و معاد و بازگشتی ندارد. متاسفانه ما عبرت نمیگیریم. این چیزی که من سالهای سال زحمت کشیده ام و تهیه کرده ام و اسمش هیکل و بدن است و من به آن رسیدگی کردهام و آن را زیبا کردهام، پولم، خانهام، اتومبیل، مدرک تحصیلی، اطلاعات، ذهنیات، زمین ها، هیچ کدام را با خودم نمیبرم. اینها معاد ندارند. آن که برمیگردد، من خودم هستم، همان قلب من است. ولی من چون آن را از خودم نمیدانم، به فکر تغذیه، زیبایی، بزرگی و سازندگی اش نیستم.
مردی که خانه اش را در زمین همسایه ساخت
مولانا در داستان زیبایی نقل میکند: یک بنده خدایی شب ها کار میکرد و برای خودش خانه میساخت. بعد از اینکه ساختمان تمام شد و خیالش راحت شد، با خود گفت: یک روز بروم ببینیم، چه خبر است. میرود میبیند که این ساختمان را در زمین همسایه ساخته، نه در زمین خودش. ما هم این چنین هستیم، تمام توجه، عمر، و وقتمان صرف ساختن چیزی میشود که اصلاً با خودمان از اینجا نمیبریم. اینها مال ما نیست و مال همین دنیاست و در اینجا میماند.
زمانی میتوانیم به خودسازی شروع کنیم و به عنوان یک انسان زندگی کنیم که خود را خوب شناخته باشیم و دوست داشته باشیم. در غیر این صورت، برای خودی زحمت خواهیم کشید که در واقع خودِ اصلی ما نیست. اگر عاشق خودم یعنی حقیقت انسانی و ابدی خودم شوم. در این صورت خودم برای خودم مهم و عزیز میشوم و نمیخواهم از کس دیگر یا چیز دیگر عزت بگیرم. به همین دلیل است که خداوند می فرماید: « أَیَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِیعًا= آیا نزد آنان عزت را جستجو می کنند؟ پس محققا همه ی عزت از خداست»
ما نیاز به یک روح وزین و ثروتمند داریم
روز قیامت انسانها را میسنجند که نامه اعمال چه کسی سنگین و مال چه کسی سبک است. سبکی و سنگینی، به مدرک تحصیلی، خانه، زیبایی، لباس، میزان طلا و جواهرات و ... نیست. سنگینی یعنی بخش انسانی. روح و نفس باید دارا و ثروتمند باشد.
انسان هایی که فکر میکنند، امور طبیعی و دنیایی، سنگینی میآورد و جذب این چیزها میشوند، خودشان هم اینطوری هستند. یعنی وقتی که شما کسی را می بینید که از نظر دنیایی خیلی آدم بزرگی است و تحت الشعاع شخصیتش قرار میگیری، یعنی خودت کوچک هستی که این میتواند تو را کوچک کند و تحت الشعاع قرار بدهد. آدم بزرگ اصلاً اینطوری نیست. مثل یک اقیانوسی که هر چه در آن میاندازی جا دارد و میخورد.
چرا بعضی ها وقتی گناه میکنند، ناراحت نمیشوند؟
علت اینکه ما گناه میکنیم و ناراحت نمیشویم و از معصیت بدمان نمیآید، این است که دلمان را از خودمان نمیدانیم و به دل مان تعلق نداریم. با اینکه انواع گناه زجرم میدهد، ولی ناراحت نمیشوم.
ما قبول کرده ایم، خانه ظرف است و اگر بزرگتر باشد، ما احساس شادی بیشتری میکنیم. اما قبول نکرده ایم که دل ظرف است و آنچه که خیلی مهم است، همین دل است و ممکن است زمان وفات و تولد به برزخ از اینکه دلم خیلی کوچک است، خجالت بکشم. چون میخواهند در این ظرف، بهشتی قرار بدهند که به اندازه همه آسمانها و زمین است. بعد میبینم، این ظرف من گنجایش چنین بهشتی را ندارد.
