مؤسسه فرهنگی هنری خیریه
از ابوحمزه ی ثمالی روایت شده است که مردی از فرزندان یکی از انبیا، ثروت زیادی داشت و همه را در راه خدا انفاق می کرد.
به مادر گفت: پدرم چه کرده که همه می گویند خدا رحمتش کند؟
فرمود: آدم صالحی بود و بر همه ی فقرا انفاق می کرد. پسر گفت: پس مال پدرم چه شد؟
گفت: بیشترش را انفاق کردم. پسر گفت: تو مال غیر را انفاق کردی، ولی من تو را به خاطر این کارت بخشیدم. حال چه قدر ثروت داریم؟
گفت: صد درهم پس آن را گرفت و گفت: خداوند این صد درهم را برکت می دهد.
از خانه حرکت کرد و در راه جنازه ای دید که افتاده است. پس با هشتاد درهم، خرج کفن و دفن جنازه کرد و گفت: اگر خدا بخواهد به این بیست درهم باقی مانده برکت می دهد.
در راه مردی نزد او آمد و گفت: می خواهی تو را به فضل و کرم الهی دلالت کنم تا هر چه نصیب تو شود، سود آن را با من نصف کنی؟ گفت: بلی.
گفت: در راه به خانه ای عبور می کنی، تو را مهمان می کند، در آن جا[ گربه ی سیاهی است، آن را به بیست درهم از خادم خریداری کن. بعد گربه را ذبح کن و مغز سرش را بیرون بیاور و به فلان شهر که سلطانش کور شده است، ببر و بگو من چشم سلطان را علاج می کنم.
چون هر کس مدعی علاج شد و نتوانست، دستور دادند آن مدعی را به دار بزنند. تو هیچ نترس و تا سه روز، هر روزی یک میل از مغز گربه به چشم سلطان بکش. ]در این صورت خوب می شود.
پسر آن چه او گفت، انجام داد و سلطان بینا شد؛ و دختر خود را به ازدواج او درآورد و او مدتی در آن جا بماند.
سپس عیالش را با اموالی زیاد رهسپار منزل مادر کرد. در راه همان مرد را دید و به او گفت: بنا شد، سود را نصف کنی و الآن به وعده ات عمل کن.
پسر گفت: مال عیبی ندارد، زوجه را چه کار کنم؟ آن مرد گفت: تو وفا کردی، من ملکی هستم که خدا مرا فرستاده بود تا جزای احسان و خرج کردنت به آن جنازه ای را که روی زمین بود، بدهم و جزای تو را خداوند به تو داد.(1)
1. منتخب التواریخ ص 817- بحارالانوار جلد 15 چاپ قدیم
منبع :400 موضوع 2000 داستان ،ج2 ، نوشته ی سید علی اکبر صداقت ، نشر تهذیب
کلیدواژه ها:
آثار استاد