رابطه دل مؤمن با خدا، رابطه ظرف و مظروف است
من اگر بتوانم، باید دلم را بزرگ کنم تا شاد شوم. آدمهایی که میافتند به افسردگی، حتماً دلشان را از دست داده اند. حتماً دلشان کوچک شده اند و گرنه، چون خدا در دل مؤمن هست، خیلی بزرگ است. برای همین هم خدا خودش را با مؤمن با رابطه ظرف و مظروف معنا میکند:«لا یَسَعُنی أرضی و لا سَمائی بَل یَسَعُنی قَلبُ عَبدِیَ المُؤمِن= آسمان و زمین گنجایش من خدا را ندارد، اما دل بنده مؤمنم گنجایش من را دارد.»
امام حسین علیهالسلام در دعای عرفه میفرماید: خدایا چه ندارد کسی که تو را دارد؟ و چه دارد کسی که تو را ندارد؟ دلی که خدا را ندارد، کوچک، تاریک، بدبخت، تنگ، حسود، حریص، زودرنج، حساس، عصبی و بداخلاق است. چون خدا و حق و بزرگی حقیقی در آن نیست. ما چون تعلق به دلمان و قلبمان نداریم، وقتی قلبمان حسود و متکبر میشود و به چشم و همچشمی و رقابت و کینه میافتد، شرمنده نمیشویم و احساس بی آبرویی نمیکنیم. در حالی که انسان اگر با این وضع وارد قبر شود، خیلی خجالت و بیآبرویی میآورد. چون با شکل انسانی وارد نمیشود.
وقتی بزرگی بخش حیوانی، خلاء های بخش حقیقی را پر کند، فاجعه است
جنایتکارهای متمول و پولدار با پول هر چیزی را جبران میکنند. میگوید: چون من قدرت و پول دارم، اگر دخترم هر بی آبرویی بار بیاورد، اصلاً ننگ محسوب نمیشود. اما در خانواده فقیر همان بی آبرویی خیلی ننگ است. کلینتون رئیس جمهور آمریکا میگفت: من یک کلکسیون قاشق و چنگال دارم. پرسیدند: از کجا آوردی؟ گفت: اینها را از بچگی از رستوران های مختلف دزدیدم. اصلاً ناراحت هم نیست که اعلام می کند. چرا ناراحت نمیشود؟ چه چیزی جای این خلاء را پر میکند؟ بزرگی حیوانی و طبیعی اش آن را پر میکند. هر ننگی در خانواده و در فامیل و در زندگیاش اتفاق بیافتد، اصلاً ککش هم نمیگزد و خجالت نمیکشد. چون می خواهد با یک چیزی پُرش کند، با یک گندگی پولی، مالی، موقعیت، شغل، ریاست، وزارت، وکیل بودن و ... .
وقتی بخش انسانی و حقیقی رشد کند، جز زیبایی نمیبیند
یک دلی مثل دل حضرت زینب(سلاماللهعلیها) است که با آن همه فشاری که دشمن وارد میکند تا تحقیرش کند، به یزید میگوید:«إنّی أستَصغِرُک= ای یزید! من تو را خیلی کوچک میبینم.» خیلی در مقابل من پست هستی. اصلاً این زن احساس بیشخصیتی ندارد. وقتی ابن زیاد ملعون به او میگوید: دیدی خدا با تو چه کار کرد؟ میفرماید:«و ما رأیت إلا جمیلا= جز زیبایی چیزی ندیدم.»
دل من چه موقع بزرگ است؟ من چه موقع بزرگ میشوم؟ تو زمانی بزرگ میشوی که اولاً بفهمی ظرف هستی و تعلق به دلت پیدا بکنی. دلت را خودت بدانی و وقتی میخواهی به قیامت نگاه کنی، با دلت نگاه کنی. آن وقت ببین اگر با این دل پیش خدا بروی، خجالت میکشی یا نه. اگر خجالت میکشی، پس شروع کن به گریه کردن، به خدا بگو خدایا من دلم خیلی کوچک است، خدایا نگذار من اینطوری بمیرم. خدایا تعلقات زمینی را از دلم بیرون بریز و یک دل خوب و بزرگ به من بده. خدایا تو در دلم بیا و کاری بکن که انبیا، و حب ائمه علیهمالسلام در دلم بیاید.
وقتی دلت بزرگ شد و به تو گفتند، میخواهیم به دیدار رئیس جمهور برویم یا رئیس جمهور میخواهد به خانه شما بیاید، اصلاً ککت هم نمیگزد. چون می گویی: رئیس جمهور هم یک آدمی مثل ماست. ولی وقتی میگویند میخواهیم حرم حضرت عبدالعظیم (علیهالسلام) برویم، یکدفعه قند در دلت آب میشود. چون یک بزرگ معنوی میخواهد در دلت بیاید. وقتی که میخواهی پیش امام رضا (علیهالسلام) بروی و یا حضرت میخواهد در دلت بیاید، آدم چقدر بزرگ میشود. اصلاً اگر ائمه و انبیاء هم نیایند و فقط یک شفیع وجود داشته باشد در صحنه قیامت به نام خانم فاطمه معصومه(سلامالله). آنقدر این خانم پاکی دارد که گناهان همه تاریخ زمین در او مثل آب کُر پاک میشود. حضرت میگوید: حرم دخترم خانه ما چهارده تاست. شما وقتی حرم میروی همه آن چهاردهتا میآیند. شما وقتی حرم حضرت عبدالعظیم و خانم حضرت معصومه میروی، آنقدر بزرگ میشوی که میایستی و میگویی: «السلام علی آدم صفوۀ الله»
دلِ کوچک، برای خدا و ائمه (علیهمالسلام) جا ندارد
آنهایی که دل ندارند، وقتی به آنها میگویی برو بنشین دعا بخوان، میگویند: این حرفها چیست؟ این کلمات عربی یعنی چه؟
اما آنها نمی دانند که وقتی میگویی:«السلام علینا و علی عباد الله الصالحین= سلام بر ما و بر همه بندگان صالح خدا»، چقدر آدم بزرگ میشود. به اندازه همه بندگان صالح خدا آدم بزرگ میشود. چون می تواند به همه آنها سلام بدهد. اما بعضی افراد، چون کوچک هستند، حوصله خدا را ندارند و وقتی میخواهند نماز بخوانند، زود تمامش میکنند. میخواهند بنشینند چند دقیقه نماز بخوانند و تعقیبات و تسبیحات حضرت زهرا (سلامالله علیها) بخوانند، توسلی به ائمه بکنند، چون دل ندارند و برای اهل بیت (علیهمالسلام) جایی در دل ندارند. وقتی میگویند دعای توسل است؛ یا یک صفحه قرآن بخوانید، همه بلند میشوند و میروند. ظرفیت شان کوچک است. اما اگر بگویند قشم و کیش و دبی برویم، میبینی که چقدر حوصله دارند و ساعت ها در بازار میچرخند و اصلاً دلشان کوچک نمیشود و حوصله شان هم سر نمیرود.
پس ما الحمدلله دیگر برای پاکیها و خوبیها و کمالات جا نداریم. به خاطر این که برای خودمان خیلی دل مشغولی طبیعی درست کرده ایم. اما بگوییم که ما اینها را دل نمیدانیم. دارایی نمیدانیم. ما باید خیلی قدر خودمان را بدانیم. اگر حوصله امام حسین علیهالسلام را داری، اگر حوصله صلوات و دینداری و حجاب را داری، پس دلت خیلی بزرگ است. اگر حوصله توسل، حرم رفتن، قرآن خواندن و کلاس را داری، دلت بزرگ است. چون خیلیها حوصله و تحمل شنیدن این حرفها را ندارند. اگر از دنیا بگویی، میشنود و خوشحال میشود و لذت میبرد؛ اما اگر از آخرت بگویی، اصلاً دل ندارد راجع به آخرت چیزی بشنود. اگر راجع به خدا بگویی، حالش به هم میخورد:«وَإِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِینَ لَا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ[1]= و چون خدا به تنهایى یاد شود، دلهاى كسانى كه به آخرت ایمان ندارند، منزجر مى گردد.» اینها اصلاً حوصله چیزی به اسم خدا و پیغمبر و دین و معنویت را ندارند.
ما خجالت نمیکشیم از اینکه حوصله خدا را نداریم. ما احساس بی آبرویی نمیکنیم از اینکه احساس فرشته ها و چهارده معصوم را نداریم. احساس بی آبرویی و کمی جا نمیکنیم از اینکه من چرا نمیتوانم قرآن بخوانم؟ من چرا اینقدر ظرفیتم کم است که یک قرآن در دلم جا نمیگیرد؟ چرا امام رضا و امام زمان در دلم جا نمیگیرند؟ چرا خدا در دلم نمیآید؟ چرا نمیتوانم عاشقش بشوم؟ چرا هر وقت اینها میآیند، پس میزنم؟ چرا اسم خدا و قیامت و آخرت و قبر که میآید، پس میزنم؟ چرا نمیتوانم با لذت پیش خدا بنشینم؟
چرا ما حوصله هرچیزی، جز «خود حقیقی» مان را نداریم؟
ما با خودمان چه کار کرده ایم که حوصله نداریم. آیا اصلاً ما «دل» تشکیل داده ایم؟ اصلاً ما دارایی دلی داریم؟ می بینی خانم دانشجو است و رشته ی ماشین آلات میخواند. یا دارد بنایی، معماری و صنایع میخواند که بعداً در کارخانه با این رشته سر و کله بزند. اما حوصله اش را دارد. اما وقتی یک کتاب دینی و یک کتاب راجع به خودش، راجع به خدا و حقیقتش به او میدهی، حوصله آن را ندارد و هزار و یکجور بهانه میآورد. نمیتواند اینها را بخواند. اما به او رمان بده، رمان های پلیسی، جنایی، عاشقانه بده، می بینی که یک شب تا صبح میخواند و تمامش میکند. چون برای آنها این چیزها جا دارد، ولی برای خودش جا ندارد.
زبان انگلیسی را تا دکترا میخواند، اما زبان عربی که میخواهد بخواند و با قرآن و کلام خدا آشنا شود و صدای خدا را بشنود، می بینی که حوصله ندارد. برای کامپیوتر وقت میگذارد و یاد میگیرد. اما نوبت خودش که میشود، حوصله خودش را ندارد. به زور هم موقعیت برایش درست کنی و به زور بفرستی، باز هم نتیجه ای ندارد. چقدر آدمها هستند که برایشان موقعیت جور شده به دانشگاه بروند و الهیات بخوانند، می بینی اصلاً حوصله ندارند. بعضی از اینها را می بینی که خوانده، ولی آدم دلمرده ای است. در حوزه طلبه شده، ولی دلمرده است. در علوم قرآنی شرکت میکند، ولی رشد نمیکند. حافظ قرآن است، اما آدم عصبی و افسرده و بی حوصله ای است و اصلاً قدرش را ندانسته. امام حسین علیه السلام را به او داده اند، اما دلمرده است. فرصت نماز داشته و 30 سال جلوی خدا ایستاده، اما هیچ وقت به خدا دل نداده است. یکبار خدا را نبوسیده است. یکبار هم در این 40 سال که این همه وقت گذاشته، سرش را روی پای خدا نگذاشته و یک بار نرفته خدا را بغل کند. برای اینکه خودش را نشناخته است. همه بدبختی آدم از نشناختن خودش است. احساس عزت و ذلت و آرامش و ناآرامی هایمان همه طبیعی و وهمی و حیوانی است.
ما اول باید باور کنیم که «دل» هستیم و ظرف و قلب هستیم و باید باور کنیم که با همین حیثیت شخصیتی مان به آن طرف منتقل میشویم. اگر اینجا دچار فشار روحی باشیم، آن طرف هم فشار قبر داریم. اگر اینجا کوچک باشیم، آن طرف هم کوچک و بدبخت هستیم. هر چقدر منِ آدم بزرگتر باشد، فشار قبرش هم بیشتر است. هر چه من او بزرگتر باشد، بی آبرویی اش بیشتر است.
اما وقتی به آدمی مثل امیرالمؤمنین(علیهالسلام) که من ندارد، فحش میدهند، میگوید: نه با من نیست. اما چون منِ ما خیلی بزرگ است، حتی اگر یک نفر خواب هم ببیند که به دیگری توهین می شود، میگوید: نه، منظورش من بودم.
ما باید بدانیم، من با غیرِ من کیست. من چه کسی هستم و آن که من نیست، کیست. اینها را تفکیک کنیم و با من آشتی کنیم و این من را دوست داشته باشیم. ما کسی را دوست داریم که اصلاً من نیست، یک غریبه است. در این قبر میگذاریم و میرویم. بعداً هم از او حال مان به هم میخورد. پدرت، مادرت، همسرت که عزیزترین کس تو است، وقتی بمیرد، یک ساعت نمیتوانی جنازه اش را تحمل کنی. چون این، آن نیست. باید وقت بگذاریم خودمان را بشناسیم و با خودمان آشتی کنیم و رفیق بشویم.
[1] . سوره زمر/45.
ع ل 353
کلیدواژه ها:
آثار استاد